هنوزم نمیدونم

خب طبیعیه که شبی که با خلا خاص میل به ادامه ی زندگی ای که هست خوابیده بشه صبحش منتهی میشه به اینکه "چرا باید درس بخونم" و اصلا و ابدا جواب "چون تو یک فردی هستی که از دانشگاه سراسری سابقت در رشته ی مهندسی ای که بودن ملتی که براش خودکشی کردن و نرسیدن بهش و دوستان و آرامش عمیقی که داشتی انصراف دادی و خونه نشین شدی در بین یه مشت آدم که در صورتی که برادر شوهر خاله شون تو خیابون در وضع نامناسبی ندیده باشدت پیشنهادت بده جهت آمیزش جنسی شرعی که بتونی 24 تیر 95ش کنکور هنر بدی و اونقدر خوب که به نمایش تهران برسی" مناسبش نیست.جواب یوسف قابل پرستش تر بود مثلا.اینکه بشین درسی که دوست داری رو بخون.من خواص مواد دوست ندارم.ولی به مدت 4 دقیقه خوندمش و 11 دقیقه ی مابقی رو به درست راست کردن مداد نوکی خواهرم سپری کردم و خرده نوک هاش رو هورتی کشیدم بیرون و این شده که تا به اینجای کار من ربع ساعت درس خوندم.

تقویم یاسی رو آویزون کردم به شاخه ی تیزه یکی از اون گل خشکا که اگه بیرون بریزیش به دستت با حالتی ابدی میچسبه.حتی نمیدونم تو کدوم روزش هستم.میدونم دوشنبه ست.آخه گیم آف ترونز میاد.هر چند از بین این 7 قسمت صرفا یه سکانس قابل قبول داشت ولی خب چیزیه که اگه نبینم یوسف بلده بابتش هنوز زنگ بزنه و تهدیدم کنه به اینکه اسپویل میکنه.یه اس ام اس که دیشب قبل اینکه از محمد خواهش کنم برام یه جوک بگه به پردیس دادم که صبح دلیوریش اومد.جواب قابل پرستشی بود.چیزی که از محبت پردیس انتظار میره.ولی من جوابی براش نداشتم.ترجیح میدادم روانپزشکم زن نبود.یا اگه بود مثل پردیس بود.با منش اینکه سه ساعت از دردهات بگی و بعد بپرسه که "خب حالا من باید چیکار کنم؟"  منش یه دکتر حرفه ایه.من همدردی نمیخوام.من برای همدردی دوست هامو داشتم.من نمیخوام که از جیغ زدن تو خواب بگم بعد بهم بگی که آخی.من فقط میخوام که دیگه تو خواب جیغ نزنم.دیگه تو خواب تو یه اتاق با پریسا و فرایین نباشم و با هم دیگه سوسیس و سیب زمینی و ماکارونی و ناگت درست نکنیم و من هنوز توی دنیای سابقم باشم.من میخوام اونجا باشم.میخوام.واقعا میخوام.ولی من انصراف دادم.پایانی بهتر از خواب هام براش رخ داد.پایانی بهتر از هر چیزی.تو یه اتوبوس با یه دختر تازه عقد کرده کنار دستم که ازم پرسید میتونم بپرسم چرا گریه میکنی؟ و من که میخواستم توضیح بدم بیشتر به گریه افتادم که گفت اگه گریه ت بدتر میشه نگو.روی صندلی خالی کنار دستم دراز کشیدن و با سرگیجه و سر درد و سنگینی سر بعد از گریه فکر کردن به اینکه خب حالا دیگه باید چیکار کنم؟باید چه جوری شروع کنم؟

وبلاگی که احتمالا مال الهامه رو میخونم.نزدیکمه.خیلی زیاد حتی.یه حرفیم درباره ی مقنعه زده بود.خود الهام.که منم یاد بابام افتادم که علاقه ی قلبی خاصی به مقنعه داره و خیال میکنه تمامی بانوان سرزمین من مقنعه پوشن.مخصوصا تو شهر ولگرد پرور شیراز.و از قضا هر دوستیم رو روزی دیده که در اوج نجابت پوششی به سر میبرده و به سایر بانوان سرزمینمم کاری نداره.مرد خوبیه.بابای خوبی بوده.ولی خب در پدر من بودن به قدر کافی از زمین و زمان کشیده.در واقع زمین و زمان مغزی و تعریفی خودش.اینکه میپرسید دوست داری منم ژولیده پولیده بیام مدرسه ت و من گفتم که هر مدلی که بیاد بهش افتخار میکنم چون میدونم که چیه و برام مهم نیست اگه بقیه فکر میکنن نباید بهش افتخار کنم و فکر میکردم که "اوه شت .خوار پاچه خواریو..." و دیدم که از این جواب ناراحت شد.عصبی حتی.برداشت کرد که من حتی بابام برام مهم نیست.آبروش.حیثیتش.ولی من فقط گفته بودم که آبرو و حیثیتش تو موهای شونه کرده ش نیست.تو کت شلوار پوشیدنش نیست.

که خب البته طبیعیه.زبون هم رو نفهمیدن از مشکلات حاد روزگاره که گریبان گیر جامعه ی پدر فرزندی شده.گریبان گیر باقی جوامع هم شده البته.که برای من خیلی خیلی خیلی زور داره چیزی که نخواستمش نخواستمش نخواستمش تا وقتی که واقعا خواستمش رو به نظر بیاد که از سر لزوم،ترحم،نیاز خواستم.اونم احتمالا به خاطر پاره ای دیگر از همین زبون هم را نفهمی جوامع دیگر.

