بچه ها.این بزرگ آقاست.
بزرگ آقا عاشق هر کس که میشه اونو به شهاب حسینی میده.
بچه ها مثل بزرگ آقا باشید ^.^
با قضیه ی خلاقیت نمایشی 91 درصد مربوط به تئاتر از آغاز تا سده 20 میلادی رو برو که شدم.خوشال شدم.به مامانم گفتم.گفت خاک تو سرت.باید 100 میزدی :|
به یاسی خواستم بگم تلگرام نداشت.پردیسم خواستم بگم تلگرام نداشتم :| به امیرحسین گفتم که اعصابم خرده.گفت ننر نشو دیگه.گفتم نه درصده عالیه.ولی خب این فقط یک هزارمشه.برگشت بم گفت نگا نمیخوای خوشال شی از درصدت اوکیه.صرفا ننرخان عن دیگه چرا ناراحت میشی؟-_-
:)))
از موقع ثبت پست تا الان بازم داشتم نگاش میکردم.یه سری تکه های گزیده.تصاویر معرکه و موسیقی متن بی نظیر.فضای آروم رم.حالتی که از آزاد بودن به آدم دست میده.حالت نابی از رها بودن.نیمه شب قدم زدن در آرامش مطلق شب.خدا میدونه که چقدر دلم برای نیمه شب های یزد تنگ شده.نصفه شب های کمی رو ازش بیرون بودم ولی هر بارش جوری لذت بخش بود که انگار دنیا مطلقا نگه داشته تا فقط تو از این نقطه ش ارضا شی.هوای خنک و آسمون وحشتناک تیره و شهر تماما آروم که هیچ چیزی برای ترس توش موجود نبود.نه دزد و نه بدتر از اون پلیس.
دلم برای دخمه تو غروب تنگ شده.آقایی که اومد بهمون هشدار داد که بریم چون میخواد بره و نیست که مواظبمون باشه.هر چند اونجا بیشتر از هر جایی در جامعه ی اخلاقی ایران زمین مجرم بودیم آقایی که مسئول بود یا حداقل خودشو مسئول حس میکرد برای حراست از ما بود.
هیچ وقت نفهمیدم چرا باید از حراست دانشگاه بترسم.چرا باید از پلیس بترسم.چرا همه چیز اینجا ترسناکه.ولی تو یزد گاهی وقتا یه لحظه ای بهم هدیه میشد که توش خالی بود از هر چیزی شبیه ترس و استرسه.یه لحظه ای از نیمه شب با سکوت جیرجیرک ها و آسمونی که قابل معاوضه با هیچی نیست.
نمیدونم کی بود که خوابشو دیدم.نمیدونم چقدر قبلش بود که از ته دل آرزو میکردم که چشمامو ببندم و اونجا ظاهر شم.شاید برای چند دقیقه حتی.مکان امن من بود اونجا.جایی که حس میکردم خونه م.خواب دیدم با مامان و بابام رفتم یزد از کنار کافه بن بست که رد شدیم زدم زیر گریه.مثل خر گریه میکردم.هق هق های وحشتناک سر درد آور جوری که کل آب از دماغ و چشمات آویزون باشه از اینکه من چقدر به اینجا نیاز داشتم و چرا که نداشتمش.
بابام بردم دخمه بعدش.از کوه رفتم بالا.رفتم بالا.رفتم بالا.تمام مدت گریه میکردم.تمام مدت چنگ میزدم به تمامش.
خیلی خیلی زیاد خواب یزد رو میبینم.صادقانه بگم من وقتی اومده بودم یزد در واقع اون اوایل وحشیانه دلم برای خونه م تنگ شده بود.برای شیراز.وحشیانه حالم بد بود و برام کنار اومدن با همه چیز سخت بود.ولی هرگز خواب شیرازو ندیدم.
شاید الان به ظاهر آسون تر باشه.ولی من دارم مدام خواب یزد رو میبینم.خواب یزد عزیزم رو.وحشیانه دلم برای یک لحظه از آرامشی که اونجا با خودم بودن داشتم تنگ شده.
شاید حاضر باشم فیلم "د گریت بیوتی" رو هزار بار ببینم و اقرار کنم که یه شاهکار الهام دهنده ست به من برای دست یافتن یه تمامی چیزهایی که آدم نیاز داره برای دست یابی به یه آرامش ابدی بهشون دست پیدا کنه.دیالوگ پردازی محشر که من اینو ازش مث خر یادمه.که پیرمرده که تازه 60 سالش بود حس پیری بدی میکرد.آه عمیقی کشید و گفت:حس پیری میکنم.
