حتی پارک آزادگان ساعت 5 صبح..

سایه ش رو دیدم.دروغ میگم اگه بگم امیدوار نبودم که بیاد.اومد و با احتیاط نزدیک شد که:"حالت خوبه؟" و بعدش اومد و همونجوری که رو تخت به پهلو خوابیده بودم خودشو بهم چسبوند و لباشو گذاشت روی موهام و دستشو حلقه کرد زیر تنم و محکم گرفتم.بغلم کرد و گفت که هندزفری بذارم تو گوشمو آهنگ گوش بدم تا خوابم ببره و بدون هیچ حرف اضافه ای رفت و احتمالا خوابید.سحر که بیدارش کردم پاشد با چشمای بسته یه راست رفت توی پذیرایی و رو مبل خوابید و یه پتو ام کشید روش.لبخند میزد وسطش.چون من داشتم حرف میزدم باهاش و از حرفام خنده ش گرفته بود ولی خوابتر از اون بود که بتونه بخنده.

مبلامونو داده بودیم روکش.نبودن که به رسم سحر خوردنا روشونو چایی بخوریم.منگوله هاشون خاطره ی بچه های فامیل بود.برای حراست ازش قبل از اینکه ببرنشون رفتم و یکیشونو کندم انداختم تو اتاقم.سحریا رو دوست دارم.ماه رمضون رو.دیگه ابدا آدم معتقدی نیستم واقعیتش ولی تو ماه رمضون همه جا امنه.

هنوزم نمیدونم

خب طبیعیه که شبی که با خلا خاص میل به ادامه ی زندگی ای که هست خوابیده بشه صبحش منتهی میشه به اینکه "چرا باید درس بخونم" و اصلا و ابدا جواب "چون تو یک فردی هستی که از دانشگاه سراسری سابقت در رشته ی مهندسی ای که بودن ملتی که براش خودکشی کردن و نرسیدن بهش و دوستان و آرامش عمیقی که داشتی انصراف دادی و خونه نشین شدی در بین یه مشت آدم که در صورتی که برادر شوهر خاله شون تو خیابون در وضع نامناسبی ندیده باشدت پیشنهادت بده جهت آمیزش جنسی شرعی که بتونی 24 تیر 95ش کنکور هنر بدی و اونقدر خوب که به نمایش تهران برسی" مناسبش نیست.جواب یوسف قابل پرستش تر بود مثلا.اینکه بشین درسی که دوست داری رو بخون.من خواص مواد دوست ندارم.ولی به مدت 4 دقیقه خوندمش و 11 دقیقه ی مابقی رو به درست راست کردن مداد نوکی خواهرم سپری کردم و خرده نوک هاش رو هورتی کشیدم بیرون و این شده که تا به اینجای کار من ربع ساعت درس خوندم.

تقویم یاسی رو آویزون کردم به شاخه ی تیزه یکی از اون گل خشکا که اگه بیرون بریزیش به دستت با حالتی ابدی میچسبه.حتی نمیدونم تو کدوم روزش هستم.میدونم دوشنبه ست.آخه گیم آف ترونز میاد.هر چند از بین این 7 قسمت صرفا یه سکانس قابل قبول داشت ولی خب چیزیه که اگه نبینم یوسف بلده بابتش هنوز زنگ بزنه و تهدیدم کنه به اینکه اسپویل میکنه.یه اس ام اس که دیشب قبل اینکه از محمد خواهش کنم برام یه جوک بگه به پردیس دادم که صبح دلیوریش اومد.جواب قابل پرستشی بود.چیزی که از محبت پردیس انتظار میره.ولی من جوابی براش نداشتم.ترجیح میدادم روانپزشکم زن نبود.یا اگه بود مثل پردیس بود.با منش اینکه سه ساعت از دردهات بگی و بعد بپرسه که "خب حالا من باید چیکار کنم؟"  منش یه دکتر حرفه ایه.من همدردی نمیخوام.من برای همدردی دوست هامو داشتم.من نمیخوام که از جیغ زدن تو خواب بگم بعد بهم بگی که آخی.من فقط میخوام که دیگه تو خواب جیغ نزنم.دیگه تو خواب تو یه اتاق با پریسا و فرایین نباشم و با هم دیگه سوسیس و سیب زمینی و ماکارونی و ناگت درست نکنیم و من هنوز توی دنیای سابقم باشم.من میخوام اونجا باشم.میخوام.واقعا میخوام.ولی من انصراف دادم.پایانی بهتر از خواب هام براش رخ داد.پایانی بهتر از هر چیزی.تو یه اتوبوس با یه دختر تازه عقد کرده کنار دستم که ازم پرسید میتونم بپرسم چرا گریه میکنی؟ و من که میخواستم توضیح بدم بیشتر به گریه افتادم که گفت اگه گریه ت بدتر میشه نگو.روی صندلی خالی کنار دستم دراز کشیدن و با سرگیجه و سر درد و سنگینی سر بعد از گریه فکر کردن به اینکه خب حالا دیگه باید چیکار کنم؟باید چه جوری شروع کنم؟

