جذبیات

خب:

سیگار کشیدن اون دختره سلین تو بیفور سانست

چایی درست کردنش روی گاز و رقصیدنش با آهنگه و ادای خواننده هه رو دراوردنش

با تلفن حرف زدن الکیش تو بیفور سانرایز

رقص خیابونی ای که دیدن

درس خوندنش از اینور به اونور

دختره مالنا و بدن تازه دوش گرفته ش زیر آفتاب و خم شدنش روی صندلی در حال خوندن نامه ی شوهر سربازش

همون دختره مالنا با اون لباس نیم برهنه روی کاناپه ی پذیرایی و سیگار کشیدنش حین خیاطی

وقتی که موهاشو قرمز کرده بودو خواست سیگاری روشن کنه که همه فندکش شدن

تو حیاط کتابخوندن لولیتا زیر فواره و نحوه ی آدامس جویدنش و مجله ورق زدنش

موهای کارولین توی 5 خوک کوچک وقتی که نیمه شب بیدار میشه تا مردی که حدس میزنه عاشق شوهرشه رو با تحریک کردن امتحان کنه و متوجه میشه که درست فکر میکرده

بوسیدن شوهرش بعد از اینکه بهش میگه که به خدا قسم یه روز میکشمت

هنر خوندن دختره و مجسمه سازیش و روی دیوار خونه ش نقاشی کشیدنه توی د وو

یا همون بازیگره توی د تایم تراولر وایف وقتی که یه زمینه رو برای ساختن طرح هاش آماده میکرد

و از همین چیزا دیگه...

جذابن

جانم؟

کاش میشد یه چیزی گفت.فحشی.دری وری ای.جیغی.دادی.سرود ملی ای.یه چیزی که تهش این نشه که:

میدونم.

منم.

میدونم.

هستم.

خدافظ

اگه یکی بیاد ببینتمون چی؟منو میکشن.هیس.نترس.کسی بیدار نیست که

دیشب تا ساعت 5 صبح و شایدم بیشتر توی تختم میپلکیدم و به همه چیز فکر میکردم.البته نه به همه چیز.بیشتر به سیف پلیس.دنبالش میگشتم که پیدا کنم.تک به تک کوچه ها و خونه ها و خیابونا و پارکا و کوه های اطرافو چک کردم.تک به تک چیزایی که میشناختم.انگار جایی وجود نداره.کلافه میشدم عصبی میشدم و بهم میریختم فکر میکردم که مگه من چیکار میکنم که به سیف پلیس نیاز دارم؟فهمیدم که حتی اگه نخوام کاری کنم برای آرامش فکری اینکه اگه بخوام کاری کنم اینجا سیفه یه سیف پلیس نیاز دارم.نمیدونم چرا باید ساعت 5 صبح چیزی که نذاره بخوابم این باشه.اینکه باید کلید پشت بومو پیدا کنم که راحت بتونم درشو ببندم و بدونم که خودم بلدم بازش کنم.بالای پشت بوم رفتن بدون بستن در مثه رفتن مضطراح بدون بستنه دره.فقط در صورتی باید انجامش بدین که مطمئن باشین تو ساختمون تنهایید.داشتم میخواستم آرامش اینکه فقط...توقع زیاد و بی شرمانه ایه احتمالا.چیزایی که تا الانم داشتیم خوب بودن.نبودن؟خوب بودن.عالی بودن.فقط میترسم کافی نبوده باشن.

