این قراره یا داستان کوتاه بشه یا نمایشنامه یا همین پست بمونه.بستگی به حالم داره.


اتاق دو در دو با یک تخت 10 طبقه و یک پنجره که درش هم محسوب میشود.هرکس بخواهد بیرون برود باید خودش را از پنجره پرت کند پایین.که خب البته آن ده نفر هیچکدامشان نیازی به در احساس نمیکنند.اصلا بیرون نمی روند.همین پنجره برای تامین ویتامین دی خونشان کافیست.اصلا برای ویتامین دی خون این ها بوده که در در نیست و پنجره است.یکیشان طبقه ی آخر چسبیده به سقف یک محقق است.صبح به صبح تمامی مقالات و نشریات لازم را پیدا میکند توی گوگل سرچ میکند و مدل های دیگرشان را پیدا میکند و همه را دست هم می دهد و بهترین مدلش را از آب در می آورد که صد تا خواننده دارد و آن صد نفر به کارشان میبندند و باهشان بقیه را کنترل میکنند.یکی از همین صد کنترل چی هم تخت طبقه هفتم است.طبقه ی نهمی یک نویسنده ی مشهورِ برنده ی جایزه ی سَم طلایی است که شانسش زده یا برعکس نزده و سمی که طبقه ی سومی برای همه ی برندگان جوایز سالیانه ی این جایزه طراحی میکند نگرفته و فقط از دو پا فلج شده که تاثیر زیادی در زندگیش نداشته.طبقه ی هشتمی یک زن خانه دار است که پرواضح است که او است که خانه را نگه داشته.طبقه ی هفتمی هم شوهر طبقه ی هشتمی ست.همان کنترل چی.طبقه ی ششم یک روانشناس بسیار بسیار خبره است که حتی بیماری روانی طبقه اولی را هم درمان کرده.دویست و هفتاد و پنج مقاله ی روانشناسی قابل استناد و قابل ارجاع و پانصد و دویست و سه مقاله ی غیر قابل ارجاع و استناد هم دارد و هفت مقاله هم ترجمه کرده(زبانش خیلی هم خوب نیست).پارسال موفق به کشف یک بیماری روانی جدید شد که باعث میشود آدم ها هی به انگشتان دستشان نگاه کنند و بخندند و در پاسخ اینکه چرا اینکار را میکنند بگویند که یکی در محکم ترین حالت ممکنه دست هایشان را گرفته بوده و بعد که بپرسید کجایش خنده دار است جواب بدهند که آن جایی که طرف دیگر دست هایشان را نگرفته.روانشناس برای درمان این بیماری از مخترع طبقه دومی کمک گرفت و یک نوع دستگیر بسیار حرفه ای اختراع کرد که قادر بود دست آن ها را مطابق همان حالتی که دیگر گرفته نمیشود بگیرد و همه ی حالات تنظیم را هم داشت.یک مدل تنظیم اتوماتیک هم داشت که با بلوتوث به ذهن متصل میشد و مدل در ذهن آمده را شبیه سازی میکرد ولی به دلایلی که روانشناس آن را عظیم ترین بخش بیماری نامید بیماری در تصویر ذهنی بیماران منتشر شده بود به قدری که آن ها چیزی که ذهنشان عملا دست نیافتنی اش کرده بود را بسیار دست یافتنی تصور میکردند و درجه را مدام روی محکم تر تنظیم میکردند یا در تنظیم خودکار چیزی که ذهنشان بود تمامی استخوان هایشان را خرد میکرد.این دستگاه بعد از از بین بردن دست ششصد و نود و هفت نفر و شکستن استخوان هفت هزار و پانصد و یک نفر و مو بردگی دست 5 هزار نفر و نا رضایتی و جواب نگرفتن یک میلیون و دوازده نفر از رده خارج شد و تولید آن متوقف شد.طبقه پنجمی یک جامعه شناس اینترنتیست.طبقه ی چهارمی یک ناظم مدرسه است.چند وقت پیش با روانشناس و جامعه شناس یک پروژه مشترک درباره ی میزان مصرف یک ماده ی مخدر گم نام که باعث شبیه سازی شدن همان دست گرفتگی ای که در سال پیش بیماریش کشف شد میشود.ناظم با کشف این مسئله در آموزش و پرورش ترفیع گرفت و معلم پرورشی شد.از آن به بعد هر روز وویس دعای فرج خواندن و بخش نامه های پرورشی جدید و مسابقات حفظ قرآن را توی گروه میگذارد و نماز خواندن دانش آموزان را همانطور که مواد کشیدنشان را کشف کرد _ استفاده شبانه روزی از وب کم آن ها_ چک میکند.