وبلاگی که احتمالا مال الهامه رو میخونم.نزدیکمه.خیلی زیاد حتی.یه حرفیم درباره ی مقنعه زده بود.خود الهام.که منم یاد بابام افتادم که علاقه ی قلبی خاصی به مقنعه داره و خیال میکنه تمامی بانوان سرزمین من مقنعه پوشن.مخصوصا تو شهر ولگرد پرور شیراز.و از قضا هر دوستیم رو روزی دیده که در اوج نجابت پوششی به سر میبرده و به سایر بانوان سرزمینمم کاری نداره.مرد خوبیه.بابای خوبی بوده.ولی خب در پدر من بودن به قدر کافی از زمین و زمان کشیده.در واقع زمین و زمان مغزی و تعریفی خودش.اینکه میپرسید دوست داری منم ژولیده پولیده بیام مدرسه ت و من گفتم که هر مدلی که بیاد بهش افتخار میکنم چون میدونم که چیه و برام مهم نیست اگه بقیه فکر میکنن نباید بهش افتخار کنم و فکر میکردم که "اوه شت .خوار پاچه خواریو..." و دیدم که از این جواب ناراحت شد.عصبی حتی.برداشت کرد که من حتی بابام برام مهم نیست.آبروش.حیثیتش.ولی من فقط گفته بودم که آبرو و حیثیتش تو موهای شونه کرده ش نیست.تو کت شلوار پوشیدنش نیست.

که خب البته طبیعیه.زبون هم رو نفهمیدن از مشکلات حاد روزگاره که گریبان گیر جامعه ی پدر فرزندی شده.گریبان گیر باقی جوامع هم شده البته.که برای من خیلی خیلی خیلی زور داره چیزی که نخواستمش نخواستمش نخواستمش تا وقتی که واقعا خواستمش رو به نظر بیاد که از سر لزوم،ترحم،نیاز خواستم.اونم احتمالا به خاطر پاره ای دیگر از همین زبون هم را نفهمی جوامع دیگر.

ولی من همیشه سعی کردم نیاز های حیوانیم رو بشناسم و مغلوبشون نشم.نیاز گرسنگی که فعاله نرم کل منوی غذا رو بریزم رو بروم یا نیاز خواب که فعاله نیام وسط حرف زدن با مامانم بخوابم یا نیاز محبت که فعاله نیام ول بشم وسط خیابون که تو رو ارواح جدت بهم کمک کن.همیشه همه ی تلاشمو برای این قضیه کردم و آزار میبینم اگه چیزی مغلوب شدنم در نیاز حیوانیم به نظر بیاد وقتی که نبوده.باعث میشه فکر کنم که "نکنه واقعا بوده؟" باعث میشه تمام اعتمادی که باور کنین ذره ذره جمع میکنم نسبت به خودم از بین بره به خاطر این قضیه که یه نفر از منظر دل باهوش خودش بلده بشینه و همه چیزو مدلی که با اطلاعات کم و با اعتماد به نفس زیادش میبینه تفسیر کنه.