دیشب تا 5 صبح ناخواسته فکر میکردم.تو فرهنگ عامیانه بهش میگن فکر و خیال.تو فرهنگ سنتی میگن به شیطون لعنت بفرست و بخواب.شیطون دیشب بهم میگفت که تو اینجوری نمیتونی ادامه بدی.ظلم میکنی در حقش.بهم میگفت که برو پشت بوم.بهم میگفت که چرا وقتی هیج تکه ای نداری که توش راحت باشی چسبیدی و بازم هی میخوای زندگی کنی؟بهم میگفت که از خونه برو بیرون.خیابونا.راه برو.برو تا برسی به چمران.تو یکی از کوچه باغاش خودتو قایم کن.تو قصر الدشت تاریک بمیر.تو پارک کوهپایه 8 هزار پله رو برای 8 تا شهید گم نام برو بالا و بغل اونا خودتو چال کن.صفت گم نامشونو که دوست ندارن ازشون بگیر و اسم خودتو بهشون بده.اون وقت هم اونا خانواده دارن هم پدر مادرت یه دختر شریفی که شهید شده.خودتم آروم بخواب.شیطونه حرفای خوبی میزد پدر سگ.احتمالا دیشب خر شده باشم باش خوابیده باشم.مست بودم ولی.هیچی یادم نیست.فقط یادمه صبح که بیدار شدم-منظورم بارهاییه که بیدار شدم-در و دیوارو نگاه کردم و فهمیدم که آقا شیطونه یه یادداشت نذاشته و نرفته.کنارم خوابیده بود هنوز.براش وان نایت استند نبودم.بیدار شد موهای ابروهای پرپشتشو از جلوی چشماش کنار زد منو که دید لبخند زد و از قرمزم قرمز تر شد با عشوه شاخاشو تکون داد و گفت:صبح بخیر عزیزم

بعدم در حالی که دنبال چنگالش میگشت گفت:بریم پشت بوم؟

تقویم من مثه تقویم مصیه

زندگی نباید طوری بگذره که حتی بترسی بری سراغ تقویم تا بخونی که امروز چندمه.


لطفا

بهم گفت که حای اگه این سنجشمو بشم 500 سنجش بعد رو هزار و سنجش بعد رو دو هزار میدونه که سر کنکور که بشینم از همه بهترم و قبول میشم.

کاری به اینکه قشنگ دروغ میگه ندارم.آخه نیاز دارم به اینکه گاهی یه نفر باشه که بلد باشه اینقدر قشنگ دروغ بگه.کار به اینم ندارم که حرفش از نظر منطقیم زیاد جور در نمیاد ولی کار به این دارم که یعنی میشه؟

حیف هوا نیست ریلی.اونم هوا به این گرمی

جمعه ی این هفته سنجش دارم و عدم آمادگی مزخرفم و اینکه من قول داده بودم امروز ده ساعت بخونم و فقط 7 ساعت و شاید نیم تای دیگه خوندم اذیت کننده ست.شاید پررویی باشه یا از سر شکم سیری حرف زدن ولی خب انگار که روش وسواس پیدا کنم.انگار که وظیفه م باشه تو دنیا اقلا رو یه چیز وسواس پیدا کنم.

قصد غر زدن ندارم.شاید رفتم از نازنین اون تیغی که برای رگ زدن مداومش مدام استفاده میکنه رو قرض گرفتم و موهای پامو زدم.مسلما مربی ورزشم خانم آرانیک بسیار بسیار خوشحال و خرسند و خر کیف میشه.هر جلسه شعارش اینه.رو به من:جمع و جور تر شدی انگار!

نه خانم محترم من همون چاق گنده ای که بودم هستم و تنها دلیلی که باعث میشه باهاش مشکل داشته باشم اینه که آدمای اطرافم زیاد یادآوریش میکنن که البته همونم کون گشاد کسیو نمیدوزه که بره کلاس ورزش.تنها دلیل برای اون دلخوشی خانواده ی ورزش دوست مزخرفمه که نمیفهمن وظیفه ی هیچ آدمی نیست که ورزش کنه و حداقل من به عنوان یه فرد حاضر در برخی اجتماع ها تعداد افراد خری مثل شما رو زیاد نمیشناسم.

مادر یوگا خواهر باله پدر کوه نوردی تنیس و نرمش روزانه.و به ذهنشون خطور نمیکنه که همه قرار نیست اینجوری زندگی کنن.اینقدر سالم.با غذاهای ارگانیک و برنج و نون قهوه ای و شکر قهوه ای و مرغ شهری بدون روغن و ماست خیار نخوردن با عدس پلو و نارنج نخوردن با ماست و ورزش و ....

