که اصلا چه

یک سری چیزها را میشود بیاری و بچینی شان دور هم گرد گیریشان کنی و برگردی بگویی که از سر میگیریشان.البته.خودمانیم.نمیشود.ولی فدای سرت.فدای سرم.کار دیگری که نمیشود کرد.نمیشود که برگشت و تا ابد الدهر غصه خورد و یک گوشه قاطی شمشادهای سبز با لبلس سبز مستتر نشست و به ناخن جویدن احتمالی و فدایت شم های تصنعی فکر کرد در حالی که فقط یک تصویر توی ذهن آدم میتواند بچرخد و آن یک دختریست که روی یک صندلی بیرون کلاس نشسته و تو به نظرت می آید که مشکلی دارد که مانع نفس کشیدنش شده.شاید مشکل ریوی.شاید مشکل روحی.هرچند که نمی شود با قطعیت گفت بانو مشکلی در تنفسش داشته ولی به جهنم.تو که به نظرت آمده که داشته.چرا نپرسیدی که میخواهدت یا نه.


یک زمانی بود که بافتنی میبافتم.حلقه حلقه.بعد شبیه به دم یک بادبادک توی هم حلقه اشن میکردم و به نظر دیگران میرساندمش که شالگردن است.شاعر که باشی از همین هم بلدی برای معشوقه ت شعر ببافی.از این حجم از بیکاری شالگردن بافش در زمستان برای اینکه دست هایش کاری کنند که مغزش نمیتواند انجام دهد.آن هم بازدهیست.اینکه همانطور که باقی اجزای بدنش برمیگردند و غیر ارادی بی دستور مغزی که یک گوشه زانو بغل گرفته و هی هق هق میکند و خوابش نمیبرد،نفس میکشند،راه میروند،حرف میزنند،پلک میزنند،میخندند که منجر به بیشتر زنده ماندنش میشود دست هایش هم غیر ارادی کاری کنند که منجر به ساخت یک چیزی شود که طرف برگردد و بهشان نگاه کند و بگوید که اگر هیچ گهی نخوردم لااقل یک سری گه ها بهم بافتم.عاشقانه تر از این؟


حالا میدانی که چرا یادش افتادم؟یاد اینکه از چند مهره ی رد شده توی یک نخ که بافنده ی تسبیح است هم میشود عاشقانه نوشت.انگار که فقط باید آدمش باشی.مرد یک میدان سخت میخواهد.اینکه بازی کنی با کلمات.یک دست بیکار میخواهد و ذهن بیمار.اینکه حتی اگر بی شعر هم بخواهی به منظره اش نگاه کنی.بی توصیف شاعرانه و مقصود های ازلی و عشقی حقیقی یک حقیقت وجود دارد و این است که اگر آن مهره های رد شده از نخ را توی دست مشت نداشته باشم جای یک بار 8 بار بیدار میشوم و در هر بارش هزار بار میمیرم.


اینکه میشود خیلی راحت یک سری کلمه بافت بهم.از تسبیح و شالگرد عاشقانه ساز عاشقانه ترند.اینکه من هرچه هر بار آشفته تر نوشتم برگشت گفت که نوشتنت بهتر شده است.نظام بندی را دوست نداشت.میترسید از آن.شیطان مجسمی را تصور کنید که از نماز خواندن خوفش بگیرد.از منظم بودنم خوفش میگرفت.دل خوش کرده بود به اینکه نظم من در بی انضباطیست.در واقع دلش را خوش نکرده بود.نمیفهمید.نظم قاطیش مال خودم بود.مال خودم هست.همانی که او برگشته بود و به مادرش گفته بود.اینکه  افتادن لپ تاپ کف زمین از سر بی نظمی اش نیست.شاید جای تنظیم شده ش قاطی ذهنش همانجا باشد.


برگشتم و پرسیدم که گریه کرده است یا نه.بعدش هم نوشتمش.عین اینکه پرسیده بودم را نوشتم.اینکه قاعدتا مطابق زمان بندی ارائه شده ثانیه های دقیقی که به ساعت نگاه کرده بود و دلش هی سنگین و سنگین تر شده بود تا وقتی که به زیر گریه زدن رسیده بود و ریز ریز گریه کردنی که بلاتکلیف است.یک جایی بین بچه بودن و مرد شدن مانده.نمیداند الان باید کدامش را بروز بدهد.و کم کم در انتهایش به این نتیجه میرسد که همین که گریه میکند یعنی مرد نشده پس تکلف بلاکلیف بودن را از روی شانه هایش برمیدارد و هر مدل که دوست دارد زیر گریه میزند.شبیه همان پسر بچه ای که بود.همان پسر بچه ای که هست.انگار که بخض اعظم دردش آن تکه ای بوده که نمیدانسته الان باید چه شخصی باشد.هر چند همیشه میدانسته ولی یک حس درونی میخوردتش که نباید و نباید و نباید.که یک جای کار میلنگد.عذاب وجدان خیانت به مردانگی اش وقتی که عین پسر بچه ها زیر گریه میزند.


من خب باید یک سری چیزها را درست کنم.درستشان نکنم بد میشود.باید آن آِینده ی مختوم در صورت کوتاهی کردنم را مدام مجسم کنم و برای رخ ندادنش هر طور که میتوانم سگ دو بزنم.که نمیزنم.که خب هیس...بیا در مورد من حرف نزنیم.در مورد من که حرف میزنیم عذاب وجدان میگیرم.عذاب وجدانی که نمیشناسمش.که باعث شد الکی بنویسم.باعث شد برگردم و نتوانم.نتوانم و برگردم.


یک سوال اینجا مطرح میشود که "چرا واقعا؟"یک سوال دیگر این است که "چی؟"


حتی نمیشود فهمید که کجای کار بوده که لنگیده و پیچ خورده و حالا دست و پا را هم شکسته.حتی نمیشود فهمید که اصلا "چرا" که اصلا "چه".فقط باور کن که خودم هم نمیدانم.

نظرات 1 + ارسال نظر
پردیس جمعه 15 آبان 1394 ساعت 23:26

بیا تصور کنیم که در مورد گذشته نمینویسی!
البته بنویسی و ننویسی فرقی نداره...
اصلا که چه؟

هیچی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.