اینکه صبح بیدار شدم در بی میلی تمام به ادامه دادن هر بعدی از تک به تک ابعاد این زندگی که شما باید خوب بگذرونیدش تا منجر به خوب گذشتن در آخر و زندگی جاودانتون بشه،به سر میبردم و دارم فکر میکنم که اگه بشینم و تاریخ هنر بخونم این سوال برام پیش میاد که چرا انسان های نخستین نیاز داشتن به یک زندگی جاودانه؟

اینکه میدونم همه ی این بی میلی حتی از قدرنشناسی عظیمم نسبت به جهان هستی نشئت میگیره ولی خودخواهی درونم که یه دختر بچه ی احمقه بغض کرده لج کرده که من چرا باید مجبور باشم جوری زندگی کنم که دیگه نخوام زندگی کنم؟

جواب اینکه "قرصاتو خوردی؟" هم باعث میشه لج کنم و قهر کنم و سوال اینکه "درباره ی زندگی نکردنت اقدامی هم کردی؟" زهر بریزم که "مگه من مثه دوس دختر خرت خل و چلم تیغ به دست بگردم تو تلگرام پست بذارم؟".تحملم از دست خودم هم خارجه چه توقعی از دست آدمیانم میره؟اینکه از من موجودی بسازن که تحملش از دست کسی خارج نباشه؟

نه.نه واقعا نه.تو این مورد یه توقع ساده دارم که به خاطرش به نحو پیچیده ای حاضرم زمین و زمان رو بهم بدوزم.

جدایی نادر از سیمینو دیدم.یه تکه هاییش.نمیگه جدایی سیمین از نادر.سیمین رفت.ولی جدایی نادر از سیمینه.میدونین به طرز واضحی یکی از راه هایی که میتونین یه زن رو ترک کنین اینه که اجازه بدین ترکتون کنه.بی رحمانه ترینشه.بی رحمانه ترین.برای برگشتنش که ترک نشه باید غروری دو برابر وقتی که شما ترکش میکنین و التماستون میکنه برگردین صرف کنه.تنهایی عذاب وجدان دارش و وجدان راحت مرد قصه از خوشخیالیش به مرد بودنش و تازه از نبودن زنه غرم میزنه.

قشر پر توقع جامعه؟شاید

هنوز تصمیم دارم زندگیمو عوض کنم.شاید بار آخر تهدید کنم که اگه نیاین عوضش میکنم ولی تهدید لازم نیست دیگه انگار.چند وقت پیش بود که شبیه یک نحو ابدی خسته شده بودم.برگشتم.باز خسته شدم.برگشتم.الانم خسته م.مث هزار بار قبلی میخوام مهره های زندگیمو از اول بچینم که اول و آخرش مثه سیمین نشم.مثه شهرزاد بودنو ترجیح میدم واقعیتش.که بری وقتی م که میرن برنگردی دیگه.بهتم میگن سیاه بخت برات سکته میکنن و اشک میریزن و عروسی میگیرن.تهش ولی چیزی حتی ازت نرفته.ملتم عاشقت میشن فالوت میکنن برا خنده ت و حتی زهر مار گفتنت غش میکنن و عاشقانه مینویسن.نمیدونم.نمیدونم


+نت خونه ی ما 24 کیلوبایت در ثانیه ست.گیم آف ترونز که برای دانلود زده شد اول متن بودم و تموم که شد دانلود قبلش تموم شده بود حتی.خیلی نوشتم.خیلی

بیدار که شدم منو خورد.وگرنه مجبور بود بچه هامو بزرگ کنه

میخوام یه پتو بردارم از اون راه راه ببریا.برم کنج یه غار کوچیک ته ته ته تهش بکشونم روم و بگیرم بخوابم.دلم میخواد که نمونم.هیچ درسی نباشه برای خوندن آدمی برای جواب پس دادن خطری برای ترسیدن آینده ای برای نگران شدن کاری برای انجام زندگی ای برای کردن تلگرامی برای چک در و دل هایی برای دادن...دلم میخواد نباشم.دلم میخواد از هرجایی که مال من نیست،حوزه ی من نیست کوتاه بیام.مثل آینده ی فرزند فلان مادر.مثل حال فرزند مادر دیگر.مثل آینده ی کنکوری فلان 18 ساله.مثل وطن شهرنشینی یه شهرنشین.مثه خونه ی مرد سخت کوش برای خانواده و ایران اسلامی ملت مسلمان متمدن سنت پرست.