سوال اینه که شما واقعا از این زندگی کوفتی توام با سلامت کسل کننده غذایی لذت میبرین که میخواین افزایششم بدین؟

من الان یه کنکور لعنتیو 5مین باره دارم میدم و هنوز وارد دانشگاهی که میخوام نشدم.حتی با این روند ممکنه اینبارم نشم.ممکنه داغش به دلم بمونه جدی.بعد واقعا لازمه که با سالم موندن همچین عمری رو افزایش بدم؟

یعنی خب من اگه نرسم به چیزی که براش عالم و آدمو بهم ریختم به جهانیان ثابت کردم ارزش گیوه فاکم ندارم.به خودم حتی.هیچ ارزش و اهمیتی از من برای من نخواهد موند.حالا بخواین همچین آدمی که نمیتونه درست و حسابی برای تنها آرزوی زندگیش که تو راهش قدم برداشته بجنگه رو با غذای سالم زنده نگه دارین.حیف هوا نیست؟

شاید احمقانه باشه.شاید زود باشه.شاید حتی پررویی باشه.من که چیزی بارم نیست.ولی خب...میشه زودتر تموم شه همه ش؟

نمیدونم بک بلد بود که کجا متوقف بشه یا نه

توی گیم آف ترونز دختری هست که برای تبدیل شدن به استاد بی چهره وارد معبد شده.باید یک سری مراتب ریاضتی رو میگذرونده.اولیش خلاص شدن از تمامی تعلقاتش.تمام چیزایی که بهش هویت میدادن.لباسش.پول هاش.یادگاری هاش.چیزایی که باعث شناسایی شدنش میشدن.تا بتونه تبدیل به هیچکس بشه.هر روز ازش میپرسیدن که تو کی هستی؟و باید جواب میداد که هیچکس.و باید تلاش میکرد تا واقعی به نظر بیاد.

اولین مرحله ش گفتن این بود که کیه.توی دروغ گفتن های باور نکردنی کتک میخورد.دومین مرحله ش قاطی کمی دروغ باور کردنی بین معرفی خودش بود.دروغای کوچیک.اگر اونا هم باور کردنی نبود کتک میخورد.توی هیستوریش دست میبرد و بعد کم کم با تواناییش برای تبدیل شدن به آدم های دیگه برای خاطره سازی و زندگی کردن به جاشون میتونست که هیچکس باشه.

این وسط خطایی از دختره سر میزنه که علاوه بر اخراجش از معبد موجب میشه که چشم هاش رو هم ازش بگیرن.

گدایی کردن دخترنابینا توی شهر وقتی که هیچکسو نداره و حتی جایی رو نمیبینه.ساعت ها دور از خونه ش.استاد بی چهره پیشش میاد.میگه:اسمت چیه؟

دختره میشناستش.میگه:دختر اسمی نداره.

استاد میگه که:اگه دختر اسمش رو بگه امشب میتونه زیر یه سقف بخوابه.

- دختر اسمی نداره.

+ اگه دختر اسمش رو بگه میتونه غذا هم بخوره.

- دختر اسمی نداره.

+اگه دختر اسمش رو بگه میتونه چشم هاش رو از اول داشته باشه.

- ...


وسوسه کننده ست خب.ولی همون اندازه متوقف کننده ست.اگه به سقف راضی میشد غذا گیرش نمیومد اگه به غذا راضی میشد چشماش و اگه به چشماش راضی میشد دیگه هیچ وقت نمیتونست استاد بی چهره بشه.شاید حالا علاوه بر سقف نداشتن غذا نخوردن و ندیدن نتونه استاد بی چهره هم بشه ولی اقلا شانسشو از دست نداده.

آدم باید خیلی بفهمه که بتونه بفهمه کجا متوقف بشه و قبول کنه و کجا وسوسه نشه.

یه روز بک رو تعریف میکنم.