دختره بهش گفت:تو که جوون نیستی:)
میخواستم بشینم کلی چرت و پرت بنویسم مخصوصا آهنگ یه سوت بزن آرشو که شنیدم...
بذارین یه چیزی تعریف کنم.من یه مدت عاشق آرش بودم(هرگونه ارتباط با مجموعه انتقام های آقای کاف تکذیب میشه).عاشق آهنگ آلویزش شده بودم شدیدا.بعد برای فرناز دوست صمیمی سابقم تعریف میکردم و اون ندیده بود.من اونقدر با شوق و ذوق و دقیق براش گفته بودم که آرش زشته.قشنگ نیست.ولی خیلی معروفه بیخود.شعراش مزخرفه ولی نمیدونم خود آهنگه چه به سر آدم میاره و فولان.من پیورلاوو خیلی دوست داشتم(هعی).کلا دوست داشتم.بعد من هیچی از ویژگی های ظاهری آرش نگفته بودم.دوستان آشنایی دارید که من توصیف گوی تصویری مفتضحی هستم چون شخصا نابینام.
ولی دوستم برگشت گفت که من تا آرشو تو یه ویدئویی دیدم قبل نوشتم اسمش از تعریفات فهمیدم آرشه.و من این گونه بود که از ذوق مردم.
خوشحال شدم احساسات همه ی وجوده ی من قادرن چیزی رو با زبونم تصویر کنن که چشمم نمیتونه اون تصویرو از زبون به ذهن دیگران تصویر کنه.
+آره خب آرش احساس همه وجوده ی من بود.بود جدا :| نخندین.بود.من یه مدت فانتزی هایی داشتم که توش اسمم هلن بود.هلنا در واقع.ولی صدام میکردن هلن.خواننده بودم.هر آهنگی رو که دوست داشتم بلا استثنا لبخونی میکردم مدام.جلو آینه ای جایی.و تو ذهنم جا میفتاد که خواننده ش منم.و جدی جدی هم بهم بر میخورد اگه بچه هایی کسی در مورد اینکه این آهنگ مال فلان خواننده ست حرف بزنه.چندین و چند مصاحبه ی تلویزیونی هم داشتم و در مورد کارام توضیحاتی دادم که از خواننده واقعیش بپرسین نمیدونه.کار مشترکم با آرش زیاد داشتم.مرامی قبول میکردم البته.من سبکم خیلی سنگین تر از آرش بود همیشه^.^
+طول کشید تا تونستم با هلنا نبودنم کنار بیام.البته ورژن بازیگرم یه اسم دیگه داشت.باشه واسه یه پست دیگه تون.
+اعتراف میکنم که پایان ترم 4 من با فرایین هم اتاقی سابقم در حال تمامی کلیپ ها و ویدئوهای مستهجن آرش گذروندیم.وای شت اون شی میکس می گو عااااالیه!من کنکور اولم قواعد میک رو از این آهنگه یاد گرفتم!میگفتم مثلا اگه جزوه ی فلانو تموم کردم میتونم یه بار تکون بده ببینم.یادش بخیر
باور کنین ترو دیتکتیو با اتمام سیزن در پخش آهنگ انگری ریورز حقانیت خودشو بر جهانیان ثابت کرد.
خوب بود که امروز پردیس اومد.یه حس ناتمومی داشتم که با دیدنش برطرف شد.نشستم عکساشو دیدم.از احتمال سقوطش میگفت و اینکه جیغ میزنه که من هنوز دوس پسرم نداشتم انصاف نیست.خب منم برای هزارمین بار گفتم حالا اگه من قرار بود بیفتم داد میزدم وای من هنوز پامو از ایرانم بیرون نذاشتم.انصاف نیست.