شاید تهش تونستم شاید تهش شد از توی تکه ی بد ذهنشونم کوتاه شم.از روی زبونشون.از روی چشماشون.شاید تهش رفتم تو همون غاره.لای پتوی ببریم خوابیدم و شایدم یه ببر که اونم از حوزه ها کوتاه اومده بود اومد کنارم و اونم خوابید پیشم.

چشمای بسته و مژه هاش و دهن باز آرومش


فقط اینکه من بلدم بشینم بدون تهوع دخترونه به عکس یه جسد نگاه کنم و براش اشک بریزم.سوگواری کنم.که چقدر قشنگ و آروم مرده.

ولی دیدم نه.نباید.که رفتی که برای کی...چرا زیر گریه بزنم؟

تنفر عمیقم از اینستا و اینکه حالو بدتر میکنه و نه بهتر باعث نشد که بازم نرم.

دیدم دیالوگ نوشته از آرتور میلر مال کتاب مرگ فروشنده که:

آدم یه عمر زحمت میکشه و یه خونه میخره...بعد اون همه زحمت مالک خونه میشه...اما هیچکس نیست که تو اون خونه زندگی کنه.

مثل همه بارهای ننر شده و حساس شده ی اخیرم بغضم گرفت.یاد بابام افتادم.یاد حرفی که باعث شد خونه قبلیمونو ول کنیم.اینکه من گفتم مگه من چقدر دیگه هستم که بخوایم مدام خونه سازمانی نشین باشیم که بابام به خاطر این حرف از ترس اینکه کسی نباشه که دیگه تو این خونه زندگی کنه اونجایی که عاشقش بودو رها کرد.

خواستم از یاد آوریش زیر گریه بزنم...

روی لیختنشتاین



ناتینگ ابوت ایت

فقط از من نیست.اینجا همه از هم ناراضین

هر وقت حس کردین دیگه آمادگی اینو دارین که از تمامی جهان اطراف متنفر شین پاشین برین یه سر ترسیم فنی بخونین.اگه دیدین کافی نبود بیاین و به یادگیریش بدون هیچ گونه آموزشی رو بیارین.

کارتون تمومه.

زیاد از مردنش ناراحت نشم فقط لطفا

بیدار که میشم علاوه بر عدد ساعت که کوچکتر بودنش از روزای پیش خوشحال ترم میکنه اینکه با داد و بیداد عضوی از اعضا هم بیدار نشدم شادی آوره.ادامه ی روز تنها صحبتیش که میتونه ناراحتی آفرین باشه اینه که مدام از من میپرسن:خواب بودی؟ یا از هم میپرسن: مهزاد خوابه؟

برای منجر نشدنم به دختر بی حوصله و اعصاب خراب مزخرفی که دیروز بودم اول قرصامو میخورم بعد کش موهای آبی رو بر میدارم و موهامو یکم متفاوت تر از دیروز میبندم و با جینگول پینگولای تو جعبه ی میزتوالتم ور میرم تا ببینم میتونن تل بشن گوشواره یا گردنبند چسبون یا گردنبند آزاد.اول چسبون بعد تل بعد که یهو از سرم میفته میشن گردنبند آزاد.پررنگ ترین رژی که دارمو میزنم و گوشواره ی لنگه به لنگه میندازم بعد میشینم رو کتابام.امیرحسین بهم گفته بود که خیلی نمونده.این مدت باید مثه بز بی احساس باشم.مثلا هر چی رخ داد به درک که رخ داده.من کنکور دارم.تمامی مسائل حتی حتی حتی اضافه وزنی که بابام میگه شبیه امینم کرده و وزن منو توی ذهنش چیزی حدود 120 تخمین میزنه و شیرینی و شکلاتی که من هیچ وقت دوست نداشتمو از دم دستم قایم میکنه تا نخورم و یکم دیگه م آب و غذا رو روم میبنده و ولم میکنه تو کوچه تا بدو ام عرق بریزم وزن کم کنم، میتونن صبر کنن تا بعد کنکور تا حلشون کنم.که فقط مسئله ی مرگ و زندگی شاید بتونه بیاد جلو تر.البته خب اونم گمون نکنم.باید ببینم مثلا کی میمیره.برم ختمش یا نه.

