گه نخور بانو

داشتم به این فکر میکردم که حالا که تمامی زندگی من از اجبارهای مقرری روزمره وار رها شده(اشاره به تمام شدن دانشگاه و آخرین ترمی که لازم بود بخوانم و نزدیک شدن ایام انصراف) چرا باید و برگردم و خودم را مثل خر اذیت کنم که دوباره در دام یک سری اجبار مقرری روزمره وار دیگر بیفتم(اشاره به درس خواندن خروار برای کنکور هنری که برنامه ش را یک ساله میچینم)


داشتم فکر میکردم که "کام آن"!چرا باید خودمو اذیت کنم.بشینم فیلم ببینم.بخوابم.به یه نقطه خیره شم.با در و دیوار حرف بزنم.شعر بخونم.غذا بخورم.چایی.این همه حرکت جذاب تر هست که تنها مشکلش این است که تهش هیچی نمیشوی که همان مشکل هم از آن جایی که در این روند هیچی نشدن به فلان بخش مبارک بدنت هم نیست مشکل به حساب نمی آید.یک حقیقت ناگذیر پذیرفتنی است که حتی اگر باهاش حال هم ننمایی آنقدر ها هم قرار نیست بهش فکر کنی.تازه کلی هم میتوانی روش انتلکتی زندگی کردن در پیش ببری و بری و بیای و فلان منتقد اجتماعی ای بشوی که عین خر ه را از ب تشخیص نمی دهد عوضش بلد است خوب سیگار بکشد و این قهوه را از آن قهوه سوا کند.واقعا مخترع این قضیه که خودمان را بیندازیم توی اجباری های مقرری روزمره وار که بود و چه کرد؟


بعد لا به لای تمامی این ناتنگ بازی ها بود که یک هو به خودم آمدم و فهمیدم که یک چیزی را یک جایی مدیون به خودی از خودم که لابه لای اجبارهای مقرری روزمره وار بخش مزخرف و اعصاب خرد کنش گیر کرده بود هستم.وقتی که توی سر خودش میخواست بزند که نمیخواهد حتی یک ثانیه ی دیگر این اجبارهای مقرری روزمره وار چرند زندگی اش را تحمل کند هیچ وقت به خودش دلداری اینکه یک روزی در یک ناتنگ بازی ابدی منتهی به هیچی نشدن در زندگی اش را نداده بود.برنگشته بود به ش که بگوید میشینی و تا ابد هیچ گهی نمیخوری و توی چای خوردن و شوهر کردن و خانه تمیز کردن و به دیوار سفید خیره شدنت و بچه زاییدنت روزی 5 نوبت نماز میخوانی تا ادامه ی این ناتنگ بازی را با حوری هایی که شوهرت را قاپ زده اند و رودخانه ی عسل و نوتلای بهشتی و گل و بلبل چهچه کن در جنت اعلا ادامه میدهی.(در پرانتز اینکه توی بهشت هم دیوار سفید برای خیره شدن میشود گیر آورد).خودی از خودم،خودش را در اجباری های مقرری روزمره وار چرند نادلخواه امیدوار کرده بود به اجباری های مقرری روزمره وار دلخواه.


نتیجتا گه نخور بانو.جهنم هم دیوار سفید دارد.