ولی من همیشه سعی کردم نیاز های حیوانیم رو بشناسم و مغلوبشون نشم.نیاز گرسنگی که فعاله نرم کل منوی غذا رو بریزم رو بروم یا نیاز خواب که فعاله نیام وسط حرف زدن با مامانم بخوابم یا نیاز محبت که فعاله نیام ول بشم وسط خیابون که تو رو ارواح جدت بهم کمک کن.همیشه همه ی تلاشمو برای این قضیه کردم و آزار میبینم اگه چیزی مغلوب شدنم در نیاز حیوانیم به نظر بیاد وقتی که نبوده.باعث میشه فکر کنم که "نکنه واقعا بوده؟" باعث میشه تمام اعتمادی که باور کنین ذره ذره جمع میکنم نسبت به خودم از بین بره به خاطر این قضیه که یه نفر از منظر دل باهوش خودش بلده بشینه و همه چیزو مدلی که با اطلاعات کم و با اعتماد به نفس زیادش میبینه تفسیر کنه.

اینکه صبح بیدار شدم در بی میلی تمام به ادامه دادن هر بعدی از تک به تک ابعاد این زندگی که شما باید خوب بگذرونیدش تا منجر به خوب گذشتن در آخر و زندگی جاودانتون بشه،به سر میبردم و دارم فکر میکنم که اگه بشینم و تاریخ هنر بخونم این سوال برام پیش میاد که چرا انسان های نخستین نیاز داشتن به یک زندگی جاودانه؟

اینکه میدونم همه ی این بی میلی حتی از قدرنشناسی عظیمم نسبت به جهان هستی نشئت میگیره ولی خودخواهی درونم که یه دختر بچه ی احمقه بغض کرده لج کرده که من چرا باید مجبور باشم جوری زندگی کنم که دیگه نخوام زندگی کنم؟

جواب اینکه "قرصاتو خوردی؟" هم باعث میشه لج کنم و قهر کنم و سوال اینکه "درباره ی زندگی نکردنت اقدامی هم کردی؟" زهر بریزم که "مگه من مثه دوس دختر خرت خل و چلم تیغ به دست بگردم تو تلگرام پست بذارم؟".تحملم از دست خودم هم خارجه چه توقعی از دست آدمیانم میره؟اینکه از من موجودی بسازن که تحملش از دست کسی خارج نباشه؟

نه.نه واقعا نه.تو این مورد یه توقع ساده دارم که به خاطرش به نحو پیچیده ای حاضرم زمین و زمان رو بهم بدوزم.

جدایی نادر از سیمینو دیدم.یه تکه هاییش.نمیگه جدایی سیمین از نادر.سیمین رفت.ولی جدایی نادر از سیمینه.میدونین به طرز واضحی یکی از راه هایی که میتونین یه زن رو ترک کنین اینه که اجازه بدین ترکتون کنه.بی رحمانه ترینشه.بی رحمانه ترین.برای برگشتنش که ترک نشه باید غروری دو برابر وقتی که شما ترکش میکنین و التماستون میکنه برگردین صرف کنه.تنهایی عذاب وجدان دارش و وجدان راحت مرد قصه از خوشخیالیش به مرد بودنش و تازه از نبودن زنه غرم میزنه.

قشر پر توقع جامعه؟شاید

هنوز تصمیم دارم زندگیمو عوض کنم.شاید بار آخر تهدید کنم که اگه نیاین عوضش میکنم ولی تهدید لازم نیست دیگه انگار.چند وقت پیش بود که شبیه یک نحو ابدی خسته شده بودم.برگشتم.باز خسته شدم.برگشتم.الانم خسته م.مث هزار بار قبلی میخوام مهره های زندگیمو از اول بچینم که اول و آخرش مثه سیمین نشم.مثه شهرزاد بودنو ترجیح میدم واقعیتش.که بری وقتی م که میرن برنگردی دیگه.بهتم میگن سیاه بخت برات سکته میکنن و اشک میریزن و عروسی میگیرن.تهش ولی چیزی حتی ازت نرفته.ملتم عاشقت میشن فالوت میکنن برا خنده ت و حتی زهر مار گفتنت غش میکنن و عاشقانه مینویسن.نمیدونم.نمیدونم


+نت خونه ی ما 24 کیلوبایت در ثانیه ست.گیم آف ترونز که برای دانلود زده شد اول متن بودم و تموم که شد دانلود قبلش تموم شده بود حتی.خیلی نوشتم.خیلی

نظرات 2 + ارسال نظر
The Conqueror Worm دوشنبه 17 خرداد 1395 ساعت 14:23 http://lunacy.blogsky.com/

منم دانشجو انصرافیم اتفاقا کنکور هم دارم اتفاقا درس هم نمیخونم منتها مثل سگ پشیمونم که چرا هنر شرکت نکردم. اتفاقا تو دانشگاه خوبیم درس میخوندم.

چه شباهت جذابی.چه رشته ای کنکور داری؟

امیرحسین دوشنبه 17 خرداد 1395 ساعت 14:20 http://www.army-well-being.net/link

با سلام، تبریک میگم سایت بسیار زیبا و جذابی دارید، اگر دوست دارید بازدید سایت خوبتون رو کاملا رایگان افزایش بدید، سیستم تبادل لینک اتوماتیک را از دست ندید.
ثبت لینک رایگان در سایت دارای بیش از 4000 بازدید
جهت ثبت لینک خودتون برای افزایش بازدید و افزایش رنک گوگل خودتون به آدرس زیر مراجعه کنید

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.