وظیفه ت اینه که من هر چی میگم گوش کنی تا ذهنم خالی شه و بتونم بخوابم.پس به وظیفه ت عمل کن

خب.گوش کن.

من یه چیزی هست که با هر بار خلاقیت نمایشی خوندنم میخوام کتابه رو ول کنم وی ه کاغذ و یه نویسنده ی روون پیدا کنم و شروع کنم به نوشتنش ولی دقیقا هیچ وقت این کارو نمیکنم چون چیزی حدود یک ساعت و نیم که معمولا بیشتر میشه ی هر روزه مو باید اون کتاب سبز رنگ رو خلاصه برداری کنم تا به فصل ده برسم و وقتی که به فصل ده رسیدم میتونم تازه هر چی نوشتمو اونقدر بخونم که حفظ شم و برگردم و سوالایی که ازش دارمو جواب بدم در حالی که میدونم امکان اینکه ازش تو کنکور سوال بیاد نهایتا یک درصده و هر روزم امکان اینکه من بتونم کنکور بدم کمتر میشه.

حالا اون چیزه یه مجموعه از نمایشنامه های غیر قابل اجراست.یعنی خب ممکن نیستن بتونن نمایشنامه ی اجرا شدنی ای باشن.فقط اسمشون نمایشنامه ست چون من دلم میخواد که نمایشنامه باشه.ایده هم زیاد دارم براش اتفاقا.صرفا نه شعور نوشتنشو دارم نه توانشو مثلا.

من فردا 8 صبح کلاس دارم.3 امتحان دارم.80 صفحه اسلایدی که یک صفحه شو نخوندم چون داشتم همون کنکوره رو میخوندم.بعد الان بیدارم و حتی درسه رو نمیخونم.خب خوابم نمیبره.ریزن ایناف.قبلنا اینکه شب امتحان خوابم نمیبرد یک نشونه از طرف باری تعالی بود که درس بخونم و اگه میخوندم به شدت خوب میشد نمره م و اگه نمیخوندم از اونجا که کفران نعمت نخوابیدنمو به جا آورده بودم و تلاش میکردم با هر روشی که میشه بخوابم نمره ی فاحعه ای دریافت میکردم.

الان صرفا نشونه ی اینه که ظهر دو ساعت خوابیدم.نشونه ی خاص دیگه ای نیست.نهایتا میتونه یه چند تا عامل ساعت بدن و اعصاب و فکر و این دری وریام قاطیش باشه

داشتم به حرف خانومه گوش میکردم.کار به این ندارم که بهم نیاز نداشت و اینکه بهم نیاز نداشت با تقریب خوبی ضد حال خوبی بود ولی خب به جبران ضد حالی که بود منظورم از گوش کردن به حرفش عمل کردن به حرفش نیست.

آخه اون میگفت که انصراف ندم.مدرک کامپیوترمو تمام و کمال بگیرم و بعد به بابام بگیرم حالا که من دختر گلی بودم و مدرکمو گرفتم تو هم پسر گلی باش و کل تابستونو بفرستم تهران دوره ی نمایشنامه نویسی و اینا ببینم.داشتم گوش میکردم یعنی اینکه حرفشو بازم مرور میکردم با صدای خودش و ته لهجه ی یزدی خاص خودش و سکته های بینش و بعد از اول بهشون گوش میکردم.داشتم به این فکر میکردم که انگار تصمیم بسیار اقتصادی تریه.

و باور بفرما که این اقتصادی بودنه چیز موثریه.حداقل الان.تو گشنگی نموندما.صرفا یگانه منبع درامد من یعنی بابام نباید بفهمه که انصراف دادن من علاوه بر جنبه های عاطفی و غیر مادیش و اون یه ذره غیر مستقیم های مادیش میتونه از نظر کاملا مستقیم مادی هم گرون تموم شه.

میشم یه مهندس کامپیوتری که...خب بقیه ش معلوم نیست.هرچند اینم معلوم نیست.بالاخره من شب امتحان پایگاه داده م به صورت نخونده دارم شر و ور تحویل وبلاگم میدم نتیجتا بعید نیست همون مهندسه رو هم نتونم بشم.

مامانم ولی خوبه.آخه تا حالا هیچ وقت ندیده بوده که دختر ارشدش بتونه تو یه روز 10 ساعت درس بخونه.حس میکنه حتما براش مهمه.نتیجتا برای خودشم مهم میشه.بلیو می اور نات مادر شدن به همین سادگی و البته وحشتناکیه.

حالا از اون طرف کسی که من داشتم سرش بازی در میاوردم تا برسه به جایی که بتونیم با هم بازی کنیم داره سر من بازی در میاره.انگار من حوصله دارم بازی کنم باهاش.بد موقعی اومده به نظرم.مثلا یکی دو سال پیش یا یکی دوسال دیگه یا مثلا یه وقت دیگه خلاصه.الان من یکی بخواد باهام منچم بازی کنه میزنم شل و پلش میکنم چه برسه به اینکه بخواد از طریق دست پس زدنو پا پیش کشیدن عاشقم کنه.والا.ملت چه توقعاتی دارن برای خودشون.تلافی چیو سر من در میاره؟تلافی اینکه نظرم عوض شد؟جهنم.تلافی اونو این شکلی در نیاره چون من عوض اینکه مشتاق شم باهاش بازی کنم و غصه بخورم که چرا منو نمیخواد و براش جذاب نیستم میام سر و ته درگیریم با قضیه رو تو یه پست هم میارم اونم به خاطر اینکه الان جوابمو داده.بیاد مثلا...چمیدونم.برام کادو اون لیوان 17 تومنیه رو بخره و بشکنتش قبل اینکه بهم بدتش.اونقدر آزار میبینم که تو تمام پروسه هه هرگز آزار ندیده.


+یه پرده از نمایشنامه ی غیر قابل اجرامو میذارم اینکه لیوانه رو بخره و بشکنه.

نظرات 2 + ارسال نظر
پارلا دوشنبه 4 آبان 1394 ساعت 02:23 http://walkwithme76.blogfa.com

تصمیمات درس خوندنات و یه جورایی با زبان طنز نوشتی و یادش به خیر مثل گذشته ها طولانی ولی واقعا بزرگ شدنت و از اون زمانها تو این مدت نبودنت از تو نوشتت حس کردم

جدی؟
چه جالب!ممنون

پردیس شنبه 25 مهر 1394 ساعت 23:40

تصمیم گرفته شده ... از خیلی وقت پیش گرفته شده بود حتی فقط وسطش یه گپ کوچولو افتاد!

انگار آره :)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.