من نمیخوام برم خونه

د گریت گتسبی رو زدم تا برسه به اون تکه ی آهنگ توگدر.چیزی که یاسی مدت ها پی میگفت که ضربان قلبش رو باهاش تنظیم میکرده و باعث شد که توجهم بهش جلب شه و بهش گوش کنم.تکه ی فیلم با موزیک متن توگدر تکه ی خیانت دیزی با گتسبیه به شوهرش(که البته من هیچ وقت به اون نگفتم خیانت ولی به آخر داستان گفتم).تنظیم کننده های ابتداییه ضربان قلب رو گوش دادم.میدونین.یه زمان زنگ موبایلم بود.تو درمانگاه بین نعل اسبی و دانشگاه روی تخت نشسته بودم.فکر کنم بعد از سرم بود.بعد از این بود که امیر مقنعه م رو سرم کرده بود چون من دستم بند پنبه بود و خونه خشک نمیشد.یه چند تا آهنگ براش گذاشتم که کدومشو بذارم زنگ موبایلم...اینو گفت.

دارم چرت میگم.مهم نیست.

فقط تکه ی آخری از گریت گتسبی که این آهنگه رو داره.دختره تو بغل گتسبیه.کنار دریا.جایی که خونه ش روبروش قرار داره.اندوهگین میگه که:"من نمیخوام برم خونه."

میدونی.خیلی آشنا بود.خیلی دردناک آشنا بود برام.


فقط بدترین تکه ش اینجاست که از ته قلبم مطمئنم چیزی نیست که بتونه بهترش کنه حتی.بدتر...چرا.

نظرات 3 + ارسال نظر
یاسمین یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 21:17

مَی من توعَم؟! :))

:))

یاسمین شنبه 11 اردیبهشت 1395 ساعت 21:41 http://istgaheman.blogfa.com/

من جشن تولد شش سالگی گرفتم و بی اینکه آرزویی کنم، شمع‌ها را فوت کردم. چه توقعی داشتید؟ دنیا خوب بود، من دیگر آرزویی نداشتم. همین که توی آن خانه و محله بمانم کافی بود. صبح چشم‌هایم را باز کنم و دختر همسایه را ببینم؛ بیاید دستم را بگیرد، نگذارد معنی غم را بفهمم، کنارم بماند و من بهترین دوستش باشم. توی حیاط با محمد فوتبال بازی کنیم و هیچ وقت گل‌ها را نشماریم و نفهمیم کدام‌مان بازی را برده. بعد از ظهرها بنشینم پای تلویزیون تا یکی بیاید آن پرده جادو را کنار بزند، برنامه شروع شود و کارتون مورد علاقه‌ام را ببینم. موقع صبحانه نان بربری را توی لیوان چای شیرین تیلیت کنم و با ذوق و شوق بخورم. با بقیه بچه‌های محل برویم جشن تولد سارا و شلوغ‌کاری کنیم و خواهرش از رقصیدن ما کوچولوها خنده‌اش بگیرد. و سارا جای خالی بزرگی را فراموش کند؛ انگار که توی آن جشن ما بچه‌های نیم وجبی روی سر همدیگر ایستاده بودیم و قد پدرش شده بودیم. بی اینکه کسی بهمان حرفی بزند، خاطره خوب می‌ساختیم. مثلن یک روز ظهر شهاب بیاید توی بالکن، از طبقه‌ی سوم یک تکه نارگیل برایم بیندازد تا طعم خوبش برای اولین بار در ظهر یک روز معمولی زیر زبانم بیاید و بشود یادگاری‌ام از یک دوست. مگر دنیا از این بهتر هم می‌شد؟ دنیا خوب بود، من دیگر آرزویی نداشتم.

روزها عین خیال‌شان هم نبود؛ مثل خر سرشان را پایین انداخته بودند و جلو می‌رفتند. دنیا پشت همان کوچه‌ی بن‌بست محله‌ی قدیمی تمام شد.

اینو می گم. از ایستگاه یک آدم.

بهشون بگو وبشونو میخونی:|

امیرحسین جمعه 10 اردیبهشت 1395 ساعت 13:45

نمیدونستم مال اون فیلمه.

روشه.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.