فروغ فرخزاد و ابراهیم گلستان رابطه جذابی داشتن.واقعنی جذاب.

فروید،لطفا دوستم داشته باش

 

مرد – چرا از علم فرار میکنی؟

دختر – من اگه فرار میکردم الان اینجا نبودم.

مرد – پس چرا به نظر میاد که فرار میکنی؟

دختر – چون لزومی نداره وقتایی که مجبور نیستیم درگیرش بشیم.مثلا وقتی یکیو عاشقانه دوست داری ترجیح میدی به جم تی وی پناه ببری یا به کتاب درسیات فصل کدام هرمون ها شما را عاشق میکنند صفحه 512؟تفکر ازلی و ابدی و خداوار بودن معشوق بهتره یا اینکه دم خدا گرم چه هرمونایی.چه حالی میده؟

مرد چیزهایی یادداشت میکند.دختر روی پای سمت راستش خم میشود و میگوید:به نظر میاد فرار میکنم چون...میدونی...خاله ی مامانم خیلی جوون بود.خیلی قشنگ بود.تو اوج جوونی و خوشگلی با یکی بزرگتر از بابات ازدواج کنی و حتی نفهمی که چقدر در حقت ظلم شده و تمامی وظایف بانوگری رو به جا بیاری خیلی ظلمه.خیلی غم انگیز حتی.میدونی کار به گناه و مجازاتش ندارم.البته.گاهی دارم.بستگی داره به نفعم باشه یا نه.فقط اینکه اگه خاله ی مامان من یه روز از روز های سرد زمستون با یه نویسنده ی جوون انگلیسی که قیافه ی ماست خیار انگلیسیا رو نداشته زیر کرسی با هم عشق بازی کنن و خاله ی مامان من براش تمامی قصه هایی که بلده رو بخونه و مرده تمامشو به خاطر بسپاره و یه روز از یه مترجم پاره وقت که باقی وقتشو تو قصابی گوشت حلال کار میکنه بپرسه معنیشونو و همه رو بنویسه و داستان کنه...اینجوری خاله ی مامان من خیلی آدم خوشبخت تریه.نه؟میدونم خوشبخت نشده ولی بیا خوشبخت تصورش کنیم.بیا هندیش کنیم و به خاطر سپردن تک به تک واژگان خاله ی مامانمو بزرگ نمایی کنیم.بیا کمدیش کنیم و وسط مسطا نویسنده هه رو بفرستیم دنبال ترجمه ی اوه مای گاد به فارسی.باور کن نمیشه یا خدا!میشه وای ابرفضل!

مرد لبخند میزند.مدلی که جلوی یک خنده را گرفته باشد.

  ادامه مطلب ...

سرزتش ساعت ها

عصری که بیدارم کرد از خواب ازش خواهش کردم که میشه لطفا امروز فقط درسایی که دوست دارمو بخونم؟

فکر کنم خنده ش گرفت.گفت البته که میشه.

نشستم خلاقیت نمیشی خوندم.داشتم درس 17 رو تموم میکردم که یهو خواستم جیغ بزنم که نمیخوام بقیه شو بخونم.هر چند من الان خیلی با سواد و خوب و عنتلکتم.شما ازم بپرسین که سینمای اکسپرسیونیست آلمان با سینمای امپرسیونیست فرانسه چه فرقی داره...خب...وایسا فکر کنم...چه فرقی داشت؟

یادم نیست:|

خب اقلا میدونم سینمای اکسپرسیونیست آلمان با سینمای رئالیست روسیه خیلی فرق داشت.اونا مبتنی بر تدوین بودن ولی برا سینما اکسپرسیونیست آلمان تدوین به تخمشم نبود.هنری ترین نوع سینماست ناسلامتی.فقط حیف که فرقشو با امپرسیونیست فرانسه نمیدونم.

خب.مهم نیست.

