شنل قرمزی.یحتمل موقت

بهم گفت که حس میکنه داره همه چیزو از دست میده.چند دقیقه بعدش بدون اینکه یادم باشه چند دقیقه قبل اینو گفته بهش گفتم که حس میکنم دارم همه چیزو از دست میدم.بدون اینکه یادش باشه چند دقیقه قبل اصلا خودش بوده که ایده ی حس از دست رفتن همه چیزو داده گفت که منم همینطور.

بهش گفتم که خوب میشه.نهایتا با یه هفته.یهم گفت که خوب میشم.درست به محض اتمام وقت آزمون.بهش گفتم که اینجوری نیست.

پارسال سه روز فرار کرد.از همه چی.مخصوصا من.هیچ وقت بهم نگفت که کجا رفته بوده.ازش که پرسیدم گفت که میخواد گفتنشو نگه داره برای یه وقتی که نیاز باشه به گفتنش.گفتم که مثلا کی؟ و گفت که قبل کنکورم.و نگفت.و نگفت.و نگفت.

و هنوزم نگفته.

حس میکنم کوپن اهمیت گرفتنم رو قبلا مصرف کردم.جاهایی که لازم نداشتم.مثلا وقتی که هم اتاقیم باهامون بهم زده بود.البته.فکر میکردم لازم دارم.مامانم فرداش عمل داشت.الان 5شنبه کنکورمه.دوشنبه عمل مامانم.و این بینم...کی میدونه؟

الان توی 36 ساعت گذشته 3 ساعت خوابیدم.2 ساعت گریه کردم.5 ساعت دعوا کردم.10 ساعت سریال دیدم.1 ساعت درس خوندم...و خواستم،خواستم و خواستم و خواستم و خواستم که بیشتر بخونم و هر بار که دفترجنده هامو میاوردم جلو نگاه به هر اسمی که میکردم یادم به زمانی که توی یکسال گذشته نوشته بودمش میفتاد و زیر گریه میزدم.خواستم سوالای کنکور 94 رو بزنم ولی هر سوالی که بلد نبودم که تو ذهنم بود که باید تو ذهنم باشه ولی واقعا توی ذهنم نبود بغض میکردم و میرفتم زیر پتو قایم میشدم.فکر نکنم اینجوری بتونم برم سر کنکور.نه؟

خیلی خنده داره که یه نفر سر جلسه نشسته باشه که به هر سوالی که نگاه میکنه مثل بچه ها زیر گریه بزنه و هنوز 5 دقیقه از آزمون نگذشته مدادشو بندازه دور که چرا؟

من تا قبل از اینکه با پردیس دوست بشم درد و دل نکرده بودم.یعنی تقریبا تا دوم دبیرستان.فکر نمیکردم آدم ها حق دارن از مسئله های کوچیکم ناراحت بشن. مثلا اینکه فلان معلم بهشون گفته داستان بنویسن برای یه جشنواره و تمام تلاششونو کردن و نوشتن.خواستن پاور پوینت درست کنن و تمام تلاششونو کردن و درست کردن.و پاشدن یه روز تعطیل دو خط اتوبوسو تا به انتها با مادرشون سوار شدن و رسیدن به محل جشنواره ی مضحک سبز و بعد به وعده ی معلم عزیز تمام طول جشنواره شامل تمام سخنرانی های مسخره و کلیپ چرت ما میتوانیم که هیچ ربطی به جشنواره ی سبز نداره و اینکه کلمه ی بلبل یکبارم در گلستان سعدی نیمده ولی شاهنامه چرا منتظر این باشم که اسم منو بخونن و برم بالا و داستانمو بخونم و چیزی که درست کرده بودمو نشون بدم.تو ذهنم داستانو میخوندم تا تپق نزنم.سعی میکردم هول نشم.و جالب اینجاست که وقتی برنامه تموم شد و من صدا نزده شدم منتظر بودم مجری برنامه فقط یه کلمه اسممو بگه بین تشکر از خاله خانم معاون پروشی مدرسه که برای بابای معاونت فرهنگی ترشی سیر انداخته.و نگفت.

