دوستش دارد شماره ی صفر

یک دفعه زد به سرش که چی؟چرا؟اصلا چه معنی می دهد؟واقعا تو با خودت فکر کردی که...؟تو اینقدر احمقی که...؟تو مثلا...؟


یک دفعه زدم به سرش که:هیس.


زد به سرش که:مسخره بازی در نیار.تو نمیفهمی...؟تو واقعا هیچ وقت...؟


زدم به سرش که:هیس.میگم هیس.


زد به سرش که:تو همیشه همینطوری...همیقدر لاابالی و بی فکر و ....؟تو واقعا شعور...؟تو اصلا خراب فاجعه...؟تو...


نزدم به سرش من دیگر.زیاد میزد به سرش کلا.بسش بود کلا.فقط اینکه...خب...خب...بیا بین همه ی این توی سر زدن ها که میزند به سرت تصور کنیم علاقه ای...فقط میگویم تصور کنیم.خب؟

بعد تو...


زد به سرش و خودش برد توی مرده شور خانه.


هیس.


ادامه ندارد.این زدن به سر ها ته ندارند.


+حتی نگذاشت که برگردد و بگوید که دوستش دارد.صرفا تصور کرد که علاقه ای...

+دوستش دارد

آقا بزرگ پرنده،آقا کوچیک جهنده

از وقتی که آقا بزرگ رفته بود حدودا 19 سال میگذشت.درست قد سن و سال آقا کوچیک.یا اصلا قد چین و چروک های روی پیشانی ش ضربدر سه.به سن و سال و قر و اطوار و مهر و محبت میانشان هم نمی آمد که بخواهد تخت تنهاییشان جز تخت مرده شور خانه باشد.که خب البته زندگی طوری بو میدهد که تا بخواهی زرنگ باشی و کف دستت را بو کنی نمیفهمی کدامش بوی معشوق است و کدام بوی زندگی و کدام بوی خرده نون های ناهار و کدام بوی سیگاری که بعد از ناهار خیلی میچسبیده و کدام هم بوی کف دستت.


نه سرتان را درد بدهم و نه دردسرتان.یک روز گرم تابستانی که آفتابِ دمپایی پلاستیکی سوزش توی حیاط داشت با گل و گیاه گرگم به هوا بازی میکرد و با هر بار بردن پشت دستشان را داغ میکرد و ریشه داریشان را توی سرشان میزد،آقا بزرگ چمدان فلزی نقره ای که توی آفتاب یک پدر سگ جهنمی می شد را بست و رفت.


ادامه دارد...


البته اگه حال و حوصله ام بشود ادامه اش را بنویسم.یعنی می دانید.الان که آمدم از جهیدن آقا کوچیکه بگویم که مدام توی دمپایی پلاستیکی ها میجهید و از داغی شان به بعدش اش پناه میبرد و از داغی اش به بعدی فهمیدم که اصلا یادم نمی آید این کجای رفتن آقا بزرگ بود.بعد فهمیدم که آقا کوچیک سر رفتن آقا بزرگ به دنیا آمد.یعنی از حساب سر انگشتی فهمیدم.یعنی خب من خیلی خیلی کوچیکتر از این بودم که تولد آقا کوچیک یادم باشد.درد داشت خب.مثل خر زیاد درد داشت.خانم بزرگ هم مدام نق میزد که چرا جیغ و ویق میکنی دختر و این حرفا که آخرش من آقا کوچیک را بالا آوردم.یعنی بالا نیاوردم.پایین آوردم.در واقع اصل اصلش میشود اینکه آقا کوچیک جهید بیرون.خانم متوسط ها کل میزدند و خانم کوچیک رفت توی حیاط که مو بکند که دید کف حیاط دمپایی پلاستیکی سوزان است و به مو کندن نمی رسد و بعد دوید آمد تو کنار خانم متوسط ها که سراغ تنبک میگرفتند و ما هم که خدا و پیغمبرمان به راه بود تنبک نداشتیم که رفت همان چمدان فلزی را بیاورد که دید که نیست و بعد هم سراغش را از آقا بزرگ بگیرد که آقا بزرگ نبود.بعد هم درست یادم نیست که موهای سر خودش را کند یا موهای...استغفرلا.آقا کوچیکه توی خون میجهید.آقا بزرگ شب قبلش دم گوشم گفته بود که شکمم میگذاشت الان میپرید روم.بعد هم روم بپر بپر میکرد.میگفت که یک بپر بپر کردن ساده به دلش مانده و اینکه از ته دل دوست دارد بپرد.من هم نشسته بودم و روی شکمم با انگشت نقش پرهایی که آقا بزرگ میتواند داشته باشد و باهشان بپرد را میکشیدم.یک پر دو پر سه پر چهار پر پنج پر...بعد یاد گل پنج پر می افتادم که میگفتند گل خوش یمن است و توی علف هایی بود که آقابزرگ توی دختر برون برای آقام آورده بود و آقام برداشته بود و نشان همه داده بود و به مبارکی این وصلت قسم خورده بود و بعدش هم حضرت محمد را جلوی چشم همه ی مان آورده بود که با همین 5 پر گل فهمیده بود خدیجه زن زندگیست وگرنه پشت سر خدیجه توی قبیله حرف از این بود که سر خور است و سر دو شوهر قبلی اش را خورده و بعد سر اینکه خدیجه باکره نبوده و گل 5 پر بکارت وصلتش شده و اینکه من هم باکره نیستم باز نشانی تمسک جستن به سنت پیغمبر است و دعوا شد که گل 5 پر نجاتمان داد.جدای از همه ی این ها هر کس آقا بزرگ را با 5 پر و آن شکم گنده و سر کچل و کلاه پشمی ای که قربانش بروم بوی بز سر راهی مش قربان بزرگ را میداد میدید مرد زندگی بودنش را جلوی چشم می آورد ولی خب بپر بپر کردنش را...گمان نکنم.بعد دوستعلی خان قصاب فهماندم که مرد زندگی را از همان پریدنه میشود فهمید و درست یادم نیست ولی یادم می ماند که خودم را کشتم تا آقا بزرگ را با پر تصور کنم.مخصوصا وقتی که زیر گوشش میگفتند که تو که یه بار پرده زدی.دوبار پرده زدن شگون گل 5 پرو میپرونه.

