^.^

نتیجه ی یک آدم مریض بودن دارا بودن افکار مریضه.افکاری که برمیگردن بت میگن تو اگه نتونی چار کلوم وبلاگ نوشت بنویسم چه جوری میتونم ادبیات نمایشی بخونم یا هر کوفتی شبیه این.

نتیجتا.پیش به سوی وب نویسی ^.^

زیر صفر

اومده بود کنار صندوقا.برگشت و دنبال شناسنانه ش گشت.نبود.یکم بعد  داشت به زنش که شناسنانه شو به جای اون نیاورده میگفت که آیکیوش کمتر از صفره.

میدونی چیه؟من هیچ وقت دوست ندارم کسی بهم بگه که آیکیوم کمتر از صفره.میدونی یه جوری سنگین تر از اونه که حقم باشه.مخصوصا به خاطر شناسنامه ای که خودش یادش رفته.

میدونی برگشتم گفتم بهش.اینکه من هیچ وقت تو موقعیت مسئولیت شناسنامه ی یکی دیگه قرار نمیگیرم که تهش به خاطر فراموش کردنش آی کیوم زیر صفر خطاب بشه.

میدونی اینو که بهش گفتم چی گفت؟

گفت یعنی هیچ وقت نمیخوای شناسنامه کسیو بگیری چون من به شناسنامه گیرم گفتم آیکیوش کمتر از صفره؟گفتم که یکی از صد تا دلیلش اینه.من هنوز 99 تا دلیل دیگه م دارم.

ولی راستشو بخواین من واقعا واقعا واقعا متنفرم از اینکه بهم بگن آیکیوم پایین تر از صفره.

اسفند

باید بنویسم.اسفند شده دیگه.

دوستش دارد شماره ی صفر

یک دفعه زد به سرش که چی؟چرا؟اصلا چه معنی می دهد؟واقعا تو با خودت فکر کردی که...؟تو اینقدر احمقی که...؟تو مثلا...؟


یک دفعه زدم به سرش که:هیس.


زد به سرش که:مسخره بازی در نیار.تو نمیفهمی...؟تو واقعا هیچ وقت...؟


زدم به سرش که:هیس.میگم هیس.


زد به سرش که:تو همیشه همینطوری...همیقدر لاابالی و بی فکر و ....؟تو واقعا شعور...؟تو اصلا خراب فاجعه...؟تو...


نزدم به سرش من دیگر.زیاد میزد به سرش کلا.بسش بود کلا.فقط اینکه...خب...خب...بیا بین همه ی این توی سر زدن ها که میزند به سرت تصور کنیم علاقه ای...فقط میگویم تصور کنیم.خب؟

بعد تو...


زد به سرش و خودش برد توی مرده شور خانه.


هیس.


ادامه ندارد.این زدن به سر ها ته ندارند.


+حتی نگذاشت که برگردد و بگوید که دوستش دارد.صرفا تصور کرد که علاقه ای...

+دوستش دارد

آقا بزرگ پرنده،آقا کوچیک جهنده

از وقتی که آقا بزرگ رفته بود حدودا 19 سال میگذشت.درست قد سن و سال آقا کوچیک.یا اصلا قد چین و چروک های روی پیشانی ش ضربدر سه.به سن و سال و قر و اطوار و مهر و محبت میانشان هم نمی آمد که بخواهد تخت تنهاییشان جز تخت مرده شور خانه باشد.که خب البته زندگی طوری بو میدهد که تا بخواهی زرنگ باشی و کف دستت را بو کنی نمیفهمی کدامش بوی معشوق است و کدام بوی زندگی و کدام بوی خرده نون های ناهار و کدام بوی سیگاری که بعد از ناهار خیلی میچسبیده و کدام هم بوی کف دستت.


نه سرتان را درد بدهم و نه دردسرتان.یک روز گرم تابستانی که آفتابِ دمپایی پلاستیکی سوزش توی حیاط داشت با گل و گیاه گرگم به هوا بازی میکرد و با هر بار بردن پشت دستشان را داغ میکرد و ریشه داریشان را توی سرشان میزد،آقا بزرگ چمدان فلزی نقره ای که توی آفتاب یک پدر سگ جهنمی می شد را بست و رفت.


ادامه دارد...


