حتی پارک آزادگان ساعت 5 صبح..

سایه ش رو دیدم.دروغ میگم اگه بگم امیدوار نبودم که بیاد.اومد و با احتیاط نزدیک شد که:"حالت خوبه؟" و بعدش اومد و همونجوری که رو تخت به پهلو خوابیده بودم خودشو بهم چسبوند و لباشو گذاشت روی موهام و دستشو حلقه کرد زیر تنم و محکم گرفتم.بغلم کرد و گفت که هندزفری بذارم تو گوشمو آهنگ گوش بدم تا خوابم ببره و بدون هیچ حرف اضافه ای رفت و احتمالا خوابید.سحر که بیدارش کردم پاشد با چشمای بسته یه راست رفت توی پذیرایی و رو مبل خوابید و یه پتو ام کشید روش.لبخند میزد وسطش.چون من داشتم حرف میزدم باهاش و از حرفام خنده ش گرفته بود ولی خوابتر از اون بود که بتونه بخنده.

مبلامونو داده بودیم روکش.نبودن که به رسم سحر خوردنا روشونو چایی بخوریم.منگوله هاشون خاطره ی بچه های فامیل بود.برای حراست ازش قبل از اینکه ببرنشون رفتم و یکیشونو کندم انداختم تو اتاقم.سحریا رو دوست دارم.ماه رمضون رو.دیگه ابدا آدم معتقدی نیستم واقعیتش ولی تو ماه رمضون همه جا امنه.

نظرات 4 + ارسال نظر
هدایای تبلیغاتی یکشنبه 30 خرداد 1395 ساعت 20:26 http://promotionalgifts24.ir

مطالب واقعا خوبی بود مرسی بابت همه چی

یاسمین پنج‌شنبه 20 خرداد 1395 ساعت 19:28

اونایی که ما رو نمیشناختن باهامون اشنا شدن!!
میخواستیم از دستگاه قهوه بخریم ولی هر چی پول میدادیم چون کهنه بود تف میکرد بیرون، منو رفیقمم دستگاهو بغل کردیم و بلند بلند واسش توضیح میدادیم: تو باید توقعت رو کم کنی و .....


:)))))))))) من مردم از خنده با این!
مال وب غارنشین.
حالا ینی اینجارم بلاک کردی؟؟ اینجا خیلی نتش نمک نداره. :| نکن.

دکوراسیون داخلی چهارشنبه 19 خرداد 1395 ساعت 00:42 http://decorasion.com

خیلی از مطالب سایت استفاده می کنم ممنون

The Conqueror Worm سه‌شنبه 18 خرداد 1395 ساعت 16:13 http://lunacy.blogsky.com/

کنکور تجربی میدم اهوم شبیه حتی منم تو اتوبوس گریه کردم . این نوشتت خیالات خودت هست یا واقعیت ؟

نه این واقعیته.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.