بدون هیچگونه منظور.فقط خیلی باحال بود:)))من چیزای باحالی که منظور دار به نظر میادو به خدایان جدید و قدیم سوگند بی منظور مینویسم


- من خیلی مرفه و اینام.واقعا شما حالتون از من بهم نمیخوره؟

+ چرا خب...میخوره.ولی نه برا این ^.^

امام

طوری نکنید که طوری شود که تهران قبولم شدین برا جلو گیری از آبرو ریزی و عنوان شدن عدم انتلاکتتان مجبور شین باز وبلاگتونو عوض کنین.اون موقعست که جدی جدی طوری شده.

اینکه خلاقیت موسیقی ندارم هنوز و نمیذاری بخرمش رو دیگه عنوان نمیکنم

هووووی.تویی که این پستو میخونی.هنوز رمز خلاقیت نمایشی قلمچیو از علی کمالی برام نگرفتی :| بسترد :|

رفتم دینی بخونم؟:)))نه بابا

بابت تاخیر شرمنده.داشتم کامنت های یاسی رو جواب میدادم.

نه اینکه یه مرد ببینی تو خیابون زورکی بیاریش که ازت لذت ببره:|معلومه که میاد خره:|

کمک کردن زورکی بدون دارا بودن تناسب با نزدیکی رابطه با فرد کمک شونده مثه اینه که شما تو خیابون راه بری زنه رو ببینی بهش تجاوز کنی.بعد پرسیدن چرا بگی طفلی گناه داشت.نیاز داشت ارضا بشه:|


برعکسش صادق نیست چون فرضیه م میریزه بهم:|


تا مثلا وقتی که...چمیدونم.بدون اینکه جرم بده...میترسم خو :|

من این قضیه ی نجات و اینا تموم بشه.محمدو مینشونم تمام این پستایی که امشب درباره کمک نوشتمو نشونش میدم بهش میگم که اگه نمیترسیدم بزنی لت و پارم کنی این همه دُر و حکمتو جای اینکه در خدمت عام بذارم به خودت تنها میگفتم بعد عوام الناس بی بهره میموندن از دُرو  حکمت.

میگم...زشت نیست اسمشو آوردم؟ناراحت و اینا نشه؟

باشه باشه.آقا محمد نه.میم.ز ^.^

همونایی فعل نجاتو میکنن تو حلقت

میدونی کیا سعیشون گم شد؟اونایی که فکر میکردن عملشون خیلی خفنه و اینا ولی در حالی که نه نبوده...نوچ نوچ نوچ نوچ.

نگا خیلیم دینیم بد نیست.میشه امشبو جا خوندنش به شر و ور نوشتن مستانه پرداخت

وقتی قبول نشم برمیگردم به سازمان سنجش میگم که منو به امشب برگردون تا دینی بخونم.سازمان سنجش میگه آیا ما بهت به قدر کافی فرصت ندادیم؟تو اگه بازم برگردی به امشب جای دینی خوندن شر و ور مینویسی.

بعدشم عذابی دردناک فرامیگیره منو.

ولی دیگه سر جدتون نگین چه شر و ورایی مینوشتم

من کنکور دادم ادبیات نمایشی تهران قبول نشدم استشهاد نامه میارم امضا کنین که این بنده خدا سال کنکورش ساعت 2:20 دیقه ی نیمه شبشو به نوشتن سپری میکرده و استحقاق عملی این جایگاه و رشته رو داره.

فقط میدونم که بش تجاوز کردم^.^

پست گذاشتن حدی داره که من نمیدونم چقدره.

الان به شکوندن یه قولنج ساده ی انگشتاشم راضیم.


الان همسایه پایینیه باز زنگ میزنه که قولنجا حله دمت گرم فقط این یارو چرا اینقدر کولی بازی در میاره؟مخصوصا سر انگشت انگشتریش.

