سایه ش رو دیدم.دروغ میگم اگه بگم امیدوار نبودم که بیاد.اومد و با احتیاط نزدیک شد که:"حالت خوبه؟" و بعدش اومد و همونجوری که رو تخت به پهلو خوابیده بودم خودشو بهم چسبوند و لباشو گذاشت روی موهام و دستشو حلقه کرد زیر تنم و محکم گرفتم.بغلم کرد و گفت که هندزفری بذارم تو گوشمو آهنگ گوش بدم تا خوابم ببره و بدون هیچ حرف اضافه ای رفت و احتمالا خوابید.سحر که بیدارش کردم پاشد با چشمای بسته یه راست رفت توی پذیرایی و رو مبل خوابید و یه پتو ام کشید روش.لبخند میزد وسطش.چون من داشتم حرف میزدم باهاش و از حرفام خنده ش گرفته بود ولی خوابتر از اون بود که بتونه بخنده.
مبلامونو داده بودیم روکش.نبودن که به رسم سحر خوردنا روشونو چایی بخوریم.منگوله هاشون خاطره ی بچه های فامیل بود.برای حراست ازش قبل از اینکه ببرنشون رفتم و یکیشونو کندم انداختم تو اتاقم.سحریا رو دوست دارم.ماه رمضون رو.دیگه ابدا آدم معتقدی نیستم واقعیتش ولی تو ماه رمضون همه جا امنه.
مطالب واقعا خوبی بود مرسی بابت همه چی
اونایی که ما رو نمیشناختن باهامون اشنا شدن!!
میخواستیم از دستگاه قهوه بخریم ولی هر چی پول میدادیم چون کهنه بود تف میکرد بیرون، منو رفیقمم دستگاهو بغل کردیم و بلند بلند واسش توضیح میدادیم: تو باید توقعت رو کم کنی و .....
:)))))))))) من مردم از خنده با این!
مال وب غارنشین.
حالا ینی اینجارم بلاک کردی؟؟ اینجا خیلی نتش نمک نداره. :| نکن.
خیلی از مطالب سایت استفاده می کنم ممنون
کنکور تجربی میدم اهوم شبیه حتی منم تو اتوبوس گریه کردم . این نوشتت خیالات خودت هست یا واقعیت ؟
نه این واقعیته.