خیلی مفهوم فلسفی عمیقی داره.نیازمند اینه که شما هم منو خوب بشناسین هم پردیسو.خیلیم البته لازم نیست خوب بشناسین.در این حد بدونین کافیه که من خدای انجام ناخنک به تجربیات درون مرزی ام.پردیس خدای در آغوش کشیدن تجربیات برون مرزی.هیچ همپوشانی ای نداره زندگی منو پردیس جز پارت دبیرستانمون.قشنگ جمع زندگیمون یه زندگی کامل در لول خودمون میتونه باشه.البته این یاسی رو هم بیارینش این گوشه موشه ها و به مقدار لازم ازش استفاده کنین.هم پوشانیش باهامون زباده ولی یه چیزایی داره که در هیچ بنی بشری نیست.باید باشه تا یه چیز کامل به دست بیاد.حالا بحث منحرف شد.من نیمد پز دوستایی که امروز دیدمشون و یکیشون هنوز عکسایی که ازم گرفته رو نفرستاده برامو بدم.(برم بهش بگم عکسامو بده الان میام)
درمورد اون مفهوم فلسفی عمیق میگفتم.اگه بخوام رک و بی ادبانه ش رو بگم با عرض معذرت باید بگم اگه شما تمامی گه های عالم رو هم تناول کنی اگه هواپیمات در حال سقوط باشه در حالی که از ترس ریدی به گه هایی که الان ریدیشون و نمیتونی تناولشون کنی فکر میکنی و حسرتشونو میخوری.
فن بیانم ریده وگرنه من خیلی دختر گلی م.خیلی باهوشم.خیلیم حرفای خوب میزنم^.^
ریپورتم نکنین بابا!ریدن و گه یه سری مفاهیم بیولوژیکن.حالا قسمت شد درباره ی سایر مفاهیم بیولوژیک و نسبت های فامیلی هم صحبت میکنیم.بوس بهتون
میگه بهم که فقط کافیه اسمشو بگم.که بقیه شو درست میکنه.
خب خیلی خره خداوکیلی.من برا اینکه درستش نکنه بش نمیگم :|
آخرین باری که عربی خوندم با 47 درصد شدنش اونقدر شوکم برد که از اون موقع تا حالا به کتابه که نگاه میکنم ماتم میبره و بغضم و کم کم یواش یواش اشکام میاد پایین و...خب بسه.بحثو عوض کنیم.گریه م گرفت.میخواستم بگم که مدادمو لاش جا گذاشتم.
من نگاشم نمیتونم بکنم حالا باید برگردم بهش برای برگردوندن مدادم.
تو جست و جوم برای عکس نفهمیدم چی شد که خر شدم اونقدریکه برم از امیرحسین بپرسم که اون مینیاتوره رو باز برام میفرستی؟خب طبیعتا پرسید کدوم مینیاتور.اینکه بگم مینیاتوره فرشچیان و اون بپرسه که چرا میخوایش و وایسا پیداش کنم و بگردم دنبال جوابشو بسازمشو بگمشو از اینکه خودم شیک سرچ بزنم وقت گیر تره.پیداش کردم.میخواستم یه سایز دیگه ازشو گیر بیارم برای دسک تاپم که به کله م زد ببینم که این مینیاتور چیه.تصویر کاملش چه شکلیه.اصلا قضیه ش چیه.هر چی گشتم خیلی خیلی به اطلاعات کم و محدود و به درد نخوری رسیدم ولی این وسط اگرم شد و اطلاعات به درد بخوری ازش پیدا کردم محرکم شد که بیشتر دنبالش بگردم.حتی همین دخترو پیدا کردم که با یه مرد دیگه تو یه تابلوی دیگه از همین فرشچیان دعواش شده و داره قهر کنون میره.
روبندی چشمای این دختر موهاشه.قشنگ نیست؟
یه جور خاصی پیوند خورده فضولیم به پیدا کردن موجودیت این دختر.دوست دارم بدونم کیه.داستان اساطیری خاصی داره؟مدل خاصی داشته؟شمایل دیگه ای ازش دیده شده؟کشیده شده؟یه جوری برام اسرار آمیزه که فکر کنم یه قسمت از وجودمو توش جا گذاشتم.مسخره ستا ولی خیلی ساده من تا اونقدر ازش ندونم که در صورت بالا رفتن علم نقاشی کشیم بتونم چشم بسته یا اقلا بدون نگاه کردن به اصل بکشمش بهتر نمیشم.
دنبال یه راهیم که بشه با فرشچیان حرف زد درباره ش :-؟ تو اینستاگرامم به چند تا مینیاتوریست که افاده شون کمتره پیام دادم و در موردش پرسیدم.منتظر جوابشونم.در واقع دارم یه تحقیق با موضوعیت این دختر راه میندازم.بعدنا منتشرش میکنم.جدی.شوخیم ندارم.