البته اگه حال و حوصله ام بشود ادامه اش را بنویسم.یعنی می دانید.الان که آمدم از جهیدن آقا کوچیکه بگویم که مدام توی دمپایی پلاستیکی ها میجهید و از داغی شان به بعدش اش پناه میبرد و از داغی اش به بعدی فهمیدم که اصلا یادم نمی آید این کجای رفتن آقا بزرگ بود.بعد فهمیدم که آقا کوچیک سر رفتن آقا بزرگ به دنیا آمد.یعنی از حساب سر انگشتی فهمیدم.یعنی خب من خیلی خیلی کوچیکتر از این بودم که تولد آقا کوچیک یادم باشد.درد داشت خب.مثل خر زیاد درد داشت.خانم بزرگ هم مدام نق میزد که چرا جیغ و ویق میکنی دختر و این حرفا که آخرش من آقا کوچیک را بالا آوردم.یعنی بالا نیاوردم.پایین آوردم.در واقع اصل اصلش میشود اینکه آقا کوچیک جهید بیرون.خانم متوسط ها کل میزدند و خانم کوچیک رفت توی حیاط که مو بکند که دید کف حیاط دمپایی پلاستیکی سوزان است و به مو کندن نمی رسد و بعد دوید آمد تو کنار خانم متوسط ها که سراغ تنبک میگرفتند و ما هم که خدا و پیغمبرمان به راه بود تنبک نداشتیم که رفت همان چمدان فلزی را بیاورد که دید که نیست و بعد هم سراغش را از آقا بزرگ بگیرد که آقا بزرگ نبود.بعد هم درست یادم نیست که موهای سر خودش را کند یا موهای...استغفرلا.آقا کوچیکه توی خون میجهید.آقا بزرگ شب قبلش دم گوشم گفته بود که شکمم میگذاشت الان میپرید روم.بعد هم روم بپر بپر میکرد.میگفت که یک بپر بپر کردن ساده به دلش مانده و اینکه از ته دل دوست دارد بپرد.من هم نشسته بودم و روی شکمم با انگشت نقش پرهایی که آقا بزرگ میتواند داشته باشد و باهشان بپرد را میکشیدم.یک پر دو پر سه پر چهار پر پنج پر...بعد یاد گل پنج پر می افتادم که میگفتند گل خوش یمن است و توی علف هایی بود که آقابزرگ توی دختر برون برای آقام آورده بود و آقام برداشته بود و نشان همه داده بود و به مبارکی این وصلت قسم خورده بود و بعدش هم حضرت محمد را جلوی چشم همه ی مان آورده بود که با همین 5 پر گل فهمیده بود خدیجه زن زندگیست وگرنه پشت سر خدیجه توی قبیله حرف از این بود که سر خور است و سر دو شوهر قبلی اش را خورده و بعد سر اینکه خدیجه باکره نبوده و گل 5 پر بکارت وصلتش شده و اینکه من هم باکره نیستم باز نشانی تمسک جستن به سنت پیغمبر است و دعوا شد که گل 5 پر نجاتمان داد.جدای از همه ی این ها هر کس آقا بزرگ را با 5 پر و آن شکم گنده و سر کچل و کلاه پشمی ای که قربانش بروم بوی بز سر راهی مش قربان بزرگ را میداد میدید مرد زندگی بودنش را جلوی چشم می آورد ولی خب بپر بپر کردنش را...گمان نکنم.بعد دوستعلی خان قصاب فهماندم که مرد زندگی را از همان پریدنه میشود فهمید و درست یادم نیست ولی یادم می ماند که خودم را کشتم تا آقا بزرگ را با پر تصور کنم.مخصوصا وقتی که زیر گوشش میگفتند که تو که یه بار پرده زدی.دوبار پرده زدن شگون گل 5 پرو میپرونه.

آقا بزرگ هم اسم پریدن که شنید پرید.

برای همین هم بود که حسرت شب آخرش توی رخت و تخت برایم خیلی توی ذهن ماندنی شده.طفلکی میخواست بپرد.وقتی چمدان فلزی اش را برده بود و خانم بزرگ مو میکند که آقا بزرگ،آقا بزرگ....تاج سرم.سایه ی سرم.بالش سرم...داد زدم حتما یه سر رفته بپره.میاد.