فردا همسایه پایینیمون زنگ میزنه که آقا من به راه رفتنتونم اعتراض کرده بودم بعد شما چیز میشکونین؟

هنوزم میل غریبی برای شکستن هر چی دور و برمه در وجودم داره میره رو اعصاب.این عکس بچگیامو اون کوزه ی شهرضا و این گلدونای بی گل و اون انار سرامیکی و آینه ی بوشهری و جعبه ی کادوی مریم...


و حیف که اصلا همچین لیستی ندارم.

بیفور سانست رو دیدم.به این فکر کردم که "من اینو تجربه کردم."

تو لیست "چیزهایی که میتوانند مرا از فکر خودکشی بیرون بکشند و به زندگی ای که گذراندم امیدوارم کنند" یه چک جلوش میزنم.

البته حیف که من هیچ وقت تو لیسته ننوشته بودمش.

نقل قول آخر از امیرحسین

میدونم که باید برم درس بخونم.حدودا یه سه چهار ساعتیه که با این حقیقت تلخ آشنام صرفا کسلم.دارم به سنجش جمعه فکر میکنم.به خودم گفتم که اگه دختر خوبی باشه و سنجشه خوب پیش بره و تا حدودی به چیزی که میخوام برسم یه روز کامل از فاصله ی دو هفته ای تا سنجش بعدیشو بهش استراحت بدم.بره برای خودش.شاید یه سر به ساناز بزنه و بره خونشون ماکارونی بخوره یا مثلا به پردیس بگه که تو ماشین بنشونتش و آهنگ براش بذاره و یا بره پیش یاسی و یکم با خودش و دوربینش عشق بازی کنه.یه کتاب برداره و بخونه و کامبیزو ببره گردش.به تمامی افرادی که این مدت بی معرفت بازی دراورده در قبالشون پیام بده و بگه که هنوزم دوسشون داره و از سارا درباره ی فرزین بپرسه و اینکه چیکار کرد باهاش و کنکورش در چه حاله یه زنگ به نیلوفر بزنه و بهش بگه که دلش تنگ شده...گفتم نیلوفر.یادم به پریسا افتاد.عاشقانه ترین دلتنگی نامه ی ممکنه رو براش نوشتم.اونقدر عاشقانه که اگه برا دوست پسر سابقم مینوشتم ولم نمیکرد(اصطلاح معروف من:))).و بعد دو تا استیکر تشکر گذاشت.واقعیتش تو ذوقم خورد.البته نمیخوام بگم میشینم پیامای ملتو سانت میکنما.حتی نشستم و تمامی احتمالات اینکه شاید کار داشته و صبح اول صبح بوده و شاید سرش شلوغ بوده و موقعیت مناسبی نبوده رو در نظر گرفتم.ولی خب دوست داشتم اقلا یه کلمه بهم میداد.یعنی نه که برای اینکه در جواب دلتنگیش بشنوم که "منم".صرفا میخواستم نایس تر باهام برخورد شه.همین.شاید باز باید برم و بپرسم که چی شده؟من باز کاری کردم؟نامه عاشقانه ای از خودم تو اتاق جا گذاشتم؟

مهم نیست.من عوض این کارا باید درس بخونم.الان البته که یادم افتاد به پریسا  با خودم کز کردم که گور بابای همه ی خودم و کارایی که باید براش بکنم بی عذاب وجدان.

البته میدونین عمیقا حس میکنم که واقعا توقع داشتن نتیجه ی خوب برای سنجشم خوش خیالیه.واقعا واقعا واقعا خوش خیالیه.

ولی خب..."چی میشه بذارم اول اتفاق بیفته بعد خودمو سرش جر بدم؟"

بدترین کاری که یه مرد میتونه بکنه اینه که با زنی که عاشقش نیست ازدواج کنه.