طبقه سومی بهترین شیمی دان ده سال اخیر است که برای سازمان ادبیات ملی کار میکند.این سازمان که تحت کنترل طبقه هفتمیست بنابر مقالاتی که طبقه ی دهمی منتشر کرده بود به این نتیجه رسیده بود که بهترین جایزه ای که میشود به برندگان جایزه ی ادبی سالیانه داد این است که از شر زندگی زودتر از موعدی که باید خلاصشان کرد.چون خودکشی بیست سال پیش غیرقانونی اعلام شده بوده و راه های آن تا بالاترین حد ممکن بسته شده بود و افراد مرتکب که اغلب بسیار باهوش بودند را با اهدای عضو های رباتی به زندگی برمیگرداندند و بعد به بیماری از دست دادن دست گرفتگی مبتلایشان میکردند.و اگر باز به خودکشی میرسیدند که این اتفاق خیلی نادری بود چون این بیماری مرگبار نیست هزینه ی تمام زندگی و اعضای رباتی اهدا شده بهشان و تمام اکسیژن و مایعات مصرف شده و خرج دفعیاتش را از خانواده اش میگرفتند.این فرد طبقه ی سومی موظف بود هر سال بهترین سمی که پادزهری ندارد را به سازمان ادبیات ملی تقدیم کند و تقدیم نفر اول مسابقات شود.طبقه ی دومی یک ورزشکار دو و میدانی بود و هر روز چیزی حدود 23 ساعت روی دکمه ی فلش رو به بالای کامپیوترش را میگرفت و تمرین میکرد.پارسال در المپیک رکورد دو هفته و 7 ساعت زد که به خاطر کاربرد زیاد عدد 7 در این رکورد به او مشکوک شدند و مورد حمله ی تروریستی قرار گرفت که باعث شد فردی که قبلا در طبقه ی اول ساکن بود و مادر و پدر و خواهرش را در یک تصادف و دو برادرش را حین استفاده ی وسیله ی دستگیر اختراعی و معشوقه ی مو بلند و سیاه چشمش را در یک تظاهرات از دست داده بود و مدام سالیانه تمام سواد ادبیش را برای خلق زیباترین اثر هنری سال و برنده شدن جایزه ی سم طلایی به کارببرد و موفق نشود و شکست هر ساله ش برانگیزه ش بیفزاید در حالی که سال آخر زیباترین اثر هنری ممکنه را نوشت و اثرش در بخش داوری منتظر نتیجه بود عاشق یک دختر موکوتاه چشم قهوه ای سوخته ی عادیِ قد متوسط غیر باربیِ دماغ گوشتی شد و داشت برای خواستگاری از او اقدام میکرد که برنده ی جایزه شد.خوشبختانه عصر همان روز در اقدام تروریستی ورزشکار اشتباها هدف گرفته شد و مرد.بدبختانه این مربوط به همان سالیست که نویسنده ی طبقه ی هشتم را که نائب قهرمان بود برنده اعلام کردند و سم نادرست از آب درامد.کسی که حالا طبقه ی اول است یک کارگر روزمزد است.هر روز ساکنین تمامی طبقات ترمیم میکند. زخم بسترشان را. از تمامی تکنیک های موجود استفاده میکند و بسیار خبره است.بیماری قبلیش که روانشناس درمانش کرد این بود که هر روز زودتر از هر کس دیگر مقالات طبقه دهمی را میخواند و تحلیل میکرد.دچار توهم بود که کنترلچی است که خدا را شکر درمان شد و حالا با رضایت خاطر کامل به کارگردی روزمزدش میپردازد.

نفر یازدهمی هم تخت خواب لازم ندارد.توی اتاق نمیخوابد.فکر میکردند فاحشه است.چون هر روز خودش را از پنجره پرت میکرد پایین و بیرون میرفت و آنقدر توی بیرون رفتنش غرق میشد که از خستگی غض میکرد و توی تختش نمیخوابید.هفت سال بعد از اینکه فکر کردند فاحشه است واقعا فاحشه شد.بعضی گفتند به خاطر ترور معشوقش بوده و بعضی هم گفتند که پتانسیلش را داشته.وقتی که واقعا فاحشه شد فهمید که اینکه بدانند فاحشه ای از اینکه فکر کنند فاحشه ای خیلی خیلی راحت تر است.از آن به بعد هر روز که خودش را از پنجره پرت میکند پایین کف زمین خوابش میبرد.مشتری ها خودشان بلدند چه طور پیدایش کنند.

وظیفه ت اینه که من هر چی میگم گوش کنی تا ذهنم خالی شه و بتونم بخوابم.پس به وظیفه ت عمل کن

خب.گوش کن.

من یه چیزی هست که با هر بار خلاقیت نمایشی خوندنم میخوام کتابه رو ول کنم وی ه کاغذ و یه نویسنده ی روون پیدا کنم و شروع کنم به نوشتنش ولی دقیقا هیچ وقت این کارو نمیکنم چون چیزی حدود یک ساعت و نیم که معمولا بیشتر میشه ی هر روزه مو باید اون کتاب سبز رنگ رو خلاصه برداری کنم تا به فصل ده برسم و وقتی که به فصل ده رسیدم میتونم تازه هر چی نوشتمو اونقدر بخونم که حفظ شم و برگردم و سوالایی که ازش دارمو جواب بدم در حالی که میدونم امکان اینکه ازش تو کنکور سوال بیاد نهایتا یک درصده و هر روزم امکان اینکه من بتونم کنکور بدم کمتر میشه.

