فروید،لطفا دوستم داشته باش

 

مرد – چرا از علم فرار میکنی؟

دختر – من اگه فرار میکردم الان اینجا نبودم.

مرد – پس چرا به نظر میاد که فرار میکنی؟

دختر – چون لزومی نداره وقتایی که مجبور نیستیم درگیرش بشیم.مثلا وقتی یکیو عاشقانه دوست داری ترجیح میدی به جم تی وی پناه ببری یا به کتاب درسیات فصل کدام هرمون ها شما را عاشق میکنند صفحه 512؟تفکر ازلی و ابدی و خداوار بودن معشوق بهتره یا اینکه دم خدا گرم چه هرمونایی.چه حالی میده؟

مرد چیزهایی یادداشت میکند.دختر روی پای سمت راستش خم میشود و میگوید:به نظر میاد فرار میکنم چون...میدونی...خاله ی مامانم خیلی جوون بود.خیلی قشنگ بود.تو اوج جوونی و خوشگلی با یکی بزرگتر از بابات ازدواج کنی و حتی نفهمی که چقدر در حقت ظلم شده و تمامی وظایف بانوگری رو به جا بیاری خیلی ظلمه.خیلی غم انگیز حتی.میدونی کار به گناه و مجازاتش ندارم.البته.گاهی دارم.بستگی داره به نفعم باشه یا نه.فقط اینکه اگه خاله ی مامان من یه روز از روز های سرد زمستون با یه نویسنده ی جوون انگلیسی که قیافه ی ماست خیار انگلیسیا رو نداشته زیر کرسی با هم عشق بازی کنن و خاله ی مامان من براش تمامی قصه هایی که بلده رو بخونه و مرده تمامشو به خاطر بسپاره و یه روز از یه مترجم پاره وقت که باقی وقتشو تو قصابی گوشت حلال کار میکنه بپرسه معنیشونو و همه رو بنویسه و داستان کنه...اینجوری خاله ی مامان من خیلی آدم خوشبخت تریه.نه؟میدونم خوشبخت نشده ولی بیا خوشبخت تصورش کنیم.بیا هندیش کنیم و به خاطر سپردن تک به تک واژگان خاله ی مامانمو بزرگ نمایی کنیم.بیا کمدیش کنیم و وسط مسطا نویسنده هه رو بفرستیم دنبال ترجمه ی اوه مای گاد به فارسی.باور کن نمیشه یا خدا!میشه وای ابرفضل!

مرد لبخند میزند.مدلی که جلوی یک خنده را گرفته باشد.

  

 

یک:

 

صحنه تیره است.مثلا سرمه ای.آبی خیلی خیلی تیره.با یک نور زرد،شبیه به چراغ خواب روشن میشود و بعد خاموش.فاصله زمانی هر روشنی تا خاموشی پشت سرش 3 ثانیه است ولی فاصله زمانی هر خاموشی تا روشنی پشت سرش 5 ثانیه.همانطور که به نظر می آید تاریکی نقش غالب تری دارد.

روشنی سه ثانیه ای بر دختری سفید پوش که وسط صحنه به وسیله ی رنگ پردازی پشت صحنه آبیِ مرده می نماید مسلط است.دختر بر زمین نشسته.دامن لباس خواب طور لباسش بهم ریخته و مچاله شکل دورش پراکنده شده و خودش با تمام قدرت زانو بغل گرفته است و چانه روی دره ی میان دو زانو گذاشته و با صدای نفس کشیدن منقطعی به شدت می لرزد.

آخرین روشنایی 7 ثانیه طول میکشد.زمانی برای اینکه دختر چانه از روی دره ی میان زانوهایش بردارد و به جمعیت نگاه کند.شاید توی چشم تک تکشان.بی آنکه سرش دیگر تکان بخورد و در آنِ آخر ثانیه ی هفتم دختر از ته گلو جیغ میکشد و همه جا تاریک میشود.تاریک تر از تمامی 5 ثانیه های تاریکی گذشته.

 

 دو:

دختر روی مبل راحتی دراز کشیده و مرد با یک تخته شاسی و یک مشت کاغذ پراکنده و یک قلم بالای سرش روی یک صندلی خشک و ناراحتی خیلی شق و رق و رسمی نشسته.چشم های دختر بسته است.

