الردئوکمخهعغالراذدئمهعغلابرذدئومنهعاغلبزرذدئومخهعاغلبر

واقعیتش همونقدری که خوشحالم یاسی وبلاگ داره و پر قدرت پست میذاره یک دومش ناراحتم که امیرحسین وبلاگ داره ولی هیچ قدرت و تمایلی برا پست گذاشتن نداره.

و اینکه امیرحسین خوابگاه کوفتیش اینترنت نداره و صدای توی هال داره اعصابمو خط خطی میکنه.یه دادی هم سر بابام زدم که حرمت قرص های اعصابمو نگه داشت و فحشم نداد.ولی خب واقعیتش از اینکه توی خودخواهی ملت دور و برم سهمی ندارم زیاد خوش حال نیستم.یعنی خب واقعیتش خیلی هم متوقع نبودم که خودخواهی کسی از اطرافیانم برگرده و به نفع من تموم شه ولی خب حداقل فکر کنم انتظار داشتم که اگه کسی بخواد خودخواه نباشه و منطقی خواه باشه یه بخشی باشه که به نفع من تموم میشه.

که نشد.

البته خب چیزیم نیست.هر کی ندونه فکر میکنه چه خبره.من امروز روز بانمکی داشتم.کافه کاغذی رفتم و توش واقعا درس خوندم و چیپس و پنیر خوردم و بارون اومد البته یه سری چیزا باعث شد نسبت به چیزی که هستم احساس تنفر کنم ولی خب من حوصله ی پرفکت بودن برای بقیه رو نداشتم.حوصله ی کسی بودن برای نگاه تمجید و نداشتم.ازش به خودم آف دادم.خب کیه که دلش نخواد تحسین بشه؟تحسین که نشدم گفتم خب جهنم.من آف میدم از تلاش برای تحسین.

البته خب آف ندادم.واقعیتش اینه که آف ندادم.فقط خب آی وازنت دت گود.آی وازنت این دت لول.شاید همین.

فردا میرم دانش آموز.شایدم خوابیدم.نمیدونم.ولی الان میخوام بخوابم.حس یوزلس بودن دارم.شت.این چه زبونیه که من دارم بهش حرف میزنم؟باید هنوز در تلاش باشم؟

نمیخوام خودمو قایم کنم.میخوام قایم شم ولی نمیخوام خودمو قایم کنم.فرق دارن اینا

خلیفه

فکر کنم دیگه این عقده ی الکترای من داره شور قضیه رو در میاره.اینکه من خواب ببینم بابام زن گرفته و اینو ببینم که از من سو استفاده میکنه تا به زنش نزدیک شه و من براش یه وسیله م برای رسیدن به عشقش و نه خود عشقش مسخره ست.

بعدم اینکه من اتاقمو از دست بدم.مشکلی باهاش نداشتم.یعنی وقتی که گفتمم بله نداشتم.در واقع داشتم.ولی تمایلم به مظلوم نمایی خودم و بدست آوردن دل بابام که نذارم اوضاع بینمون از اینم بدتر شه نذاشت داشته باشم.گفتم که مشکلی نداره و مامان بزرگم میتونه تا هر وقت که بخواد اتاق منو برداره برای خودش و منو راه نده.

ولی متاسفانه من نیازمند یک جایی برای خودمم.حداقل یه فضا فقط برای خودمو لازم دارم.که بچینم وسایلمو دور تا دورش و هر وقت دلم خواست بهمش بریزم و اگه چیزی شد برم توش قایم شم.

الانم دارم صدای بابامو میشنوم که از کیسه ی خلیفه ی من میبخشه.که به مادرش میگه مهزادم میره تو اتاق نگین میخوابه.میدونم.کمه.احمقانه ست.اینکه بخوام از بخشیدن همین چیز کوچیکم دریغ کنم خیلی بیشعورم.میدونم که حتی اینجا هرگز اتاق من نبوده.من صرفا مسافرش بودم.خونه تابستانیمه و وقتایی که میخوام از یه دانشگاه به دانشگاه بعدی منتقل کنم خودمو ولی بازم بهش نیاز دارم.یه نوعی از نیاز در این رابطه ی من و اتاقی هست که اوایل خوابگاه نشینیم دغدغه ی اصلیم بود.اینکه من نمیتونم با 4 نفر دیگه تو یه اتاق باشم چون من همیشه عادت داشتم به اینکه اتاق خودمو داشته باشم.فضای خودمو.پناهگاه خودمو.فرار کردن بهش عظیم ترین بخششه واقعیتش.

ولی خب.مهم نیست.:)یه کاریش میکنم.گوشواره هامو درست میکنم.تا بازم زیاد شن.کادو هامو یه گوشه میچینم و نگاشون میکنم.تو فکرم که همه ی چیزایی که دارم تقسیم بشن به اونایی که کادو گرفتم و اونایی که قراره کادو بدم و اونایی که کادو نگرفتم ولی مامانم میکشتم اگه کادو بدم :|

دتس کول

من میشناسمت

میدانی یک کمی افسرده طور دارم تلاش میکنم تا خودم را بیرون بکشم.انگار که تا کمر فرو رفتنم هنوز برای تسلیم شدن کافی نباشد.دقیقا دقیقا دقیقا میدانم که تا کمر فرو رفته ام.دقیقا دقیقا فشار تلاش بیرون آمدن را را روی مچ دستم و ساقشان و آرنج و شانه ام حس میکنم و باور کن که خسته کننده است.



