اون موقع کجا بودین؟

روز جالبی نداشتم.انگار که به دیوار خورده باشم.با کله.انگار که اصرار داشته باشه چیزی به شکستن.اونم شکستن من.احمقانه است که فکر کنم چیزی همچین قصدی رو کرده.یه بار بود خیلی خیلی وقت پیش به امیر گفتم که دنیا از من بدش میاد؟گفت آره.معلومه که بدش میاد.منم اگه جاش بودم بدم میومد.من اگه بودم جوری تکه تکه ت میکردم که نشه تکه هاتو پیدا کرد.برای مخالف جریانش لج کردن باهاش بود که اینو گفت بهم.سر انصرافم.بار اول که یهو فهمیدم نمیتونم و یه شوک بد بهم وارد شد.

من از وقتی که اونجوری به دیوار خوردم در برابرش و براش یه سال دیگه بها پرداخت کردم از اون موقع تا به الان هر چی که میشه به هر بن بستی که میخورم و هر بار که از چیزی رنجیده میشم و تحملم تموم میشه حس میکنم با انصراف از انصرافم همه چیز به حالت قبل برمیگرده.همه چیز درست میشه.حس میکنم مشکل خلقت با من اینه.انگار که هرزه وارانه ترین عملی باشه که یه نفر میتونه انجام بده.دید جالبی بهش نیست.باور کنین که نیست.یعنی خب من کسی ام که مجبورم هزار بار توضیحش بدم.هر بار با یه نگاه"عجب خرابه!" رو به رو میشم.بعد طرف هر چی تو ذهنش میگرده توجیهی برای خراب بودن من پیدا نمیکنه.انصراف دادن دلیل بیخودیه.حس خوبی از خرابی میده بهش ولی منطقا جور در نمیاد.جست و جو میکنه."ئه؟هنر میخوای؟" یه منطق "ئه؟تهران؟به به." دو منطق."اینی که الان باهاش حرف زدی پسر بود؟" سه تا...بسه.نمیخوام بشمارم.

قضیه ابدا این نیست.یعنی خب بود.تا یه بازه از زمان امروزم مسئله دقیقا دلایل قابل شمارش برای فساد بود ولی الان نه.

الان دارم به این فکر میکنم که من چرا حس میکنم قادرم مشکلم با پدرم رو،سردرد یه ساعت پیشم رو،گرونی قرص های افسردگی،پایین بودن قدرت خرید قشر فقیر جامعه،مشکل خاورمیانه،بازگشت پر افتخار احمدی نژاد،بحران منطقه،جنگ سوریه رو با انصراف از انصرافم حل کنم.

دارم فکر میکنم که مشکلم چیه.دقیقا.الان از دکتر میام.گفتم بهش که تو خواب خودمو آزار میدم.آسیب میزنم به خودم.گفت تو بیداری چی؟گفتم نه بابا خر نیستم که دیگه.مامانم  تقریبا بهم التماس کرد که دختر خوبی باشم و باعث افتخارش باشم.خواهش دردناکیه.نیست؟وسط خیابون بغلش کردم که بگم ببخشید.بگم واقعا متاسفم.ولی نگفتم.چون بابت گفتنشم باید تاسف میخوردم.من بدترین فرد روی زمین نیستم.باور کنین نیستم.یک لایف استایل متفاوت منو بدترین آدم روی زمین نمیکنه.من صرفا با تناقضاتتون آشنام.انجامشون نمیدم.من تمامی چیزهایی که برای خودم نمیپسندمو برای هیچکس دیگه م نمیپسندم و برعکس.من صرفا زندگی رو از خودم نمیگیرم.البته قبول دارم این مدت داشتم میگرفتمش.با تو آینده ی امن زندگی کردن.ولی خب.من میذارم زندگی اتفاق بیفته.چی دارم میگم؟دارم خواستگار تور میکنم؟

باید برم درس بخونم.هر چند که براش خسته م.ناامیدم.روی سیم آخرم.ولی خب نیاز دارم بهش.برای بدست آوردن امنیتی که الان ندارم.امن بودن...چیزیه که بیشتر از هر چیزی نیاز دارم.اگه یه روز از ایران برم برای هیچ مزخرفی نخواهد بود به جز حس کردن امنیت.اینکه بدونم در امانم در برابر چشم و گوش و دست و زبون.اینکه بدونم هر جا در امان نبودم حق دفاع دارم.حق جیغ دارم.

+موقعی که من با اتوبوس میرفتم یزد هر بار یه دردسری برام پیش میومد.آزارهای مختلف و متفاوت جنسی.کسی که از پشت بغلم کرده بود و من فقط تو خودم جمع شده بودم و تا میتونستم خودمو جلو میکشیدم تا کمتر لمسم کنه و آروم آروم تو خودم گریه میکردم.حتی جرئت نداشتم اعتراض کنم.میترسیدم من مقصر باشم.صداش در بیاد و من هرزه ی ماجرا باشم.من گناهکارش باشم.تو جایی که آزارم ببینی تقصیر توه فقط باید آزار دیدنتو قایم کنی تا همه نفهمن که چقدر مقصری باید امنیت داشت؟


نمیخواستم از این بگم که چقدر بلدم سختی بکشم.تمام حرفم اینه که اون موقع کجا بودین که الان همه جایین؟

الان خوبم.

نظرات 1 + ارسال نظر
divane شنبه 4 اردیبهشت 1395 ساعت 16:16 http://divane.blogfa.com

مهزاد؟بعضی وقتا دلم میخواد داد بزنم وقتی منو نمیفهمین حداقل از نقش زدن من واسه خودتونو اطرافیانتون دست بکشید...
بعد یه جاهایی دلم میخواد داد بزنم.اهای تویی گه انقدر منو نقش زدی الان کجایی؟تو چه میفهمی از الان من؟
بی خیال مهزاد یه روز خوب میاد که دیگه کسی اونقدر نزدیک نباشه که بخواد نقش بزنه که بخواد باشه و نباشه...
شاید حرفامو نفهمی ببخشید زیادی دیوونه ای حرف زدم

:) میدونی بعضی کلماتو نفهمی فقط کافیه لحنو بفهمی.یادت میاد که این لحنو قبلا داشتی.میگن فرار کار مناسبی نیست.میگن شایسته نیست.یا هر چیزی.ولی آپشن خوبیه.من زیاد گریز میزنم بهش

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.