مرد میشمارد:یک،دو،سه.

دختر- من هنوز بیدارما.

دختر تند حرف میزند.لحن بالا و پایینی دارد.نسبتا سر حال هم هست.

مرد- بهتره صبر کنید.

دختر – چقدر؟

مرد – خب اقلا میتونی دو دیقه حرف نزنی.

دختر – دو دیقه؟

مرد – باور کنین که اونقدرام زیاد نیست.

دختر – چرا.مسلما زیاده.خود شما میتونین دو دیقه حرف نزنین؟

مرد – البته.

دختر – خب.جاها عوض.چون راستشو بگم منظورم اینه که بخوام صادق باشم دو دیقه جدی جدی خیلیه.

مرد – من خواب بد میبینم؟

تاکید طعنه آمیز مرد واضح است.

دختر – نه.

مرد – من موضوع تحقیقاتی ام؟

دختر – منظورتون همون موش آزمایشگاهیه؟

مرد – بهتره در استفاده از واژه هات...

دختر – موش آزمایشگاهی دیگه.من قراره موش باشم.به شما بر میخوره؟

مرد – نه این موضوع نیست.برخوردن...

دختر – آره خب.ولی اینکه من خودم رو با واژگان درست خطاب کنم میتونه مورد مهمی باشه.

مرد – بعد؟

دختر – من قصد دخالت توی چیزی که هی دارین درسشو میخونین ندارما ولی یکم بهش فکر کنین.اینکه من از واژگان دروغ انرژی مثبت دار استفاده کنم بهتره یا اینکه با همون واژگان راست غم انگیز کنار بیام؟

مرد – حدود دو دیقه گذشته و اگه...

دختر – میدونم.میدونم.ولی از ظرفیت روانیم بخوام بگم بهتره که بدونین من یه دوست پسر داشتم که به من میگفت...ببخشید شما قراره تا آخرش منو شما خطاب کنین دیگه.نه؟

مرد – بستگی به خودتون داره.

دختر – خب این یعنی آره.نتیجتا مجبورم بگم که دوست پسرم بهم میگفت هرزه.هر چند خب...میگفت جنده.ولی اون که مثل شما نمیگفت "شما" که وسواس داشته باشه سر خطابیاتش.البته(میخندد) ادب درست حسابیم نداشت.منم همچینی مودبانه صداش نمیکردم.این به اون در.

 مرد آرام چیزی یادداشت میکند.

دختر (با احتیاط)- حرف بدی زدم؟

مرد- نه.نه.ابدا.فقط...

دختر – اگه دو دیقه چیزی نگم درست میشه؟

مرد – احتمالا.

دختر دست به سینه میشود.

دختر – خب.باشه.قبول.

مرد – اول اینکه.قرار نیست اتفاق عجیبی رخ بده.

دختر – یعنی قرار نیست من زار و زندگیمو بریزم رو دایره و از اینا؟

مرد – نه.

دختر – خب پس چه فایده ای داره؟

مرد – چه جوری راحت تری؟

دختر لبخند میزند.

دختر – اینکه همینجوری باهام راحت باشین.

مرد – ما سه ساعت با هم چایی خوردیم.

دختر – سیگار کشیدیم.

مرد – و به دروس پزشکی خندیدیم.

دختر – من از این گفتم که چقدر آدمای بیشعوری هستین.

مرد – فحشای بدتری هم دادی.

دختر – البته حینش کاملا امیدوار بودم به اینکه بهت برنخوره.

مرد – نخورد.

دختر – معلومه که نخورد.من یه موشم برات.

مرد – چیزی که میگی...

دختر – مجبور نیستی همون استفاده از واژگان صحیح رو در غالب یه جمله ی صحیح تر بگی.من یه موشم.حرفام همونقدری ارزش داره که حرفای یه موش داره.

مرد – خب...بخوایم صادق باشیم.آره.

دختر – الانم با پذیرش این قضیه میخواستی اعتماد منو جلب کنی.

مرد – باهوشی.

دختر – با این تعریفم میخواستی همون کارو کنی.

مرد – نفس عمیق بکش خانمِ باهوش.

دختر –نه.خانم باهوش نه.

مرد – چی؟

دختر – بهم بر میخوره.اینکه بذارم با گفتن خانم باهوش بهم کل زار و زندگیم بیاد دستت یعنی خانم باهوش نیستم.بگو خانمِ حراف.