بعدش نشستم و شروع کردم به کاری که باید مدت ها پیش انجامش میدادم.اصولا کارای تحقیقاتی خیلی کلافه کننده ن و بدتر از اون هیچ وقت نمیفهمی که امروز چقدر وقت میتونی پاش بذاری.مثلا من دیروز میخواستم نیم ساعت وقت بذارم براش یک ثانیه هم نتونستم.امروز میخواستم یه دیقه بذارم چیزی حدود 3 ساعتم رو گذاشتم.مشتاقانه.این برای یه کنکوری فاجعه ست.نتیجتا فردا و پس فردا و پسون فردا رو دیگه دست نمیزنم بهش.حالا هر قدرم میخواد فاصله بندازه نباید 3 ساعت امروزمو میگرفت.هرچند خب...یادمه امیر یه مدت یه بازی ای میکرد.(تماما از سر بیکاری) این که میومد رندوم یه موضوع رو انتخاب میکرد میزد تو ویکی پدیا.بعد میرفت تو یه کلمه از اون موضوع که لینک شده.بعد تو اون لینک رو یه کلمه ی دیگه و هی میرفت صفحه به صفحه.شما وقتی برنده ای که بتونی برگردی به جایی که اول بودی.خیلی بازی بیکارانه ایه.فقط افرادی که اونقدر بیکارن که بشینن روزی 10 ساعت درس بخونن که تهش برن پزشکی ایران بتمرگنو درسشونو نخونن و جاش فیلم ببینن و اینور اونور برن و معاشرت کنن و با دخترای ترگل ورگل عکس بذارن بلدن اینکارو بکنن.

اینجوری تحقیق کردنم همچین حالتی داره.مدام از یه پیوند میرسی به پیوند دیگه.مثه حرف زدن با یه عده میمونه.نمیدونی از کجا به کجا رسیدی.گذر زمانو نمیفهمی حتی.البته تو این قضیه شما باید متوجه مسیری که اومدیش باشی.چون خود مسیره که باید ذکر بشه(البته این مای کیس.بقیه رو نمیدونم)

جور لذت بخشیه برام.دوسش دارم.ولی همزمان باید به این فکر کنم که اگه قبول نشم آیا این سه ساعت برای این تحقیق رو سرزنش میکنم یا نه.

برم درس بخونم تا سرزنشش نکنم.


تو دوربین حلقه دار داشته باش، چاپش با من -_-

تمام چیزی که باید به یه نفر میگفتم این بود که بهم قول بده که عکس ها رو کاغذی کنیم.پراکنده شون کنیم تو کل جهان.مثل نوشته هامون.و هر بار که خاک هر تکه رو میتکونیم تو هر خونه تکونی هر عید هر سالی یهو برحسب اتفاق یکیشو ببینیم و لمس شده لبخند بزنیم.

اینکه اون خاطره ی لمس شدنی تو کاغذ تو یه لحظه رو از وقتی عکاسی دیجیتال گه زده به روزگارمونو از دست دادم.راحت تر عکس میگیریم.میدونم.ولی راحت تر عکس نداریم.من آدم نگهداری منتظم از همه چیز نیستم.همه چیزم همیشه پراکنده ست.زیر یه کوه کاغذ میگردمو فلان کاغذ واجب تر از هوا رو پیدا میکنم در حالی که مسلما نباید پیدا میشده.نگهداری عکس هم مازاد بر تمام کاغذهام که هر کدومو به یه دلیلی هنوز دور نریختم(یا توشون سر کلاس رمان نوشتم یا حاشیه یا خط خطیش جذابه یا ممکنه به درد نگین بخوره یا هر چی...)کار احمقانه ایه.ولی من میخوام لمسشون کنم.دلم برای لبخندی که با لمس هر تکه عکس داشتم و حسرتی که کاش هنوز همون موقع بودتنگ شده.

فکر کنم از وقتی که عکس ها دیجیتال شد من شروع کردم به حسرت نخوردن برای گذشته بودنم.