فکر نمیکردم آدما حق دارن از این قضیه ناراحت شن.ولی من شدم.من گریه کردم.من زیاد جلوی آدما گریه نمیکنم.مثلا پریسا و فرایین که دو سال و نیم هم اتاقیم بودن یکبارم گریه ی منو ندیدن با اینکه من یکسالشو هر شب گریه میکردم ولی اون بار من وسط خیابون گریه کردم.مامانم رفت به معلمه فحش داد و معلمه کلی عذرخواهی که اصلا منو یادش رفته بوده.بعدم برای نشان عذرخواهی کتابی که به رسم قدردانی به خاله خانم معاون مدرسه م دادن بودنو بهم داد. و گفتم که نمیخوامش.فقط میخواستم بدونم که اصلا دیدینش؟خوندینش؟

کتابو گرفتم.هنوز دارمش.لاش گلای خونه قبلیمونو خشک میکردم که دوتاشو دادم به امیرحسین.

من نمیدونستم آدما حق دارن برای همچین چیزی ناراحت شن.برای همین هیچی به کسی نمیگفتم که نفهمن من چقدر ضعیفم.فکر میکردم آدما فقط حق دارن دو جا ناراحت شن.کسیشون بمیره.شکست عشقی بخورن.هر بار که حس میکردم دیگه نمیتونم نگه دارم خودمو و همین الانه که باید برای یه نفر گریه کنم مینشستم و دعا میکردم که یه کسی از فامیلام بمیره.بابابزرگمو همینجوری کشتم من.من غمگین بودم.فکر نمیکردم حقشو دارم.خواستم یکی بمیره که به بهانه ی مردن اون همه ی گریه هامو گریه کنم.

بعدا که بزرگتر شدم یعنی سالی که پردیس کنکور داشت که خب البته خودمم اون سال کنکور داشتم ولی خب یادم نبود واقعیتش فکر کردم که یه جای دیگه م هست که آدما حق دارن ناراحت باشن.وقتی که کنکور دارن.

به امیر گفتم که تقلب شده.داستان من اول نشده.اون موقعا بانو مهزاد بودم.با لحن ادبی خاصی گفت که شکی نداره که تقلب شده وگرنه از طرفداران پر و پاقرص اون داستانه و فکر نمیکنه که کسی حق داشته باشه اول اعلامش نکنه و اگه اینکارو بکنه فاقد صلاحیته.

به کسی نگفتم واقعیتش که معلم ادبیات دوم راهنماییمون حروم زاده بود.اینکه پگاه و افروز عالی بودن رو خب...چشم.ولی دختر خانم مجرب هم؟بعد جالب اینکه عکس پگاهو که دید گفت که چقدر قشنگه و جذاب.

البته کاری ندارم که گلستان خوانی ربطی به جذابیت چهره و اندام نداشت یا اگرم داشت من تو دوم راهنمایی عقلم بهش قد نمیداد ولی خب...پگاه حق نداشت قشنگ و جذاب باشه الان.بعد اون همه سال.

من از پیش دبستانی که یه دختر بچه خجالتی بودم و فقط میتونستم موقع اجرای نمایش کف دستمو نگاه کنم تا الان کل مسیرهای انحرافی زندگیم همین بوده.هر بار که من وسط راه اصلی ای که برای زندگیم انتخاب شده به خاکی زدم به همین سمت به خاکی زدم.هر بار که راهم دور شد به خاطر همین راهم دور شد.و الان...حس میکنم همه چیز از دست رفته.حس میکنم نگرفتمش.حس میکنم گمش کردم.حس میکنم یه آقاگرگه سر راه خونه مادربزرگه پیدا شده و بهم گفته که میتونم گل بچینم برای مادربزرگم و حواسمو به گلا پرت کرده و مادربزرگمو خورده.گرگه مادربزرگمو خورده.شما واقعا فکر کردین شنل قرمزی اونقدر احمق بود که نفهمید گرگه مادربزرگش نیست؟شما هنوزم گول داستانایی که میسازن برامونو میخورین؟چوپان دروغگو تا ابد به خوبی و خوشی زندگی کرد.گرگ گله شو نخورد.مادرش همیشه باورش میکرد.معشوقه میساخت.نوبت به نوبت باورش میکردن.دختر کبریت فروش کبریت نمیفروخت.سوباسا به دوست پسر مامانش میگفت عمو.شنل قرمزی مادربزرگشو به خاطر حواس پرتیش به یه مشت گل کنار جاده از دست داده بود.واقعا فکر کردین برای اینکه گرگ خودشو هم بخوره و همه چیز تموم بشه لحظه شماری نمیکرد؟

میدونین.بهم نگین فرار کن.بهم نگین گرگ مادربزرگتو نخورده و این خود خود مادربزرگته.بهم نگین که هیزم شکنه که رد میشه من و مامان بزرگمو از شکم گرگ بیرون میاره.