19 سال بعدش که یک شلوار کردی و چند نخ موی...استغفرلا و یک دندان طلا و یک قیچیِ گل 5 پر کن بهمان دادند و گفتند بچه ها آقا بزرگ آقا بزرگ بچه ها،آقا کوچیک داشت روی قبرها میجهید.گفتم آقا بشین که خب طبیعتا آقا بزرگ نمینشست که خب البته طفلی یا توی آفتاب سوخته بود و پوست نازک شده بود یا توی مکتب پوست نازک تر.مثل باباش میشد بپره خیلی خوشبخت تر از این حرف ها بود چون با آن پوست نازکش فقط وقت های بین جهیدن هایش از درد سوز سوزش نمیشد.بهش که گفتم یه روز تو هم بزرگ میشی،آقا بزرگ میشی،با قیچی 5 پر کن پرده میزنی و بپر بپر میکنی گفت که آقا بزرگ چیشد؟ که من گفتم که فکر کنم پرید.

گفت:ها.دیدم که نوشته عروج ملکوتی...مال همین.

بازیگران غیر حرفه ای

میتونم قسم بخورم الان که نشسته بودم و داشتم درمورد کارگردان بزرگ سینما میخوندم دقیقا از ذهنم تصویری بیرون اومد از تو وقتی که گوسه ی اتاق تکیه داده به پایه ی میز کنار پنجره نشستی و داری درباره ی اینکه هرگز به ذهنت خطور هم نمیکرده که یه کارگردان بخواد بازیگر غیر حرفه ای انتخاب کنه، حرف میزنی.


تا اینجاش که مشکلی نیست.مشکل وقتی ایجاد میشه که به طبقات ذهنم که برمیگردم این تصویر تو خاطرات نزدیکم ذخیره شده نه توی خیال پردازی ها یا تجسمات یا حتی در کمترین شانس در الهامات.

تو که اونجا نبودی.بودی؟نبودی


شاعرانه

من موهایم باز میکنم

پریشانسان میکنم

تو فقط یک کاری کن...که نترس.

توی زندگی قبلی ام شیر بوده ام.


امضا

باب راس


+قبل از اینکه سرطان کچلش کنه.

گه نخور بانو

داشتم به این فکر میکردم که حالا که تمامی زندگی من از اجبارهای مقرری روزمره وار رها شده(اشاره به تمام شدن دانشگاه و آخرین ترمی که لازم بود بخوانم و نزدیک شدن ایام انصراف) چرا باید و برگردم و خودم را مثل خر اذیت کنم که دوباره در دام یک سری اجبار مقرری روزمره وار دیگر بیفتم(اشاره به درس خواندن خروار برای کنکور هنری که برنامه ش را یک ساله میچینم)


داشتم فکر میکردم که "کام آن"!چرا باید خودمو اذیت کنم.بشینم فیلم ببینم.بخوابم.به یه نقطه خیره شم.با در و دیوار حرف بزنم.شعر بخونم.غذا بخورم.چایی.این همه حرکت جذاب تر هست که تنها مشکلش این است که تهش هیچی نمیشوی که همان مشکل هم از آن جایی که در این روند هیچی نشدن به فلان بخش مبارک بدنت هم نیست مشکل به حساب نمی آید.یک حقیقت ناگذیر پذیرفتنی است که حتی اگر باهاش حال هم ننمایی آنقدر ها هم قرار نیست بهش فکر کنی.تازه کلی هم میتوانی روش انتلکتی زندگی کردن در پیش ببری و بری و بیای و فلان منتقد اجتماعی ای بشوی که عین خر ه را از ب تشخیص نمی دهد عوضش بلد است خوب سیگار بکشد و این قهوه را از آن قهوه سوا کند.واقعا مخترع این قضیه که خودمان را بیندازیم توی اجباری های مقرری روزمره وار که بود و چه کرد؟