حالا اون چیزه یه مجموعه از نمایشنامه های غیر قابل اجراست.یعنی خب ممکن نیستن بتونن نمایشنامه ی اجرا شدنی ای باشن.فقط اسمشون نمایشنامه ست چون من دلم میخواد که نمایشنامه باشه.ایده هم زیاد دارم براش اتفاقا.صرفا نه شعور نوشتنشو دارم نه توانشو مثلا.

من فردا 8 صبح کلاس دارم.3 امتحان دارم.80 صفحه اسلایدی که یک صفحه شو نخوندم چون داشتم همون کنکوره رو میخوندم.بعد الان بیدارم و حتی درسه رو نمیخونم.خب خوابم نمیبره.ریزن ایناف.قبلنا اینکه شب امتحان خوابم نمیبرد یک نشونه از طرف باری تعالی بود که درس بخونم و اگه میخوندم به شدت خوب میشد نمره م و اگه نمیخوندم از اونجا که کفران نعمت نخوابیدنمو به جا آورده بودم و تلاش میکردم با هر روشی که میشه بخوابم نمره ی فاحعه ای دریافت میکردم.

الان صرفا نشونه ی اینه که ظهر دو ساعت خوابیدم.نشونه ی خاص دیگه ای نیست.نهایتا میتونه یه چند تا عامل ساعت بدن و اعصاب و فکر و این دری وریام قاطیش باشه

داشتم به حرف خانومه گوش میکردم.کار به این ندارم که بهم نیاز نداشت و اینکه بهم نیاز نداشت با تقریب خوبی ضد حال خوبی بود ولی خب به جبران ضد حالی که بود منظورم از گوش کردن به حرفش عمل کردن به حرفش نیست.

آخه اون میگفت که انصراف ندم.مدرک کامپیوترمو تمام و کمال بگیرم و بعد به بابام بگیرم حالا که من دختر گلی بودم و مدرکمو گرفتم تو هم پسر گلی باش و کل تابستونو بفرستم تهران دوره ی نمایشنامه نویسی و اینا ببینم.داشتم گوش میکردم یعنی اینکه حرفشو بازم مرور میکردم با صدای خودش و ته لهجه ی یزدی خاص خودش و سکته های بینش و بعد از اول بهشون گوش میکردم.داشتم به این فکر میکردم که انگار تصمیم بسیار اقتصادی تریه.

و باور بفرما که این اقتصادی بودنه چیز موثریه.حداقل الان.تو گشنگی نموندما.صرفا یگانه منبع درامد من یعنی بابام نباید بفهمه که انصراف دادن من علاوه بر جنبه های عاطفی و غیر مادیش و اون یه ذره غیر مستقیم های مادیش میتونه از نظر کاملا مستقیم مادی هم گرون تموم شه.

میشم یه مهندس کامپیوتری که...خب بقیه ش معلوم نیست.هرچند اینم معلوم نیست.بالاخره من شب امتحان پایگاه داده م به صورت نخونده دارم شر و ور تحویل وبلاگم میدم نتیجتا بعید نیست همون مهندسه رو هم نتونم بشم.

مامانم ولی خوبه.آخه تا حالا هیچ وقت ندیده بوده که دختر ارشدش بتونه تو یه روز 10 ساعت درس بخونه.حس میکنه حتما براش مهمه.نتیجتا برای خودشم مهم میشه.بلیو می اور نات مادر شدن به همین سادگی و البته وحشتناکیه.

حالا از اون طرف کسی که من داشتم سرش بازی در میاوردم تا برسه به جایی که بتونیم با هم بازی کنیم داره سر من بازی در میاره.انگار من حوصله دارم بازی کنم باهاش.بد موقعی اومده به نظرم.مثلا یکی دو سال پیش یا یکی دوسال دیگه یا مثلا یه وقت دیگه خلاصه.الان من یکی بخواد باهام منچم بازی کنه میزنم شل و پلش میکنم چه برسه به اینکه بخواد از طریق دست پس زدنو پا پیش کشیدن عاشقم کنه.والا.ملت چه توقعاتی دارن برای خودشون.تلافی چیو سر من در میاره؟تلافی اینکه نظرم عوض شد؟جهنم.تلافی اونو این شکلی در نیاره چون من عوض اینکه مشتاق شم باهاش بازی کنم و غصه بخورم که چرا منو نمیخواد و براش جذاب نیستم میام سر و ته درگیریم با قضیه رو تو یه پست هم میارم اونم به خاطر اینکه الان جوابمو داده.بیاد مثلا...چمیدونم.برام کادو اون لیوان 17 تومنیه رو بخره و بشکنتش قبل اینکه بهم بدتش.اونقدر آزار میبینم که تو تمام پروسه هه هرگز آزار ندیده.


+یه پرده از نمایشنامه ی غیر قابل اجرامو میذارم اینکه لیوانه رو بخره و بشکنه.

بلاگفا خر است

ها.دیدی بهت خیانت کردم.هه هه هه.حقته