مرد – خانم حراف؟

دختر – آره.من نمیتونم دو دیقه خفه شم.

مرد – تو یک هفته پیش اصلا حرف نمیزدی.

دختر – تو یک هفته پیش اصلا منو نمیشناختی.

مرد – خودت برام گفتی.

دختر – دروغ گفتم.

مرد – چرا؟

دختر لحظه ای با مکث در چشم هایش نگاه میکند.

دختر – بهم بگو موش.

مرد – چرا دروغ گفتی؟

دختر (کمی عصبی تر و موکد تر)– بهم بگو موش.

مرد – قصد نداری جوابمو بدی؟

دختر – بهت دروغ نگفتم.

مرد- پس چرا گفتی که گفتی؟

دختر – تا بفهمم میپرسی چرا یا میپرسی چی رو.

مرد – فرقش؟

دختر – فقط دو نفر میپرسن چرا.عاشقای خیانت دیده و روان پزشکای 7 سال پزشکی خونده.بقیه میپرسن چی رو.تو عاشقمی؟

مرد – نه.

دختر – روان پزشک 7 سال پزشکی خونده ای.من برات موشم.صدام بزن موش.

مرد – عصبی ای؟

دختر – نه.

مرد – ناراحت چی؟

دختر – نه.

مرد – ناراحت به معنی راحت نبودن چی؟

دختر – آره.طبیعتا ترجیح میدادم آدم باشم برات.حتی اگه به قیمت این تموم میشد که تو ربع ساعت بتونیم هم پروژه ی عشق رو تجربه کنیم هم یه وقت اضافه برا من بذاریم تا بهت خیانت کنم هم یه وقت هوشیاری برای تو تا بفهمی که خیانت کردم تا تهش بپرسی که "چرا"؟

مرد – موش؟

دختر – آره.موش.

مرد – موش؟

موش – بله؟

مرد – نفس عمیق بکش.

موش نفس عمیق میکشد.مرد – عمیق تر.سعی کن با بینی نفس رو بدی تو.بلدی با شکم نفس بکشی؟

موش – اون موقع شکمم بزرگتر از اینی که هست به نظر میاد.

مرد – من بهش نگاه نمیکنم.

موش – من چشمام بسته است.چه جوری قراره بفهمم؟

مرد – اعتماد؟

موش – پروسه ی اعتماد واقعی از عاشق شدنو خیانت کردنو فهمیدن خیانتم بیشتر طول میکشه.در واقع اگه اعتمادش واقعی بود خیانتی رخ نمیداد.یعنی ممکن بود رخ بده ولی هیچ وقت فهمیده نمیشد.

مرد – صورت قشنگی داری.

موش – ممنون.

مرد – مژه های بلند و گونه های برجسته . لبای کوچیک.

موش – ممنون.

مرد – ترجیح میدم به صورتت نگاه کنم.تو با شکم نفس بکش.

موش نفس میکشد.

مرد – میشه عمیق تر نفس بکشی؟

موش – نمیتونم.

مرد – چرا؟

موش – یه چیزی تو گلوم گیر کرده.

مرد – تو با گلوت نفس نمیکشی موش.

موش – این به رخ کشیدن اطلاعات پزشکی هم یکی از دلایلیه که باعث میشه بهتون فحش بدم و بعضا امیدوار باشم که بهتون بر بخوره.

مرد میخندد.

دختر بلند میشود و مینشیند.

مرد – چیزی شده؟

دختر قولنج های گردن و انگشتانش را میشکند و بلند خمیازه میکشد و کش و قوس میرود و میگوید:آخیش.خوب خوابیدما!

مرد فقط نگاهش میکند.دختر از روی مبل بلند میشود و دست هایش را بالا میبرد و تمام بدنش را کش میدهد.مرد بدون کلام فقط با نگاه دنبالش میکند.

دختر – یه چیزی بگم میتونه خنده دار باشه.نه؟

مرد حرفی نمیزند.

دختر زیر خنده میزند.دختر – خواب دیدم که یه موشم!با مژه های بلند گونه ی برجسته و لب های کوچیک!و یه اتفاق جالب تر افتاد!

دختر به مرد نگاه میکند و مشتاقانه منتظر واکنش اوست.