بعد لا به لای تمامی این ناتنگ بازی ها بود که یک هو به خودم آمدم و فهمیدم که یک چیزی را یک جایی مدیون به خودی از خودم که لابه لای اجبارهای مقرری روزمره وار بخش مزخرف و اعصاب خرد کنش گیر کرده بود هستم.وقتی که توی سر خودش میخواست بزند که نمیخواهد حتی یک ثانیه ی دیگر این اجبارهای مقرری روزمره وار چرند زندگی اش را تحمل کند هیچ وقت به خودش دلداری اینکه یک روزی در یک ناتنگ بازی ابدی منتهی به هیچی نشدن در زندگی اش را نداده بود.برنگشته بود به ش که بگوید میشینی و تا ابد هیچ گهی نمیخوری و توی چای خوردن و شوهر کردن و خانه تمیز کردن و به دیوار سفید خیره شدنت و بچه زاییدنت روزی 5 نوبت نماز میخوانی تا ادامه ی این ناتنگ بازی را با حوری هایی که شوهرت را قاپ زده اند و رودخانه ی عسل و نوتلای بهشتی و گل و بلبل چهچه کن در جنت اعلا ادامه میدهی.(در پرانتز اینکه توی بهشت هم دیوار سفید برای خیره شدن میشود گیر آورد).خودی از خودم،خودش را در اجباری های مقرری روزمره وار چرند نادلخواه امیدوار کرده بود به اجباری های مقرری روزمره وار دلخواه.


نتیجتا گه نخور بانو.جهنم هم دیوار سفید دارد.

وقتی که میخواست بنویسد تالاپ تالاپ خاصی داشت.دنبال یک ریتم خاصی بود.از اعداد شمارشی شاید.بعضا هم از اصوات و نام آوا ها.مثلا بشمارد که یک دو سه یا تاپ تاپ تالاپ تالاپ تاپ یا تق تق.مثل موسیقی زدنی خاص بود انگار.دنبال یک سری حرف بود انگار.استرسش گرفته باشدش.ماریایی که میگفت خواندن آهنگ مورد علاقه آراممان میکند که نترسیم،آرامش میکرد که نترسد.خب...گوشه ی آسمون،پر رنگین کمون،من مث تاریکی تو مثل مهتاب،اگه باد از سر زلف تو نگذره...من میرم گم میشم تو جنگل خواب


یک،دو،سه.


یکی بود یکی نبود....بسه.خب؟


قصه ی ما به سر رسید.کلاغه به خونه ش نرسید 

دخترک سیگار فروش

دخترک سیگار فروش شب کریسمس انتهای فاجعه ی کاریش بود.خب او سیگار های خاصی که نمیدانم چه طور بوده میفروخته.مردم به معجزه  ی کریسمس بیشتر از آن اعتقاد داشتند که نیاز داشته باشند شب کریسمس را در عالم هپروت بگذرانند.به غیر از اینم مثلا مرد خانواده واقعا نمیخواسته وقتی سر شام بعد از دعا بچه ها و زنش را بغل میکند بوی سیگار بدهد.برای همین دخترک که به هرکس التماس میکرده آقا لطفا یه سیگار با جواب من سیگاری نیستم مواجه میشده و خانم ها هم که خب...احتمالا با جواب حرف دهنتو بفهم دختره  یپتیاره روبرو میشد.


دخترک سیگار ها را یکی یکی کشید وگرنه تو را به خدا اینقدر ابله نباشید.کدام کبریتی به آدم توهم بوقلمون و بخاری و درخت کریسمس و خونه ی مادربزرگه را میدهد؟البته میگم که مطمئن نیستم سیگار ها دقیقا حاوی چه مخدری بوده اند ولی آنقدر قوی بوده که وقتی همه شان را کشیده تا مادر بزرگش را نگه دارد  بدنش کشش آن را نداشته و مرده.دخترک خیلی خیلی قبل از اینکه از سرما بمیرد مرده بود.


ببخشید واقعا قصد ندارم گند بزنم به خیال باطل دخترک معصوم و بیگناه کبریت فروشتان ولی خب لطفا یک کمی عقل داشته باشید و منطق که بفهمید با کبریت کسی توهم نمیزند و تهش هم معصومانه نمیمیرد.


وقتی که گفتند عموی سوباساست که گول خوردید و نفهمیدید دوست پسر مادرش است.اوشین را هم که نفهمیدید فاحشه است.اینکه ملوان زبل ماریجوانا میکشیده و اسفناج کوفت نمیکرده را هم که نفهمیدید.اقلا این یکی که دیگر اینقدر واضح و مبرهن است را دیگر یانقدر ساده نباشید و بفهمید.

