تنفر عمیقم از اینستا و اینکه حالو بدتر میکنه و نه بهتر باعث نشد که بازم نرم.
دیدم دیالوگ نوشته از آرتور میلر مال کتاب مرگ فروشنده که:
آدم یه عمر زحمت میکشه و یه خونه میخره...بعد اون همه زحمت مالک خونه میشه...اما هیچکس نیست که تو اون خونه زندگی کنه.
مثل همه بارهای ننر شده و حساس شده ی اخیرم بغضم گرفت.یاد بابام افتادم.یاد حرفی که باعث شد خونه قبلیمونو ول کنیم.اینکه من گفتم مگه من چقدر دیگه هستم که بخوایم مدام خونه سازمانی نشین باشیم که بابام به خاطر این حرف از ترس اینکه کسی نباشه که دیگه تو این خونه زندگی کنه اونجایی که عاشقش بودو رها کرد.
خواستم از یاد آوریش زیر گریه بزنم...
هوی!
چته؟