دختر – حدسی؟اشاره ای؟کلمه ای؟واکنشی؟

مرد دهانش را باز میکند و لحظه ای چشم هایش را میبندد و سرش را تکان میدهد مثل کسی که بخواهد خواب از کله ش بپرد مثلا.

مرد – شوخیت گرفته؟

دختر – چی؟من که هنوز نگفتم!اینقدر روان پزشک خوبی ای؟

مرد فقط نگاهش میکند.

دختر – باید زن داشته باشی.یا مثلا یه معشوقه که تازه بدستش آوردی.وگرنه دلیلی نداره که از اینکه من خواب دیدم عاشقم شدی ناراحت بشی.

دختر جلوتر می آید و دست راستش را تا بالای سر بلند میکند و زیر آن خم میشود و میخندد.

دختر – بعدش که عاشقم شدی من از موش به آدم تبدیل شدم!مثل داستان شاهزاده و قورباغه!که خب خنده داره!جدی!میدونی چرا؟لطفا برنگرد بگو اینکه عاشقت بشم عجیبه.من خوشگلم!خیلیا زودتر از اینا عاشقم شدن.

دختر سر برمیگرداند و رو به مرد ادامه میدهد:اینکه تو شاهزاده باشی یکمکی خنده داره!

و زیر خنده میزند.مرد فقط نگاهش میکند.بدون واکنش.

دختر مثل کسی که توی ذوقش خورده لبخند بر لبش خشک میشود به سمت جمعیت روی بر میگرداند و کمی اخم میکند و زیر لب میگوید.فکر نمیکردم اینقدر بی جنبه باشی.

مرد در کلمه به کلمه گفتنی که انگار عصبانیتش را در پشتش کنترل کرده می گوید:تو منو سر کار گذاشتی؟

دختر معصومانه شانه بالا می اندازد و میگوید:نه.من یه بارم خواب دیدم مامانم مرده من با بابام ازدواج کردم.باور کن هیچکدومو هم سر کار نذاشتم.از اینم خفن تر بوده.نمیخواستمم این خوابو ببینم.خوابه دیگه.دس خود آدم نیست که.حالا ببخشید خب.

مرد حالا با کمی شک نگاهش میکند.دختر خم میشود و کف زمین مینشیند و پاهایش را دراز میکند.

دختر – بچه که بودم داستان قورباغه رو مامانم برام گفته بود.کتابی نخونده بود.از خاله ش شنیده بود.خاله ی مامان من یه زن خنگه که هیچ وقت نتونست سواد یاد بگیره.کلاس سواد آموزی و مامانش که دم در مینشسته تا این تعطیل شه سواد دار شد و این نه.درسته خنگه ولی خیلی داستان بلده.خیلی خیلی زیاد.از رو کتاب نخونده.همه رو شنیده.از مادربزرگش.نسل به نسلن.بعد یه آدم خارجی که به گمونم ممکن نیست هیچ صنمی با خاله ی مامانت داشته باشه میاد فیلمشو میسازه.البته...یه لحظه وایسا.خاله ی مامان من با یه مرد 40 سال بزرگتر از خودش ازدواج کرده.به نظرت ممکنه اینقدرام با یارو نویسنده ی این داستان بی صنم نبوده باشه؟شک کردن درست نیستا.اونم به آدم خدا پیغمبرداری مثل خاله مامان بزرگم صرفا میگم که خب...چه جوری؟

مرد – واقعیتش اینه که اینا یک سری داستان های قدیمی مشترک بودن که اسمشون حتی داستان نبوده بهشون میگفتن ....

دختر – نه.مهم نیست.دوست ندارم.ترجیح میدم تحت تاثیر جم تی وی فکر کنم خاله ی مامانم با نویسنده ی داستانه هم خواب شده و یه بار اون وسط مسطا برگشته بهش گفته داستانا رو تا اینکه توجیه علمیشو بدونم.

مرد – چرا از علم فرار میکنی؟

دختر – من اگه فرار میکردم الان اینجا نبودم.