بچه های پدری که عاشق مادرشون نیست ممکنه خیلی وقتا برگردن بگن یعنی میشه که بابا تو خیالش بعد از خوابیدن با زنی که معشوقه شه بچه های خیالی ای رو پدر بشه از معشوقه ش.با طرح ترکیبی چهره ای که عاشقشه و اخلاقی که میپسنده.یعنی اونا رو چقدر بیشتر دوست داره؟

اخلاق باباهه که بد میشه عصبی میشه خر میشه یه سوال هست.که اگه بچه های دختر صد در صد دلخواهش بودیمم همین بود؟

اونا به زور میچپونن تو بهشت اخروی شما تو دنیوی.همه م تو خیالشون دارن کمک میکنن.فرقش چیه؟

نظر شخصی من بر اینه که زوری کمک کردن باید با نزدیکی رابطه ت با کمک گیرنده رابطه مستقیم داشته باشه.از مضراتش غیر از اینکه میشه با یه "اصلا به تو چه؟" یا "تو رو سننه(املاشو بلد نیستم) " سر و تهشو هم آورد اینه که اونوقت فرقتون با مردم کوچه و خیابون و فضولایی که سرشون به اسم امر به معروف و خیرخواهی و به زور چپوندن تو بهشت چیه؟

بهترین کاری که یک پدر در حق فرزندانش میتواند بکند دوست داشتن مادرشان است

بدترین کاری که یه مرد میتونه بکنه اینه که با زنی که عاشقش نیست ازدواج کنه.

#جدی


سوپرگرل1

الان که سرم درد میکنه.به خاطر آفتابه و میگرن.ولی یکم پیش مخصوصا وقتی داشتم میرفتم کاغذی مثه خر آروم بودم.آروم بودن دیشبم بهم مونده بود.یعنی اونقدر که بلد بودم به هر مصیبتی لبخند بزنم و ردش کنم.اند دتس نات هو آی ام.

البته دلیل نمیشه که ازش لذت نبرده باشم.اینکه تو اتوبوس هی این برگای چسب خونه های قدیمی رو میدیدم و لبخند میزدم و لوازم التحریر فروشی ای که پارسال ازش رنگ ارغوانی خریدم برای درخت سرمه ای رو میلبخندیدم و به خلاقیت تصویری و چهارتا گزینه ی مثل همش فکر میکردم.یه آهنگی بود که حدودا دو روز پیش گوش دادم و فهمیدم که دوست دارم بازم گوش بدم. وقتی که دستم بند بود تا از آهنگی که گوش میکردم پررو بازی در بیارمو رو شافل اونقدر بزنم آهنگ بعد آهنگ بعد آهنگ بعد که برسم به یه چیز دوست بداری،نتیجتا خودش رو شافل عمل کرد و رفت آهنگ بعدی و پخش شد.اسمش سوپر گرل بود.تو سرسری گوش دادنش فهمیدم بلدم یه چند باری گوشش بدم و آزار شنوایی نبینم.نتیجتا بازم سرسری وسط کارام پخش شد.یعنی نه اینکه برم دنبالش بگردم و پخشش کنما.نه.وقتی تو شافل میزدم آهنگ بعد آهنگ بعد آهنگ بعد بهش که میرسیدم با انزجار نمیزدم آهنگ بعد.یا با ملاطفت و اینکه حالا نه میزدم یا با سر تکون دادن یا اصلا نمیزدم خب.

امروز درست حسابی بهش گوش دادم و این بود که فاجعه اتفاق افتاد.میدونین اینکه من یهو تحت تاثیر یه آهنگ به این شدت قرار بگیرم به طرز مریض وارانه ای مریضه.میتونه مریض کننده باشه حتی.بدون شوخی و ننر بازی میگم که میتونه.برای اینکه نظریه م همچنان بدون شوخی و ننر بازی بمونه بیشتر از این درباره ش نمیگم.ولی مثلا راشکا.هدلایتس.رومئو ژولیت کلایدرمن.هتل کالیفرنیا.اگزیت میوزیک.برنینگ تو د اسکای.این آخریم سوپرگرل.

هرچند این آخری یک کمکی فرق داره.

طرفای یازده اینا بود که یاسی از دستشویی اومد بیرون(تو دستشویی هم اس ام اس میزنه که:من توالتم:|)آهنگ مرا ببوسو گذاشته بودو تو کفش بود.بهش گفتم که یه اتفاق خوب برام افتاده یاسی!گفت چی؟ گفتم یه آهنگ خوب گوش دادم!