که اصلا چه

یک سری چیزها را میشود بیاری و بچینی شان دور هم گرد گیریشان کنی و برگردی بگویی که از سر میگیریشان.البته.خودمانیم.نمیشود.ولی فدای سرت.فدای سرم.کار دیگری که نمیشود کرد.نمیشود که برگشت و تا ابد الدهر غصه خورد و یک گوشه قاطی شمشادهای سبز با لبلس سبز مستتر نشست و به ناخن جویدن احتمالی و فدایت شم های تصنعی فکر کرد در حالی که فقط یک تصویر توی ذهن آدم میتواند بچرخد و آن یک دختریست که روی یک صندلی بیرون کلاس نشسته و تو به نظرت می آید که مشکلی دارد که مانع نفس کشیدنش شده.شاید مشکل ریوی.شاید مشکل روحی.هرچند که نمی شود با قطعیت گفت بانو مشکلی در تنفسش داشته ولی به جهنم.تو که به نظرت آمده که داشته.چرا نپرسیدی که میخواهدت یا نه.


یک زمانی بود که بافتنی میبافتم.حلقه حلقه.بعد شبیه به دم یک بادبادک توی هم حلقه اشن میکردم و به نظر دیگران میرساندمش که شالگردن است.شاعر که باشی از همین هم بلدی برای معشوقه ت شعر ببافی.از این حجم از بیکاری شالگردن بافش در زمستان برای اینکه دست هایش کاری کنند که مغزش نمیتواند انجام دهد.آن هم بازدهیست.اینکه همانطور که باقی اجزای بدنش برمیگردند و غیر ارادی بی دستور مغزی که یک گوشه زانو بغل گرفته و هی هق هق میکند و خوابش نمیبرد،نفس میکشند،راه میروند،حرف میزنند،پلک میزنند،میخندند که منجر به بیشتر زنده ماندنش میشود دست هایش هم غیر ارادی کاری کنند که منجر به ساخت یک چیزی شود که طرف برگردد و بهشان نگاه کند و بگوید که اگر هیچ گهی نخوردم لااقل یک سری گه ها بهم بافتم.عاشقانه تر از این؟


حالا میدانی که چرا یادش افتادم؟یاد اینکه از چند مهره ی رد شده توی یک نخ که بافنده ی تسبیح است هم میشود عاشقانه نوشت.انگار که فقط باید آدمش باشی.مرد یک میدان سخت میخواهد.اینکه بازی کنی با کلمات.یک دست بیکار میخواهد و ذهن بیمار.اینکه حتی اگر بی شعر هم بخواهی به منظره اش نگاه کنی.بی توصیف شاعرانه و مقصود های ازلی و عشقی حقیقی یک حقیقت وجود دارد و این است که اگر آن مهره های رد شده از نخ را توی دست مشت نداشته باشم جای یک بار 8 بار بیدار میشوم و در هر بارش هزار بار میمیرم.


اینکه میشود خیلی راحت یک سری کلمه بافت بهم.از تسبیح و شالگرد عاشقانه ساز عاشقانه ترند.اینکه من هرچه هر بار آشفته تر نوشتم برگشت گفت که نوشتنت بهتر شده است.نظام بندی را دوست نداشت.میترسید از آن.شیطان مجسمی را تصور کنید که از نماز خواندن خوفش بگیرد.از منظم بودنم خوفش میگرفت.دل خوش کرده بود به اینکه نظم من در بی انضباطیست.در واقع دلش را خوش نکرده بود.نمیفهمید.نظم قاطیش مال خودم بود.مال خودم هست.همانی که او برگشته بود و به مادرش گفته بود.اینکه  افتادن لپ تاپ کف زمین از سر بی نظمی اش نیست.شاید جای تنظیم شده ش قاطی ذهنش همانجا باشد.


برگشتم و پرسیدم که گریه کرده است یا نه.بعدش هم نوشتمش.عین اینکه پرسیده بودم را نوشتم.اینکه قاعدتا مطابق زمان بندی ارائه شده ثانیه های دقیقی که به ساعت نگاه کرده بود و دلش هی سنگین و سنگین تر شده بود تا وقتی که به زیر گریه زدن رسیده بود و ریز ریز گریه کردنی که بلاتکلیف است.یک جایی بین بچه بودن و مرد شدن مانده.نمیداند الان باید کدامش را بروز بدهد.و کم کم در انتهایش به این نتیجه میرسد که همین که گریه میکند یعنی مرد نشده پس تکلف بلاکلیف بودن را از روی شانه هایش برمیدارد و هر مدل که دوست دارد زیر گریه میزند.شبیه همان پسر بچه ای که بود.همان پسر بچه ای که هست.انگار که بخض اعظم دردش آن تکه ای بوده که نمیدانسته الان باید چه شخصی باشد.هر چند همیشه میدانسته ولی یک حس درونی میخوردتش که نباید و نباید و نباید.که یک جای کار میلنگد.عذاب وجدان خیانت به مردانگی اش وقتی که عین پسر بچه ها زیر گریه میزند.