فقط...من کنکور دارم.من به آدما سه جا حق دادم حالشون بد باشه.یکیش اینه.چیزی که از دوم دبیرستانم داشتم براش کتاب جمع میکردم،5شنبه این هفته تمومه.فکر نکنم انرژی داشته باشم که بازم برم سراغش.بعد این همه فکر نکنم نتیجه ی شکست پروژه ی 95 شروع دوباره باشه.نتیجتا شاید بتونم بگم که این آخر همون چیزیه که از 15 سالگی شروعش کردم.از خودتون راضی نباشین در برابر من.میدونم بد بودم توی تمام این مدت برای همه.هر کسی که خوب بود حتی.میدونم بد بودم.افتضاح بودم.ولی نباید اینجوری میشد.نباید اینقدر دربرابر من از خود راضی وجود میداشت.خب میدونین یه اصلی هست.مطمئنا چیزی که باعث شده شما بابتش از خودتون راضی باشین کاری نکرده که من یک ساعت تمام اینو ننویسم.کاری نکرده.متاسفم.ولی منم دارم به نقطه انزجار از آدمیجات میرسم.بسه.



نظرات 3 + ارسال نظر
مهسان دوشنبه 4 مرداد 1395 ساعت 02:29

نمیدونم کی پیاماتو چک میکنی
زود چک کن!!

چون پیامم فوریه. زود باید خونده شه.

مهزاد بازم بنویس. حیفه تو ننویسی. بنویس

divane یکشنبه 3 مرداد 1395 ساعت 01:42 http://divane.blogfa.com

همه ی نوشتتو خوندم...چند بار خواسته بودم اینکارو کنم موکولش کرده بودم به بعد...
مهزاد میدونی پروژه 15سالگی من چی شد؟؟؟شد چندتا کتاب نیچه و مارکس نشست تو کتابخونه ام و الان دیگه بهش فکرم نمیکنم یعنی حتی بعنوان فرعی ترین کار ممکن هم نمیخوام فلسفه بخونم...اینو قبلا هم بهت گفته بودم...تو اینقدر تو ذهن من شجاع تصویر شدی که وقتی حالم از فیزیولوژی و اناتومی و ایمنی بهم میخوره و نمیتونم درس بخونم هی تو ذهنم تکرار میشد مهزاد شجاع بود و تو یک بزدل!!!
پس ته ته همه ی اینا من بعنوان یه نقطه ی ریز تو این دنیا بهت افتخار میکنم که واسه رویای 15سالگیت جنگیدی در حالیکه 90% ادما رویاشونو اصلا یادشون نمیاد....
تو شجاعی به صرف مبارزه فارغ از نتیجه....

کوریون چهارشنبه 23 تیر 1395 ساعت 01:36 http://chorion.blogsky.com/

دونستن این که سه روز کجا بوده مثل دونستن ته قصه های پدربزرگ هاست، یه دونستن بی اثر درست مثل آفتاب بعدازظهر دی ماه، من داستانتُ نخوندم حتی تصویر روی سن نرفتنت غمزده ام نکرد اما میدونمش این فرم دلخوری رو، بذار ادامه شُ با اسمایلی پیر فرزانه پیش ببرم؛ همین ها بهترت کرد همین ها عنوان های طولانیِ خوب ساخت ازت
من یه شرط بند ماهرم، شرط می بندم کنکورت فوق العاده میشه، روی این امیدواری شرط می بندم، واست انرژی مثبت و از این جور حرف ها میفرستم حتی، فقط سر جلسه قبل شنیدنِ "داوطلبان عزیز لطفا برگه ها رو بردارید"، حتما یک دقیقه مکث کن نفس عمیق بکش و چشماتُ ببند، عقب افتادن از ازدحام اون هم واسه چند دقیقه، آدمُ به گریه نمیندازه
میام دوباره چک میکنم ببینم شرطُ بردم یا نه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.