بماند که گفت بمیرم الهی که اینقدر بدبختی که به یه آهنگ خوب گوش دادن میگی اتفاق خوب.

مجبورش کردم در حالی که لیریکو میکنم تو چشماش آهنگو بکنه تو گوشاش.لبخندش حینشو دوست داشتم.جدا از اینکه لبخندش بالاخره خوبه و اون لبا و اینا و جوووووون خب خوب بود.یعنی خوبه که اونم لبخند زد بهش.حس "من اشتباه نکردم" میده به آدم.

درسته که لبخند زد ولی خب من وحشتناک حس میکردم که قادر نیست عمق این آهنگو اون جوری که من درک کردم درک کنه.مثه انگری ریورز که نفهمید یا اگزیت میوزیک که به 12 ساله بودن رومئو ژولیت گیر داده!

میخواستم براش توضیح بدم که عمق این قضیه چیه و عمیقا دریافتم که در توضیح این مطلب گه بارم نیست :|

یعنی انگار هیچ واژه ای نیست که بتونم در قالبش حسی که شخصیت دخترونه ی کاراکتری که آهنگ درباره ش میگه بهم میده رو بگم.اینکه با همه وجود جلو چشمامه و میبینمش.حتی راه رفتنش تو خیابونو.با یه قد کوتاه و موهایی که هیچ وقت از روی شونه هاش بلند تر نمیشه و نگاه با اعتماد به نفسش به روبرو.داره مدام حتی وقتی که دیر میاد خونه جلو چشمام رژه میره.حتی وقتی جیغ میزنه.داد میزنه.ولی قادر نیستم توضیحش بدم.

من کم پیش میاد با بتونم شخصیت پردازی کنم.یعنی آدما رو میبینم.میشناسم که کی هستن.اگه بخوام بنویسم باید با شخصیت خودم بنویسم.آدما رو بلد نیستم خلق کنم.مدام نیازمند یه الهام از واقعیتم.یکی که کاراکترو از روش بنویسم.ولی این کاراکتر اونقدر برام توی ذهنم جا افتاده که عمیقا تمایل دارم بر اساس این آهنگ یه نمایشنامه داستان یا هر چی بنویسم.یه داستان که داستانش همچین دختریه.

وحشتناک تو ذهنمه.سعی خواهم کرد در قالب چرک نویس تلاش کنم برای توضیحش.برای نگین نتونستم.برای یاسی نتونستم.نیازمند کسی ام که...نمیدونم.

تن میرود ز دستم،ورزشکاران...دلاوران،نام آوران

خیلی دوست دارم بیام و غر بزنم و از اوضاع دیشبم قبل خواب و تمام افکارش بگم ولی خب شرمنده یه نیم ساعت دیگه کلاس  ورزش دارم و هنوز لباسمم عوض نکردم.صرفا از همین تریبون اعلام میکنم که یاسی نرو بازار وکیل چون بری نمیام و اگه نیام کتاب امیرحسین و اترنال سانشاین آفه اسپات لس مایند و گریت بیوتی رو نمیتونی حداقل برای امروز داشته باشی.

همینقدر بگم که از وقتی ورزشکارا شروع کردن به مردن یه راه جدید و آبرومند برا خودکشی پیدا کردم

یه راهه.یه جنبشه.یه مکتبه.یه روش زندگیه.

کامبیز میدونه که لاک پشته.خوب خوب خوب میدونه.هر بار که چپکی رو لاکاش میفته و تو هوا دست و پا میزنه یادشم رفته باشه یادش میاد.

با این وجود کامبیز نمیذاره لاک پشت بودنش براش تصمیم بگیره.مارمولک بازی در میاره و از در و دیوار میره بالا و در و دیواری هم نباشه حس دونده بودن میکنه و با تمام حدی که بلده میدوه.اهمیت نمیده که چند بار برعکسی بیفته و تو هوا معلق دست و پا بزنه(تهش میمیره.من میدونم) اون نمیذاره جبر لاک پشت بودنش براش تصمیم بگیره.


کامبیز فقط یه لاک پشت نیست...