آقا بزرگ هم اسم پریدن که شنید پرید.

برای همین هم بود که حسرت شب آخرش توی رخت و تخت برایم خیلی توی ذهن ماندنی شده.طفلکی میخواست بپرد.وقتی چمدان فلزی اش را برده بود و خانم بزرگ مو میکند که آقا بزرگ،آقا بزرگ....تاج سرم.سایه ی سرم.بالش سرم...داد زدم حتما یه سر رفته بپره.میاد.

19 سال بعدش که یک شلوار کردی و چند نخ موی...استغفرلا و یک دندان طلا و یک قیچیِ گل 5 پر کن بهمان دادند و گفتند بچه ها آقا بزرگ آقا بزرگ بچه ها،آقا کوچیک داشت روی قبرها میجهید.گفتم آقا بشین که خب طبیعتا آقا بزرگ نمینشست که خب البته طفلی یا توی آفتاب سوخته بود و پوست نازک شده بود یا توی مکتب پوست نازک تر.مثل باباش میشد بپره خیلی خوشبخت تر از این حرف ها بود چون با آن پوست نازکش فقط وقت های بین جهیدن هایش از درد سوز سوزش نمیشد.بهش که گفتم یه روز تو هم بزرگ میشی،آقا بزرگ میشی،با قیچی 5 پر کن پرده میزنی و بپر بپر میکنی گفت که آقا بزرگ چیشد؟ که من گفتم که فکر کنم پرید.

گفت:ها.دیدم که نوشته عروج ملکوتی...مال همین.

بازیگران غیر حرفه ای

میتونم قسم بخورم الان که نشسته بودم و داشتم درمورد کارگردان بزرگ سینما میخوندم دقیقا از ذهنم تصویری بیرون اومد از تو وقتی که گوسه ی اتاق تکیه داده به پایه ی میز کنار پنجره نشستی و داری درباره ی اینکه هرگز به ذهنت خطور هم نمیکرده که یه کارگردان بخواد بازیگر غیر حرفه ای انتخاب کنه، حرف میزنی.


تا اینجاش که مشکلی نیست.مشکل وقتی ایجاد میشه که به طبقات ذهنم که برمیگردم این تصویر تو خاطرات نزدیکم ذخیره شده نه توی خیال پردازی ها یا تجسمات یا حتی در کمترین شانس در الهامات.

تو که اونجا نبودی.بودی؟نبودی


شاعرانه

من موهایم باز میکنم

پریشانسان میکنم

تو فقط یک کاری کن...که نترس.

توی زندگی قبلی ام شیر بوده ام.


امضا

باب راس


+قبل از اینکه سرطان کچلش کنه.