+استخوان های دوست داشتنی شاید تنها کتاب عالم باشه که فیلمش قشنگ تره.دختره تمام فیلم های دوربینشو تموم میکنه.همه رو عکس میندازه.خانواده ش میگن که ماهی یه حلقه رو بیشتر چاپ نمیکنن.دختره بهش تجاوز میشه و کشته میشه.ولی جسدش پیدا نمیشه.خانواده ش ماتم غریبی داشتن.انتظار هر لحظه برای پیدا شدن دخترشون.ناامید شدنشون.باز امیدوار شدنشون.آخه جسدش هیچ وقت پیدا نمیشه.جدی جدی هر لحظه ممکن بود برگرده.ولی با این حال وقتی پدره میخواست همه ی فیلم ها رو ببره تا چاپ کنه مادره دستشو میگیره.میگه.نه.قرار ما این نبود.ماهی یک حلقه.

ماهی یک حلقه از دختر عزیزت عکس چاپ بشه.


فیلم با یه عکس شروع میشه.که دختره از خودش گرفته.مونولوگ دختره در ابتدای فیلمنامه:

I remember being really small...

  
... too small to see
over the edge of a table.

  
There was a snow globe.

  
And I remember the penguin
who lived inside the globe.

  
He was all alone in there
and, I worried for him.

  
Don't worry, Kiddo...
He has a nice life.

  
He's trapped in a perfect world.

  
Look at that, Susie Q.

  
I remember being given a camera
for my birthday.

  
I loved the way a photo
could capture a moment...

  
before it was gone.

  
That's what I wanted to be
when I grew up -

  
- a 'wild-life photographer'

  
Sorry, mom.

  
I imagined that when I was older,
I'd be tracking wild elephants and rhinos.

  
But, for now, I'd have to
make do with Grace Tarking.

  
It's strange, the memories you keep.

  
I remember going with dad
to the sink-hole out at the Connor's farm.

  
There was something about the way
the earth could swallow things whole.

  
And I remember the girl who lived there.
Ruth Connors.

  
The kids at our school said
she was weird,

  
and now I know she
saw things other didn't.

  
Ready?
One, two, three

My name is Salmon, like the fish. First name, Susie. I was 14 years old when I was murdered, on December 6, 1973.
فیلم با همون عکس آغازین تموم میشه.مونولوگ آخر فیلم:
Nobody notices when me leave.

  
I mean, the moment when we really chose to go.

  
At best you might feel a whisper -
or, the wave of a whisper...

  
undulating down.

  
My name is Salmon. Like the fish.

  
First name, Susie.

  
I was 14 years old when I was murdered,
on December 6, 1973.

  
I was here for a moment.

  
And then I was gone.

  
I wish you all a long, and happy life.

دونت

نشستم دارم وبلاگی که یاسی گذاشته برامو میخونم.تو فکرم برم یه قرص بردارم و تو تخت دراز بکشم و بخورم تا قبل اینکه بخوام فکر کنم هنوز از امروزم ارضا نشدم و امروز هیچ گهی نخوردم بخوابم.

همیشه متنفر بودم از هوای گرم شبانه ی امتحانی.بوی قهوه ی شب قبل امتحان میده و مارمولک روی توری پنجره و لباس خواب نازک آستین حلقه ای بلند سابقم(که دیگه برام تنگ شده و دادمش به نگین) و کاغذهای پرت شده گله گله ی اتاق و جیرجیرک ها و چراغای خاموش.دوست داشتم اقلا بو سیگار میداد.یا بوی آهنگ لیت گودبای.

دلم حتی برای مارمولک روی توری اتاق سابقمم تنگ شده.دیگه ما خونه ی حیاط دار نداریم.حقیقت آزار دهنده ایه برام.