دوره کردن ادبیات مث خر طول میکشه.یه آزمون.شایدم دو آزمون.استراتژِیم اینه که یک شهر آباد به از صد شهر خرابه.نکته آویزون میکنم به پاتختیم و منتظر میشم نگین بیاد سرم غر بزنه که کاغذا رو دیروز خریده بوده و حق ندارم اینقدر زود چیز تموم کنم و اگه همینجوری ادامه بدم دیگه هیچی برام نمیخرن.از اونجایی که فکر اضافه شدن خواهر کوچیکترم به آقا بالاسرام در منزل هم میتونه به بعد کنکور موکول شه موکولش میکنم به همون موقع.عربی یه آزمون.امیرحسین خوابه یوسف بلده اشکالامو رفع کنه ولی خودشم تو یکیش مشکل داره ولی خر تر از اونه که اعتراف کنه و میریزه سر سوال که اشتباهه.منم مثه اون فکر میکنم ولی تا دو مرد عاقل و بالغ و دارای صلاحیت بهم نگن نمیگم اشتباهه که یوسف نه عاقله نه بالغه نه دارای صلاحیت.مرد ولی فکر کنم باشه.باید از اعضای شرکت کننده تو تولد بپرسم که حدود 200 بار شلوارشو کشیدن پایین.دستش خط افتاده و گروهو کرده ما همه نازنین هستیم و عکسشو گذاشته.این چیزا ضربه ی روانی فاجعه ی نازنین رو کمی تسکین میدن.دینی دو تا آزمون و خب نتیجه ش بدک نیست.زبانم یکی دو تا سوال.حال ندارم بیشتر انرژی بذارم براش وقتی که امروز انرژی زیادی ندارم و چیزای زیادین که انرژی بذارم براشون.من هنوز همون رژ رو  دارمو صنایع دستی به خودم آویزون کردم و موهامو مرتب نگه داشتم و حدود 4ساعت و نیم درس خوندم که حس میکنم بیشتر از 3 ساعت نباشه.

تو اینستا آدمای جذابو گشتم و حسودی کردم بهشونو چیزایی که ممکنه منم جذاب کنه پیدا کردم و نگاشون کردم و آهنگ رژ لب قرمز رو گوش دادمو پوآرو و سر نگین که اومد برام فرانسوی صحبت کنه داد زدم که بره بیرون و لباسی که برام خریده بودن و رد کردم و قهوه رو ریختم رو لحاف چهل تکه ی بافت مادر مادر بزرگم و منتظر موندم که امروز بهتر از دیروز باشه.بعد ناهار شاید خلاقیت تصویری رو دوره کنم.شایدم موسیقی.من فردا سنجش دارم.سنجش قبلیم 230 بود.امیرحسین میگه خرم با همونم حتی میتونم قبول شم ولی من خر نیستم.افت ها رو میشناسم.اینکه توی اون عمومیام خوب بود و عربی 67 درصد شاهکار من تو سنجش محسوب میشه و اینا.

یادم باشه ساعت نگینو بگیرم تا چک کنم برای درسی از عمومیا بیشتر از ربع ساعت وقت نذارم.ساعتای خودمو چک کنم شاید درست کار کردن.

امیرحسین میگفت اتاقم شبیه اتاق مسافراست.کسایی که زیاد قرار نیست بمونن.نمیدونه این سبک زندگی ایه که عادتم دادن بهش.تو چیزایی که برات در نظر میگیرن زیاد تغییر ایجاد نکن چون حقشو نداری و همیشه مسافر باش ولی اصلا سفر نکن.چون مسافر نبودن موجب میشه دل ببندی و ذوق کنی که از بین رفتنش موجب ضربه ی روحی میشه و سفر کردن موجب بیرون رفتن از خونه و خطرهای زندگی کردن و ضربه ی جسمی میشه.من ازش متنفرم ولی میتونم بعد کنکور فکر کنم بهش.نه؟

همه چیز منتظر میمونه جز مرگ و زندگی.کی قراره بمیره؟

خدا خیرش بده رتبه ی کنکورمو همین مرگ و میراست که میتونه بهتر کنه.