مرد – پس چرا به نظر میاد که فرار میکنی؟

دختر – چون لزومی نداره وقتایی که مجبور نیستیم درگیرش بشیم.مثلا وقتی یکیو عاشقانه دوست داری ترجیح میدی به جم تی وی پناه ببری یا به کتاب درسیات فصل کدام هرمون ها شما را عاشق میکنند صفحه 512؟تفکر ازلی و ابدی و خداوار بودن معشوق بهتره یا اینکه دم خدا گرم چه هرمونایی.چه حالی میده؟

مرد چیزهایی یادداشت میکند.دختر روی پای سمت راستش خم میشود و میگوید:به نظر میاد فرار میکنم چون...میدونی...خاله ی مامانم خیلی جوون بود.خیلی قشنگ بود.تو اوج جوونی و خوشگلی با یکی بزرگتر از بابات ازدواج کنی و حتی نفهمی که چقدر در حقت ظلم شده و تمامی وظایف بانوگری رو به جا بیاری خیلی ظلمه.خیلی غم انگیز حتی.میدونی کار به گناه و مجازاتش ندارم.البته.گاهی دارم.بستگی داره به نفعم باشه یا نه.فقط اینکه اگه خاله ی مامان من یه روز از روز های سرد زمستون با یه نویسنده ی جوون انگلیسی که قیافه ی ماست خیار انگلیسیا رو نداشته زیر کرسی با هم عشق بازی کنن و خاله ی مامان من براش تمامی قصه هایی که بلده رو بخونه و مرده تمامشو به خاطر بسپاره و یه روز از یه مترجم پاره وقت که باقی وقتشو تو قصابی گوشت حلال کار میکنه بپرسه معنیشونو و همه رو بنویسه و داستان کنه...اینجوری خاله ی مامان من خیلی آدم خوشبخت تریه.نه؟میدونم خوشبخت نشده ولی بیا خوشبخت تصورش کنیم.بیا هندیش کنیم و به خاطر سپردن تک به تک واژگان خاله ی مامانمو بزرگ نمایی کنیم.بیا کمدیش کنیم و وسط مسطا نویسنده هه رو بفرستیم دنبال ترجمه ی اوه مای گاد به فارسی.باور کن نمیشه یا خدا!میشه وای ابرفضل!

مرد لبخند میزند.مدلی که جلوی یک خنده را گرفته باشد.

دختر از روی پای راستش بلند میشود و صاف مینشیند و دست هایش را بالا میبرد.شبیه یک ورزش یا حالتی از مدیتیشن یا کش و قوسی صبحگاهی.

دختر(با صدایی آرام و بی تفاوت) – نامزد داری؟

مرد – چی؟

دختر(بدون تغییر لحنش) – نامزد.داری؟

مرد – چرا؟

دختر – یعنی اینکه مطابق با ضوابط جمهوری اسلامی ایران دوست دختر رو به نامزد تبدیل کردم معلوم نیست؟

مرد – کلا منظورو نمیفهمم.

دختر – باشه بابا.نمیخوای اطلاعات لو بدی.ولی خب این توی درسات اومده.

مرد – اینکه دوست دختر داشته باشم؟

دختر مرد را نگاه میکند و خیلی جدی میگوید:نه.اینکه به سوالام جوری جواب بدی که حس آرامش و راحتی کنم.حس تخلیه اطلاعاتی شدن پیدا نکنم.اطلاعات بدم.اطلاعات بگیرم.اطلاعات بدم.اطلاعات بگیرم.اینکه تو حتی از خیانت و زنای خاله ی مامان من...

مرد(با خنده) – خاله ی مامانت خیانت نکرده.

دختر (ناامید) -  تو واقعا به حرفای من گوش نمیدی.نه؟

مرد – ببخشید.ادامه بده.

دختر – تو از خیانت خاله ی مامان من (مکث میکند و بعد با تاکید و شمردگی موذیانه ای ادامه میدهد) بله آقای دکتر.خیانت خاله ی مامان من.خیانت.

(نفسش را رها میکند)

خبر داری و من حتی اسمتو نمیدونم.اسم کوچیک منظورمه.

مرد – فرید.

دختر – دوست دختر داری؟

مرد – الان نه.

دختر – یعنی داشتی؟

مرد – نه.

دختر –یعنی قراره داشته باشی؟

مرد – احتمالا.

دختر –یعنی مخشو زدی؟

مرد – هنوز نه.

دختر – یعنی داری مخشو میزنی؟

مرد – میشه گفت آره.