+آخرین بار این حسو به طراحی چهره ی بک داشتم.به خاطرش رفتم کلاس طراحی تا تهش تونستم بکشمش.چیزایی که روح آدمو درگیر میکنن برای پیشرفت آدم خوبن.من تو بک طراحی یاد گرفتم و تو این مینیاتور عزیز...نمیدونم چی:)
رفتم دارم در به در دنبال یه عکس میگردم از یه چیز تا محرکم باشه برای جنب و جوش به سمت چیز هایی که باید به دستشون بیارم ولی واقعیتش چیز خاصی دست نیازید به من که بشه دسک تاپ لپ تاپم ولی خب من بازم میکردم.امیدوارم کلی کلا.پاریسو سرچ کردم دانشگاه هنر تهرانو سرچ کردم اساسا چیزی نجستم.حوصله م سر رفتم بلاگسکایو باز کردم تا بشینم چرت و پرت بنویسم و منی که امروز درس نمیخونم.مسخره م نیست.مگه همه هر روز درس میخونن؟خب آره میخونن ولی خب من نتونستم امروز برم کتابخونه و بدتر از اون پوست صورتمو بردم.زشت شدم به حد خر.البته نباید بهش اهمیت بدم.باید؟
یه تکه از پوست چونمه فقط.همین.منم که رو زشنی زیاد زیاد زیاد وسواس نداشتم.فقط میدونین مدت ها بوده که ملت در مورد من فاکتور زیبابودن یا نبودن رو در نظر گرفتن.هرچند خودم جون کندم تا این فاکتورو از بین ببرم ولی خب چیزیه که معمولا در مورد یه دختر اولین فاکتوریه که درباره ش قضاوت میشه.به قول امیر حسین زشت بودن فقط غمنگیزه ولی دختر زشت بودن فاجعه ست.حالا کار به این حرفا ندارم در هر صورت نظرات متفاوتی در این زمینه به دستم رسید چون من تمامی تلاشمو کردم که این فاکتورو هل بدم به عقب تو قضاوت در موردم.
این باعث شده افرادی که عادت کردن این فاکتورو درباره ی یهدختر اول ببینن از اونجایی که تو من پشت شلوغ بازیامو حرف زدن هامو گوش دادن هامو خریت هام و عجیب گری هام قایم شده و حق انتخابی برای زیبا بودن یا نبودن رو درمرحله ی اول نمیبینن زیبا نبودنه رو وصلش میکنن.دتس ایزی.
مهم نیست.اصلا نمیدونم چیشد به اینحا رسیدم.ولی خب باور کنین موهای سحر خوشرنگ تره.
در کل میخواستم برسم به اینکه...
هیچی
حتی یادم نیست میخواستم برسم به چی.شاید بهتره همون نمایشنامه رو بنویسم.همون یکی در مورد اون خانمه که...یعنی اون آقاهه که معشوقه ش میمیره و میشه بدن آزمایشی آزمایشگاه تشریح آقاهه.
اطلاعاتی وسیع تر از مرده ها میخوام.مثل اون مرده که دخترش شب عروسیش مییمره و مومیاییش میکنه و مانکن مزون عروسیش میذارتش و 80 ساله که بدن مومیایی دخترش مانکن مغازه شه.(دروغ راستشو نمیدونم.ارزش داستانیش مهمه برام) یا همه ی اونایی که با مرده هاشون برای آخرین بار عکس میگرفتن.(میدونم که راسته) یه مدت بعد از خوندن کتاب بوف کور صادق هدایت(البته فقط صفحات اولیه) همزمانی جالبی داشت با دیدن عکس های مرده ها.اونایی که بعضا دارن با لبخند به دوربین نگاه میکنن.باور کنین که وحشتناکه.و من واقعا از نزدیک جو مرگ رو حس میکردم که حس میکنم.البته خب حمل بر خود ستایی نذارین کتاب صادق هدایت نباید به آدم قاعدتا جو مرگ بده.شایدم باید بده ولی خب من هیچ وقت از دید شخصیت راوی نخوندمش.روایش برای من راویش نبود.اون دختره ی نیلوفر تعارف کن مینیاتور با لباس چسبون سیاه بود که یهو روی تخت میمیره و بعد تکه تکه توی چمدون جا میشه.برای همین بود که برام جو مرگ داشت و همزمان شدنش با کشف اون همه عکس مرده توی 18 سالگیم وقتی که مریضم بودم و خرانه فکر میکردم که دارم میمیرم تجربه ی صورتی وارانه ای از حس مرگ بهم داد.که خب جذابه.خوشحالم دارمش.
+توش پیچک های سیاه که دور بدن نم ناکتون میپیچن و با خودشون میبرنتون به اعماق زمین و موهای نم دار چسبونتون روی کف کله تون با حالت چندشناکی چسبیده نقش اولو بازی میکردن.