من خب باید یک سری چیزها را درست کنم.درستشان نکنم بد میشود.باید آن آِینده ی مختوم در صورت کوتاهی کردنم را مدام مجسم کنم و برای رخ ندادنش هر طور که میتوانم سگ دو بزنم.که نمیزنم.که خب هیس...بیا در مورد من حرف نزنیم.در مورد من که حرف میزنیم عذاب وجدان میگیرم.عذاب وجدانی که نمیشناسمش.که باعث شد الکی بنویسم.باعث شد برگردم و نتوانم.نتوانم و برگردم.


یک سوال اینجا مطرح میشود که "چرا واقعا؟"یک سوال دیگر این است که "چی؟"


حتی نمیشود فهمید که کجای کار بوده که لنگیده و پیچ خورده و حالا دست و پا را هم شکسته.حتی نمیشود فهمید که اصلا "چرا" که اصلا "چه".فقط باور کن که خودم هم نمیدانم.

دفتر سبزه

یک چیزی هست توی این نرمال زندگی کردن هدفمند که به طرز غریبی میتونه در عین خواستنی بودن آزار دهنده باشه.اینکه بشینی و صبر کنی تا شاهزاده ی سوار بر اسب سفیدت از راه برسه و بعد دیگه نتونی که رهاش کنی.تو خیالت باهاش زندگی کنی ازش بچه دار بشی و با هم بچه هاتونو بزرگ کنین و زندگی کنین و اونقدر واقعی تو خیالاتتون با هم زندگی کنین که چیزی از مقوله ی دوست بودن نداشته باشین.


انگار که واقعا برچسبی برای همچین قضیه ای نداریم.حتی دوست دختر-پسر بودن تو روابط تعریف نشده ست و حداقل باید توی ذهن به یه ازدواجی ختم شه این به نحو وحشتناکی در همزمانی غریبی با خواستنی بودن وحشتناک و شومه.یه سرنوشت مختوم بد.یه چیزی که ازش بدم میاد.میترسونتم.


خب...بسه دیگه.بقیه شو تو دفتر سبزه مینویسم.

این قراره یا داستان کوتاه بشه یا نمایشنامه یا همین پست بمونه.بستگی به حالم داره.