ولی مامانش اسمشو گذاشت باران

جذاب ترین دختربچه ایه که تو زندگیم دیدم.از اولش جذاب بود.یعنی تقریبا از بدو تولد.مامانش دماغ داشته آه.اندازه خرطوم فیلم.اونقدر که حتی بعد عمل کردنشم هنوز یه چیزایی مونده.دماغ قوز داره زگیل داره برگشته رو لب تمام جادوگرای دنیا رو از مادرش اقتباس کرده بودن برای همین به دنیا که اومد سوال مامانش این بوده که:دماغش خوبه به نظرتون؟

خوشبختانه دماغش خوب بود.یعنی چیز بدی به نظر نمیومد.یه عده میگفتن باید بزرگ شه ولی یه عده دیگه میگفتن که دماغ تو از همون اولم معلوم بود چه فاجعه ایه.نتیجتا این مشخصا اون نیست.

هنوزم دماغش خوب مونده.

گریه نه.یا خنده یا غرغره جیغ طور.بغل هر غریبه ای میرفت.هیچ وقت از غریبه ها گریه ش نگرفت.

باباش تو فکر بود که نکنه آی کیوی بچه ش پایینه و فرق غریبه و آشنا رو نمیفهمه که واکنش مورد قبولی نشون بده.

اولین واژگان زبانیش مامان و بابا نبود."دست نزن" بود.بعدش مامان.بابا و بعد اینا "تشریف بیارین"

توی 4 سالگی با ازدواج مخالف بود و نمیخواست بچه دار بشه چون باید "زور میزد".توی 6 سالگی در صورتی که مرده مهربون بود و سیکس پک داشت و لباس عروسیش مروارید دوزی داشت سعی میکرد موضعش رو نسبت به ازدواج تغییر بده.

5 سالگیش بهش گفتم که داستان بگه برام و داستان یه خرسی مهربونی رو گفت که در انتهای داستان میفهمه مهربونی کردن منجر به خوشبختیت نمیشه ولی با اینجال منجر به آرامشت میشه پس برای بخش خوب وجودته که بهتره انجامش بدی.خودش داستانو ساخته بود.درباره ی نبرد خیر و شر در قالب دو خرس بود که پیروزی و شکستش مفاهیم متفاوتی در بر داشت.(تو وبلاگم نوشتم داستانشو اون موقع)

زیتون دوست داشت و ماءاشعیر.متنفر بود از سوسیس و کالباس.

الان که 9 سالشه لغات فرانسوی رو دزدکی یاد گرفته ، سر میز صبحونه سیاست های برجام آقای روحانی رو نقد میکنه و معتقده که موانع بر سر راهش که از سمت خودی ها بوده باعث موفق نبودن این قضیه شده،معتقده که دانشگاه شیراز به درد نمیخوره چون پدر و مادرش که دانشگاه شیراز خوندن هیچی نشدن(پدر و مادرش ایده آل ترین فرمین که دو نفر میتونن بعد از ازدواج به انفعال ازدواج نیفتن و غرق روزمرگی های بیخود نشن داشته باشن.از جلسات داستان خوانی گرفته تا اداره کردن امور موسسات خیریه ی مربوط به کودکان کار)،نمیخواد ازدواج کنه ولی میخواد که مستقل زندگی کنه و از پیش پدر مادرش بره،میخواد برای من شوهر پیدا کنه تا بتونه ساقدوش من بشه چون داره از سنش میگذره و هنوز ساقدوش نشده.


قبل اینکه به دنیا بیاد مامانش میگفت دلم میخواد اسمشو بذارم باران.دختر جوونامون میخندیدن که نه یه بارگی بذار تگرگ.


کونم


یک میلیون چیز هست که میتونم راجع بهش ساعت های حرف بزنم ولی ترجیح میدم سکوت کنم.یعنی در واقع کونم نمیکشه جز سکوت کاری کنم