دختر- مخش خورده؟

مرد – نمیدونم.

دختر – چه شکلیه؟

مرد – مژه های بلند.گونه های برجسته.لبای کوچیک.

دختر (چند لحظه فکر میکند) – فکر کنم قشنگ باشه.

مرد – صورتش قشگه.

دختر –بدنش نیست؟

مرد – بدن همه ی زنا قشنگه.

دختر لحظه ای بهت زده با خنده جمعیت را نگاه میکند بعد در حالی که لبخندش هر لحظه گسترده تر میشود شروع میکند به دست زدن بلند میشود و دست زدنش را قطع میکند و میگوید:عالی!

 مرد – چی؟

دختر – مخ زنیت عالیه.از پسش بر میای.

مرد(کمی گیج و خونسرد) – ممنون.

دختر(با احتیاط) – خب.پس با این حساب اگه تو رفتارای من مثلا به نظر بیاد که دارم مخ میزنم یا مثلا میخوام مجبورت کنم که مخ منو بزنی ناراحت میشی؟

مرد – بله؟

دختر – نه نه.منظورم این نیست.خوابمو میگم.یکم جاخوردی و جدای از خوابمم...آخه من یکم خیلی راحت برخورد میکنم اینه که همجنسات...نه که بخوام توهین کنما ولی...خب...متوهمن.

مرد – طبیعیه.این قضیه تو هر دو حنس...

دختر – آره.دخترام متوهمن.مثلا اگه من دهنم اندازه اما واتسون نبود ممکن بود فکر کنم اونی که میخوای مخشو بزنی منم.

مرد(متعجب) – ولی تو لبات کوچیکه.

دختر زیر خنده میزند – کوچیک؟خب لابد دچار تفاوت معیار شدیم.لاید میخوای بگی که دماغمم سر بالاست و این چیه اسمش...هان صورت گرد و گونه های برجسته دارم.

مرد (تردید) – نداری؟

دختر باز زیر خنده میزند – معلومه که نه!

مرد چیزهایی یادداشت میکند دختر خودش را روی مبل می اندازد.مرد – از قیافه ت ناراضی ای؟

دختر – البته که نه.خب این روزا چهره زیاد مهم نیست.یعنی هستا ولی خب.اندام مهم تره که از شانس خوب من و ژن خوب بابام مادرزادی باربی بودم.

مرد (گیج)– باربی؟

دختر میخندد.

دختر – البته.بابام باربی نبوده!ولی اون باربی مرده هستا...کن.اون بوده!

مرد با حالتی از تعجب کمی نگاهش میکند بعد چیزهایی مینویسد.

مرد(کمی بهت) – بعد... قدت چنده؟

دختر – 178.

مرد لبخند نامفهومی میزند.

مرد – دو سانت از من کوتاه تری فقط.

دختر – جدا؟به نظر خیلی بلند تر میای.

مرد با همان لبخند گنگ : نه.دو سانت.

دختر به مبل تکیه می دهد و چشم هایش را میبندد.زیر لب میگوید:کلافه م.

مرد – از چی؟

دختر – پرسیدنش کلافه ترمم کرد.حتی گفتن اینکه کلافه ترم کرده پرسیدنش کلافه ترمم کرد.حتی گفتن اینکه گفتن کلافه تر شدنم با پرسیدنه کلافه ترم کرده هم کلافه ترم کرده.حتی گفتن اینکه گفتن اینکه گفتن اینکه....

مرد روی دختر خم شده.

مرد – هیس.هیچی نمیخواد بگی.

دختر چیزی نمیگوید.حرکت هم نمیکند.

مرد – اسمت چیه؟

دختر – آناستازیا اگنس گرنوالیاگنزالس.

مرد – چی؟

دختر – آناستازیا اگنس گرنوالیا گنزالس.

مرد – تو مدارکت نوشته حمیده نگهبان.

دختر – تو میتونی صدام بزنی الکترا.

مرد- چرا الکترا؟

دختر- چون دارم خواب میبینم که مامانم مرده و من دارم با بابام عروسی میکنم.

لحظه ای مکث

دختر – البته برای دچار سو تفاهم نشدنت اضافه میکنم که که عروسی واژه ی تحت تاثیر گرفته ی ضوابط اخلاقی جمهوری اسلامی ایرانه.منظورم اینه که باهاش خوابیدم.