خر

باید برم خلاصه نویسیامو جمع و جور کنم که بدم به رضا.حتی اگه نخواد باید بکنم تو حلقش.محبت زورکی.بهش گفتم اگه بگه هیچکدومو نمیخواد کلشو بش میدم.نتیجتا بهتره خودش بگه که کدومو.

برای خودمم بهتره.من میمونم و چار پنج صفجه از درک عمومی هنری که لاشم باز نکردم.سستم توی تصمیم گرفتنم.نه؟

گمشین بابا.خیلیم خوبم.دلتونم بخواد.اون موقع که خل میشدم کجا بودین که حالا سر سست بودنم برا تصمیم گیریم ارد میدین؟گمشین جمش کنین این نگران بازیا رو.والا من اعصاب مصاب ندارم.

دیوانگی آموز اگر طالب علمی هرگز نخورد آب فلانی که به عقل است

اندر احوالات دیوانگی های من که میشود به عنوان حملات عصبی طور هایی که خانواده ی ننر من به آن دیوانه خانگی شدن من میگویند و با یک جیغ کوچولوی من توی خواب زهره اشان ترک دار میشود،میشود گفت که همه شان مثل سگ از من میترسند!و قبل از یاد آور شدن ابروی که بالای چشمم نهادینه شده به دور و برشان نگاه میکنند و کلی سبک سنگین میکنند.همه را هم آرام کرده که به ابروهای من گیر ندهند.خلاصه کلی از من دیوانه حساب میبرند گاهی.


+حتما یا باس بمیریم یا دیوونه شیم که بفهمن به خواسته هامونم ممکنه که بشه یکم ارزش داد.وگرنه با عاقل زندمون کسی کاری نداره که.

عصبیه.جدیش نگیرین

غربت تو وطن خودمو بار اول نیست که حس میکنم.یعنی شما میتونین خونه م رو به عنوان وطنم حساب کنین شهرمو به عنوان وطنم حساب کنین کشورمو حتی،میشه توش غربتو حس کرد.لااقل من بلدم حس کنم.شمام بلد نیستین بگین بیام یادتون بدم.

مثلا ساده ترین مدل یادگیریش اینه که دانشگاه یه شهری جز شهر خودتون قبول شین.اون موقع اون شهر که خب شما رو مال خودش حساب نمیکنه نهایتا میتونه به عنوان یه مهمون بهتون احترام بذاره و تو شهر خودتونم...خب برای امتحان انگیزه ی غربت میتونین یه بار تشریف ببرین تو دانشگاه شهر خودتون حتی همراه یکی از دوستاتون.وقتی نذاشتن حتی تو محوطه وارد شی یا سر یکی از کلاسا همراش باشی بلد خواهی بود غربتشو حس کنی.


+یکی از بدترین بخشای انصراف دادن از دانشگاه اینه که دیگه دانشجو نیستی.نتیجتا به هیچ جا تعلق نداری.برای تعلق داشتن یا باید شوهر کنی یا بری سر کار یا یه دانشگاه دیگه بری.اساسا نصف ادامه ی زندگی آدما و نصف کارایی که میکنن برای اینه که به جایی تعلق داشته باشن و حس غربت نکنن.


+بدی ایرانی بودن اینه که ساده میتونی حتی به کشورتم تعلق نداشته باشی.کافیه موهات بیرون باشه آرایشت تند یا مانتوت کوتاه.خود کشورت میاد میگیرتت.


+عصبی ام.میدونم.حق دارم باشما.البته نه به خاطر خودم.هر چند میدونین...مهم نیست واقعا.من هیج وقت اهل تعلق داشتن به جایی نبودم.اینو میشه از دو دیقه ای یه وبلاگ داشتنم فهمید.از قصد ازدواج نداشتنم حتی.از اینکه شغل ثابت آزارم میده و شهر ثابت حتی.ولی بعضا حتی آدمای بی تعلقم دوست دارن به یه جا تعلق داشته باشن.من تعلق داشتن به ذهن آدمایی که تو ذهنمن رو انتخاب کردم.خیلی وقت پیش.هنوز پشیمون نشدم ازش.

موجودات سبک مغز و خنگ و کودک مذکر و آریایی

نگا شوهر خوب و اهمیت دهنده اون نیست که برگرده وقتی زنش داره خوشگل میکنه و خوشگل که بره عروسی بغ کنه و عصبی و غصه دار و ناراحت که خوشگلیت برا عروسیه و مهمونی و برا من اونجوری و اینجوری ای.

اونه که وقتی میبینه زنش داره خوشگل میکنه کارش که تموم شد از پشت نزدیک شه بهش و بغلش کنه و ببوستش و ...خبه خبه.پورن که یاد نمیدم.روابط زناشوییتونم من نباس یاد بدم بهتون.فقط اینکه خیلی حرکات جذاب تر از غر زدنم وجود داره موجودات سبک مغز و خنگ و کودک  مذکر آریایی.