وبلاگه مال یه دختر عربه.میتونم گرما رو تو لحنش حس کنم.خب صادق باشیم مثلا لحن من گرما نداره.لحن یاسی هم.لحن امیر هم.محمد هم حتی.حتی مال محمد یک کمی سرده.لحن الهامم حتی گرما نداره.چیزی که گرمای بیش از لحن اون میاره غرق شدن تو فرهنگه و بومی کردن همه چیز حتی تجدد.بیش از حد اصیله.بیش از حد عریان.از اون عریانای بی زینت حمام نرفته و شیو نکرده.یه چیز تماما نچرال.این همه طبیعی بودن یه چیز به وحشت میندازتم.عادت کردم که اینقدرام طبیعی نباشم.عادت کردم همه چیزام اگه طبیعی م باشه طبیعی به نظرش آورده باشم.مثلا دماغمو طبیعی عمل کردم.یا به گریم بیشتر از آرایش عقیده دارم و همچین کوفتایی...اونقدر طبیعی بودن میترسونتم.میترسم که از گرماش شر شر عرق بریزم و موهام بچسبه بهم و لباسمم بهم و بعدم یه آقای چاق شکم گنده با موهای زبر سفید و سیاه سینه و شکم با تن لخت و سرخ و داغ و خیس عرق و کله ی کچل خودشو بچسبونه بهم.اینقدر ترسناک.

هنوز شعر شارل رو ننوشتم.هنوز زندگیشو مرتب نکردم حتی.مطمئنم نمیتونم هیچ وقت اون شغلی که دوست داشتمو بدست بیارم.تنها چیزیه که به عنوان شغل دوسش داشتم.میدونین.تنها چیز.

بی رحمانه ست که هیچی ندارم برای مانور.جولان که بماند.درس نخوندم.شارلو هم درنیاوردم.دانته که بماند.نتیجتا فاک می.

میرا

داشتم بهش در مورد نازنین خودشون میگفتم.اینکه بعید نیست بشه روزی که با مشکلی ده هزار برابر نازنین غیر خودشون روبرو شه و هچ نازنین پرستی نداشته باشه دور و برش.اینکه هر چی فکر میکنم و هر چی تلاش میکنم تو کتم نمیره که یعنی از بی رحمی منه که نمیتونم فرق کمک خواستن واقعی و جلب توجه بیمارگونه رو بفهمم یا واقعا جلب توجهه؟

اینکه نکنه مونث بودنم حس رقابت میده بهم و مجبورم میکنه حسادت کنم به توجهه و .... نه این نیست.ترجیح میدادم بخشی از این توجه گیر نازنین خودشون بیاد.گیر یه نازنین دیگه با درد واقعی.با نیاز به کمک واقعی.نه یه چرخه ی پوچ.که جلب توجه میخواد توجه میکنی مشتری گیر میاره و باز رو جلب توجه کلید میکنه و تو هم که مشتری ای.توجه میکنی.تا ابد داری توجهه رو جای اشتباهی حروم یه نفر میکنی انگار.

هیس.بسه.

فقط اینکه جهان نازنین کم نداره.یه جوری یه نازنین رو نازنین نبینین که به باقی نازنینا ناز نرسه.

حرفم خلاف میراست.میدونم.

ولی نازنین توی اینجا یه شخصیت نیست.یه تیپه.از آدم های محتاج کمک.حالا هر آدمی.چرا باید خاص تر از باقی عمل کنه؟

تو هم میگی زشتی و من نمیبینم

اندر کوری دیگه ای که دارم اینه که دارم مدام جوکای مربوط به لباس تیم ملی رو میبینم و تحقیرای ملت درباره شو میشنوم و هر چی نگاه میکنم نمیفهمم مشکلش چیه؟دقیقا چرا این همه تحقیر و تمسخرش میکنن؟

به عنوان یه دختر اونم دم بخت شرم باد بر من

از تمام سیندرلایی فقط پامه که کوچیکه

برای کنکور درس خوندن به نحو بدی خسته کننده شده امروز برام.با اینکه وقت زیادی تو دست و بالم دارم بیش از حد بلدم تلفش کنم.صرف منتظر بودن میکنم.منتظر نگین بودن منتظر تلگرام بودن منتظر اس ام اس بودن منتظر فلان فیلم بودن و این به نحو چندش آوری مزخرفه و خسته کننده.تاریخ ادبیاتو خوندم.نه البته تماما.یه روخوانی ساده این حرفا رو نداره.چیزی که برای تاریخ ادبیات الان زورم میاد اینه که مجبورم ده برابر سخت ترش رو یه ور دیگه برای یک سوال که ممکنه بیاد ممکنه نیاد حفظ کنم و اون ور واقعا مجبورم چون ممکنه تمام بخت و سرنوشت من بسته باشه به همون تکه  اسم لعنتی.البته اغراق کردم.ممکنه بیشتر از یه سوال ازش بیاد ولی خب مهم تر و سخت تر از تاریخ ادبیات کوفتیه.