مرد – پس میدونی الکترا چیه.

دختر – اوهوم.

مرد – مطالعه ی روانشناسی داشتی؟

دختر – نه.مطالعه ی نمایشنامه ای داشتم.

مرد – پس اودیپم میشناسی.

دختر – اوهوم.و حتی تو رو.

مرد – من؟

دختر – آره.

مرد – تو نمایشنامه بودم؟

دختر – نه.یعنی...باشه هم من نخوندمش.

مرد – پس چی؟

دختر – سبک سورئالیسم تحت تاثیر توه.

مرد – من؟

دختر – آره.

مرد – من حتی نمیدونم سورئالیسم چیه.

دختر – مگه تو فروید نیستی؟

مرد (میخندد) – نه.فرید.

دختر – فرید فرید؟

مرد – فرید فرید.

دختر – عجیبه.مطمئن بودم اسم تو رو هم ضوابط اخلاقی جمهوری اسلامی به فرید تبدیل کرده وگرنه تو همون فرویدی.مثله اسم من که تبدیلش کرده به حمیده.

مرد – نه.من فریدم.

دختر – چه بد.

مرد – چرا؟

دختر – شاید چون دیگه نمیتونم ازت امضا بگیرم.میتونم؟نمیتونم.

مرد – برای این؟

دختر – نه.

مرد کنار دختر روی مبل مینشیند.دختر هنوز چشم هایش بسته است.بازش هم نمیکند.مرد نگاهش میکند.میگوید:باباتو دوست داری؟

دختر – همه دارن.

مرد – تو هم داری؟

دختر – نه.ازش متنفرم.

مرد – چرا؟

دختر – چون ژن لاغریشو به من نداد.

مرد – این ناراحت کننده ست؟

دختر – آره.

مرد – دست خودش نبوده.

دختر – تنها چیزیه که بابتش میشه ازشون گله کرد.بابت بقیه ش باید از خونه فرار کرد.

مرد – از خونه فرار کردی؟

دختر – بار اول 5 سالم بود.

مرد – چیکار کرده بود؟

دختر – حوصلمو سر برده بود.منو برده بود پیش مامانش.مامانش همیشه پنیر میخورد.سر درد داشت و به منم داده بودش.باباشم برام یه نقاشی ترسناک رو از اون کاغذ کاهی قدیمیا کشیده بود که حتی نتونستم بگم که ازش میترسم.تشکر کردم و گفتم خیلی قشنگه و بعد بردمش تو پستو قایمش کردم.

مرد – نقاشی چی بود؟

دختر – یه آدم بود که داشت به موشو میبوسید.یه مرد.بعدا رفتم سراغ پستو که نقاشیو از لای رخت خوابا بردارم تا پیداش نکنن دیدم نیستش.یکم بعد بابا بزرگم ازم پرسید که نقاشیه کجاست؟منم گفتم که آقاهه اومد بردش.نمیخواست عکس زنش پخش شه.تیکه انداخته بودم تا بفهمه آدم موشو نمیبوسه.بابا بزرگم تیکه رو نگرفت.ولی تعجبم نکرد.برگشت گفت شایدم میخواسته عکس زنشو داشته باشه.آخه چند روز پیش که لای رخت خوابا پیداش کردیم شکمش باد کرده بود و یه تکه کاغذ کاهی جویده هم کنارش بود.از آزمایشگاه اومدن بردنش.

مرد – خب.بعد؟

دختر – من ترسیدم.فرار کردم.خونه ی خاله ی مامانم زیر کرسی قایم شدم.

مرد – هنوز کرسی داشتن؟

دختر – آره.همیشه زیر همون بغلم میکرد و برام قصه میخوند.

 مرد – بابات پیدات که کرد چه برخوردی داشت؟

دختر – بابام پیدام نکرد.

مرد – مامانت؟

دختر – نه.

مرد – خودت برگشتی؟

دختر – نه.

(لحظه ای سکوت.)

من اصلا پیدا نشدم.

دختر چشم هایش را باز میکند و سرش را به سمت دیگرش که مرد مثل خودش لم داده میگرداند و توی چشم های او نگاه میکند.چند لحظه هیچکدام حرفی نمیزنند.

