طعم تلخ ته خیار

رفتم دارم در به در دنبال یه عکس میگردم از یه چیز تا محرکم باشه برای جنب و جوش به سمت چیز هایی که باید به دستشون بیارم ولی واقعیتش چیز خاصی دست نیازید به من که بشه دسک تاپ لپ تاپم ولی خب من بازم میکردم.امیدوارم کلی کلا.پاریسو سرچ کردم دانشگاه هنر تهرانو سرچ کردم اساسا چیزی نجستم.حوصله م سر رفتم بلاگسکایو باز کردم تا بشینم چرت و پرت بنویسم و منی که امروز درس نمیخونم.مسخره م نیست.مگه همه هر روز درس میخونن؟خب آره میخونن ولی خب من نتونستم امروز برم کتابخونه و بدتر از اون پوست صورتمو بردم.زشت شدم به حد خر.البته نباید بهش اهمیت بدم.باید؟

یه تکه از پوست چونمه فقط.همین.منم که رو زشنی زیاد زیاد زیاد وسواس نداشتم.فقط میدونین مدت ها بوده که ملت در مورد من فاکتور زیبابودن یا نبودن رو در نظر گرفتن.هرچند خودم جون کندم تا این فاکتورو از بین ببرم ولی خب چیزیه که معمولا در مورد یه دختر اولین فاکتوریه که درباره ش قضاوت میشه.به قول امیر حسین زشت بودن فقط غمنگیزه ولی دختر زشت بودن فاجعه ست.حالا کار به این حرفا ندارم در هر صورت نظرات متفاوتی در این زمینه به دستم رسید چون من تمامی تلاشمو کردم که این فاکتورو هل بدم به عقب تو قضاوت در موردم.

این باعث شده افرادی که عادت کردن این فاکتورو درباره ی یهدختر اول ببینن از اونجایی که تو من پشت شلوغ بازیامو حرف زدن هامو گوش دادن هامو خریت هام و عجیب گری هام قایم شده و حق انتخابی برای زیبا بودن یا نبودن رو درمرحله ی اول نمیبینن زیبا نبودنه رو وصلش میکنن.دتس ایزی.

مهم نیست.اصلا نمیدونم چیشد به اینحا رسیدم.ولی خب باور کنین موهای سحر خوشرنگ تره.

در کل میخواستم برسم به اینکه...

هیچی

حتی یادم نیست میخواستم برسم به چی.شاید بهتره همون نمایشنامه رو بنویسم.همون یکی در مورد اون خانمه که...یعنی اون آقاهه که معشوقه ش میمیره و میشه بدن آزمایشی آزمایشگاه تشریح آقاهه.

اطلاعاتی وسیع تر از مرده ها میخوام.مثل اون مرده که دخترش شب عروسیش مییمره و مومیاییش میکنه و مانکن مزون عروسیش میذارتش و 80 ساله که بدن مومیایی دخترش مانکن مغازه شه.(دروغ راستشو نمیدونم.ارزش داستانیش مهمه برام) یا همه ی اونایی که با مرده هاشون برای آخرین بار عکس میگرفتن.(میدونم که راسته) یه مدت بعد از خوندن کتاب بوف کور صادق هدایت(البته فقط صفحات اولیه) همزمانی جالبی داشت با دیدن عکس های مرده ها.اونایی که بعضا دارن با لبخند به دوربین نگاه میکنن.باور کنین که وحشتناکه.و من واقعا از نزدیک جو مرگ رو حس میکردم که حس میکنم.البته خب حمل بر خود ستایی نذارین کتاب صادق هدایت نباید به آدم قاعدتا جو مرگ بده.شایدم باید بده ولی خب من هیچ وقت از دید شخصیت راوی نخوندمش.روایش برای من راویش نبود.اون دختره ی نیلوفر تعارف کن مینیاتور با لباس چسبون سیاه بود که یهو روی تخت میمیره و بعد تکه تکه توی چمدون جا میشه.برای همین بود که برام جو مرگ داشت و همزمان شدنش با کشف اون همه عکس مرده توی 18 سالگیم وقتی که مریضم بودم و خرانه فکر میکردم که دارم میمیرم تجربه ی صورتی وارانه ای از حس مرگ بهم داد.که خب جذابه.خوشحالم دارمش.


+توش پیچک های سیاه که دور بدن نم ناکتون میپیچن و با خودشون میبرنتون به اعماق زمین و موهای نم دار چسبونتون روی کف کله تون با حالت چندشناکی چسبیده نقش اولو بازی میکردن.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.