نمیدونم

از موقع ثبت پست تا الان بازم داشتم نگاش میکردم.یه سری تکه های گزیده.تصاویر معرکه و موسیقی متن بی نظیر.فضای آروم رم.حالتی که از آزاد بودن به آدم دست میده.حالت نابی از رها بودن.نیمه شب قدم زدن در آرامش مطلق شب.خدا میدونه که چقدر دلم برای نیمه شب های یزد تنگ شده.نصفه شب های کمی رو ازش بیرون بودم ولی هر بارش جوری لذت بخش بود که انگار دنیا مطلقا نگه داشته تا فقط تو از این نقطه ش ارضا شی.هوای خنک و آسمون وحشتناک تیره و شهر تماما آروم که هیچ چیزی برای ترس توش موجود نبود.نه دزد و نه بدتر از اون پلیس.

دلم برای دخمه تو غروب تنگ شده.آقایی که اومد بهمون هشدار داد که بریم چون میخواد بره و نیست که مواظبمون باشه.هر چند اونجا بیشتر از هر جایی در جامعه ی اخلاقی ایران زمین مجرم بودیم آقایی که مسئول بود یا حداقل خودشو مسئول حس میکرد برای حراست از ما بود.

هیچ وقت نفهمیدم چرا باید از حراست دانشگاه بترسم.چرا باید از پلیس بترسم.چرا همه چیز اینجا ترسناکه.ولی تو یزد گاهی وقتا یه لحظه ای بهم هدیه میشد که توش خالی بود از هر چیزی شبیه ترس و استرسه.یه لحظه ای از نیمه شب با سکوت جیرجیرک ها و آسمونی که قابل معاوضه با هیچی نیست.

نمیدونم کی بود که خوابشو دیدم.نمیدونم چقدر قبلش بود که از ته دل آرزو میکردم که چشمامو ببندم و اونجا ظاهر شم.شاید برای چند دقیقه حتی.مکان امن من بود اونجا.جایی که حس میکردم خونه م.خواب دیدم با مامان و بابام رفتم یزد از کنار کافه بن بست که رد شدیم زدم زیر گریه.مثل خر گریه میکردم.هق هق های وحشتناک سر درد آور جوری که کل آب از دماغ و چشمات آویزون باشه از اینکه من چقدر به اینجا نیاز داشتم و چرا که نداشتمش.

بابام بردم دخمه بعدش.از کوه رفتم بالا.رفتم بالا.رفتم بالا.تمام مدت گریه میکردم.تمام مدت چنگ میزدم به تمامش.

خیلی خیلی زیاد خواب یزد رو میبینم.صادقانه بگم من وقتی اومده بودم یزد در واقع اون اوایل وحشیانه دلم برای خونه م تنگ شده بود.برای شیراز.وحشیانه حالم بد بود و برام کنار اومدن با همه چیز سخت بود.ولی هرگز خواب شیرازو ندیدم.

شاید الان به ظاهر آسون تر باشه.ولی من دارم مدام خواب یزد رو میبینم.خواب یزد عزیزم رو.وحشیانه دلم برای یک لحظه از آرامشی که اونجا با خودم بودن داشتم تنگ شده.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.