به خانم ساکی اس ام اس دادم و بابت تدریسش تشکر کردم.اینکه زبان فارسی جزو نقاط عذاداریم برای کنکور نیست رو مدیونم بهش.حتی اون بخش از تاریخ ادبیات که یادمه رو هم مدیونم بهش.حالا چرا دارم اینا رو تعریف میکنم؟

چون بهتر از درس خوندنه برام.ولی خب...همینم داره خسته م میکنه.زیاد.بسه.برم پیش خلاقیت تصویری

نه...بذار یکم بمونم...

به اتاقم که نگاه میکنم غصه م میگیره.بهم ریختگی غیر جذابش عصبی کننده ست.کاش الان اون دامنی که مامانم قراره برام بدوزه آماده بود.کاش دستم این همه مو نداشت.کاش این بند تسبیح اینقدر تو دست و پام نبود.کاش تمیز بودم.کاش الان یزد بودم وسط پارک آزادگان و پام تو اون حوضه بود.کاش هنوزم مثل اون موقع مرغابی بودم.

هیس...چیزی نیست.حداقلش اینکه محسن پناهی هنوزم تو واتس آپ به من پی ام میده و هنوز نفهمیده که دانشجوی دانشگاه شیراز نیستم.حداقلش اینکه بالش نگین تو اتاقمه و به نحو جذابی رنگش به رنگ پتو مسافرتی ای که تو دبیرستان کادو گرفتمو شبا روم میندازم میاد.ساعت دوازده که بشه منم تغییر شکل میدم به همونی که شاید دلم بخواد در آینده باشم.نمیگم چی.نمیتونم بگم.ولی میشم همون.دوازده نشد،دوازده و نیم.نه.اصلا همون دوازده.سیندرلا طوره.

:|

چقدر چیپ که تمام پست های اخیر من با :| تموم شده.واقعا که :|

ممنون که درست شدی

وقتی بلاگ اسکای رو نیاورد هول کردم.ترسیدم مجبور باشم برای دست یابی دوباره به اینترنت ری استارت کنم لپ تاپو.بعد یعنی تمام یک هزار پنجره ای که باید سیو میکردم و گشاد بازی هنوز نذاشته غیب میشد:|


آیم جاست بورد

همه ی بدن من بسته و لابد توقع میره ازم که فردا برم اون یک ساعتو مثل دیروز تو کلاس ورزش جون بکنم :|

خنگ


اندر باقی پست قبل که جا موند بگم که ایشون حتی اونقدر جذابه که وبلاگ منو وقتی من بغل دستش نشستم و کاملا عالمه به اینکه نمیتونستم آپ کنم و نکرده م چک میکنه و تازه از آپ نشدنه تعجبم میکنه.تا وقتی که یادش بیاد من بغل دستشم :|

از تمام جذابیتش یه مانتو دزدیدم ازش و یه بند کیف به تمام جذابیت ها اضافه کردم

بیا یکم از یاسی یاد بگیریم و جذاب تر زندگی کنیم.جوری که حتی شلوغ پلوغی اتاقشم جذابه پدرسگ:|

حتی گل هاش توی گلدون هم بلدن به نحوی جذاب خشک بشن یا کتاباش جذاب بریزن رو هم و کاغذاش جذاب خط خطی بشن.شت.لعنت بهش:| اعصاب نمیذاره برام.تمام خوشحالیم اینه که جذابیت اون تماما ارثیه:| آرامش بخشه.نه؟