دختر خیلی آرام میگوید:یه خواب عجیب دیدم.

مرد – الان؟

دختر – آره.الان.

مرد – چه خوابی؟

دختر – خواب دیدم که زیر کرسی خونه ی خاله ی مامانم خوابیدم.خاله ی مامانم نمیدونست که من اونجام.هیچکس نمیدونست که من اونجام.یه مردی از در اومد تو.شوهرش نبود.موهای خیلی روشن داشت و قد بلند.خاله ی مامانم اونو که بوسید تبدیل به قورباغه شد.پسره بالای سر خاله ی مامان من یا همون قورباغه هه به یه زبون که نمیشناختم یه چیزایی میگفت.انگار التماس میکرد.یا مثلا عزاداری.خاله ی مامان من وسط حرفای اون پرید و رفت بیرون.جهش جهش میرفت بیرون و بین علفای باغچه گم شد.من به هیچکس نگفتم که چیشده.بابابزرگم اومد.نمیدونم چه جوری.نباید کلید میداشت قاعدتا.نباید میتونست بیاد اصلا نمیشد...جور در نمیومد.

مرد(خیلی آرام) – طبیعیه الکترا.بعدش؟

دختر – خاله ی مامانم رو از بین علفای باغچه پیدا کرد و گذاشت رو دستش و نازش کرد و بردش.مامانم مرد.نمیدونم چرا.میگفتن از غصه ی خاله ش.یا مثلا از بس دنبال خاله ش گشته بود.نمیدونم.نمیدونم.باور کن که نمیدونم.

مرد ( آرام) – آروم.میدونم.بگو.بعد؟

دختر – میدونی.شبیه یه جرقه بود.شبیه فلش خوردن.من گریه نکردم.من یک ذره هم گریه نکردم.بابامو بغل کردم و بعد بوسیدمش.نه مدلی که یه دختر باباشو میبوسه.میفهمی که منظورمو؟

مرد – البته.

دختر – تبدیل به یه موش شدم.

دختر تلخ میخندد.

مرد – ترسیدی؟

دختر – خیلی.

مرد – بعدش؟

دختر – فقط اینکه موش بودنه مسئله نبود.من شکمم بزرگ شده بود.البته حداقل خوبیش این بود که از شر صورت درازم راحت شده بودم.

هر دو میخندند.

دختر – مژه هامم کلی بلند بود.با یه دهن کوچیک!

مرد – قشنگ بودی.

دختر – تو هم بودی.

مرد – من؟

دختر – آره.عاشقم هم شدی حتی.

مرد – موش قشنگی بودی.بعید نیست.

دختر – موش قشنگی بودم؟

روی "بودم" تاکید دارد.

مرد (با لبخند) – موش قشنگی هستی.

روی هستی تاکید دارد.

دختر لبخند میزند و بعد خیلی آرام میگوید: پس چرا دوسم نداری؟

مرد – الان؟

دختر – آره.توی خواب دوستم داشتی.چرا تو بیداری نداری؟

مرد – الکترا...

دختر – من موشم.

صدایش کمی بغض دار است و میلرزد.

مرد (کمی عصبی و مضطرب) – نه باید ببینی...

دختر – من موشم.

مرد – تو موش نیـــ ...

دختر – من موشم.من موشم.من موشم.

این بار دیگر تقریبا داد زده.

مرد – باشه.باشه.

دختر – من موشم.

مرد ( آرام) – میدونم.

دختر – سرم درد میکنه.پنیر میخوام.میخوام نقاشی بکشم.نقاشی گل.پرنده.آب.قورباغه.نقاشی اینکه...اینکه..نقاشی اینکه عاشقم شدی مثلا...

مرد – موش؟

موش – جانم؟

صحنه تاریک میشود.

سه:

مرد روی مبل نشسته.بدون کوچکترین تغییر مکانی از پرده ی قبل.با همان مدل نشسته ولی جای دختر خالیست.صدای یک موش می آید.مرد سر خم میکند و به جلوی پایش که یک موش دارد کفشش را قلقلک میکند نگاه میکند و لبخند میزند.خم میشود و از روی زمین برش میدارد و توی دست میگیرتش و نازش میکند و از جا بلند میشود.

مرد میگوید:بیا بریم نقاشی بکشیم.

و از صحنه خارج میشود.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.