اتاق دو در دو با یک تخت 10 طبقه و یک پنجره که درش هم محسوب میشود.هرکس بخواهد بیرون برود باید خودش را از پنجره پرت کند پایین.که خب البته آن ده نفر هیچکدامشان نیازی به در احساس نمیکنند.اصلا بیرون نمی روند.همین پنجره برای تامین ویتامین دی خونشان کافیست.اصلا برای ویتامین دی خون این ها بوده که در در نیست و پنجره است.یکیشان طبقه ی آخر چسبیده به سقف یک محقق است.صبح به صبح تمامی مقالات و نشریات لازم را پیدا میکند توی گوگل سرچ میکند و مدل های دیگرشان را پیدا میکند و همه را دست هم می دهد و بهترین مدلش را از آب در می آورد که صد تا خواننده دارد و آن صد نفر به کارشان میبندند و باهشان بقیه را کنترل میکنند.یکی از همین صد کنترل چی هم تخت طبقه هفتم است.طبقه ی نهمی یک نویسنده ی مشهورِ برنده ی جایزه ی سَم طلایی است که شانسش زده یا برعکس نزده و سمی که طبقه ی سومی برای همه ی برندگان جوایز سالیانه ی این جایزه طراحی میکند نگرفته و فقط از دو پا فلج شده که تاثیر زیادی در زندگیش نداشته.طبقه ی هشتمی یک زن خانه دار است که پرواضح است که او است که خانه را نگه داشته.طبقه ی هفتمی هم شوهر طبقه ی هشتمی ست.همان کنترل چی.طبقه ی ششم یک روانشناس بسیار بسیار خبره است که حتی بیماری روانی طبقه اولی را هم درمان کرده.دویست و هفتاد و پنج مقاله ی روانشناسی قابل استناد و قابل ارجاع و پانصد و دویست و سه مقاله ی غیر قابل ارجاع و استناد هم دارد و هفت مقاله هم ترجمه کرده(زبانش خیلی هم خوب نیست).پارسال موفق به کشف یک بیماری روانی جدید شد که باعث میشود آدم ها هی به انگشتان دستشان نگاه کنند و بخندند و در پاسخ اینکه چرا اینکار را میکنند بگویند که یکی در محکم ترین حالت ممکنه دست هایشان را گرفته بوده و بعد که بپرسید کجایش خنده دار است جواب بدهند که آن جایی که طرف دیگر دست هایشان را نگرفته.روانشناس برای درمان این بیماری از مخترع طبقه دومی کمک گرفت و یک نوع دستگیر بسیار حرفه ای اختراع کرد که قادر بود دست آن ها را مطابق همان حالتی که دیگر گرفته نمیشود بگیرد و همه ی حالات تنظیم را هم داشت.یک مدل تنظیم اتوماتیک هم داشت که با بلوتوث به ذهن متصل میشد و مدل در ذهن آمده را شبیه سازی میکرد ولی به دلایلی که روانشناس آن را عظیم ترین بخش بیماری نامید بیماری در تصویر ذهنی بیماران منتشر شده بود به قدری که آن ها چیزی که ذهنشان عملا دست نیافتنی اش کرده بود را بسیار دست یافتنی تصور میکردند و درجه را مدام روی محکم تر تنظیم میکردند یا در تنظیم خودکار چیزی که ذهنشان بود تمامی استخوان هایشان را خرد میکرد.این دستگاه بعد از از بین بردن دست ششصد و نود و هفت نفر و شکستن استخوان هفت هزار و پانصد و یک نفر و مو بردگی دست 5 هزار نفر و نا رضایتی و جواب نگرفتن یک میلیون و دوازده نفر از رده خارج شد و تولید آن متوقف شد.طبقه پنجمی یک جامعه شناس اینترنتیست.طبقه ی چهارمی یک ناظم مدرسه است.چند وقت پیش با روانشناس و جامعه شناس یک پروژه مشترک درباره ی میزان مصرف یک ماده ی مخدر گم نام که باعث شبیه سازی شدن همان دست گرفتگی ای که در سال پیش بیماریش کشف شد میشود.ناظم با کشف این مسئله در آموزش و پرورش ترفیع گرفت و معلم پرورشی شد.از آن به بعد هر روز وویس دعای فرج خواندن و بخش نامه های پرورشی جدید و مسابقات حفظ قرآن را توی گروه میگذارد و نماز خواندن دانش آموزان را همانطور که مواد کشیدنشان را کشف کرد _ استفاده شبانه روزی از وب کم آن ها_ چک میکند.

طبقه سومی بهترین شیمی دان ده سال اخیر است که برای سازمان ادبیات ملی کار میکند.این سازمان که تحت کنترل طبقه هفتمیست بنابر مقالاتی که طبقه ی دهمی منتشر کرده بود به این نتیجه رسیده بود که بهترین جایزه ای که میشود به برندگان جایزه ی ادبی سالیانه داد این است که از شر زندگی زودتر از موعدی که باید خلاصشان کرد.چون خودکشی بیست سال پیش غیرقانونی اعلام شده بوده و راه های آن تا بالاترین حد ممکن بسته شده بود و افراد مرتکب که اغلب بسیار باهوش بودند را با اهدای عضو های رباتی به زندگی برمیگرداندند و بعد به بیماری از دست دادن دست گرفتگی مبتلایشان میکردند.و اگر باز به خودکشی میرسیدند که این اتفاق خیلی نادری بود چون این بیماری مرگبار نیست هزینه ی تمام زندگی و اعضای رباتی اهدا شده بهشان و تمام اکسیژن و مایعات مصرف شده و خرج دفعیاتش را از خانواده اش میگرفتند.این فرد طبقه ی سومی موظف بود هر سال بهترین سمی که پادزهری ندارد را به سازمان ادبیات ملی تقدیم کند و تقدیم نفر اول مسابقات شود.طبقه ی دومی یک ورزشکار دو و میدانی بود و هر روز چیزی حدود 23 ساعت روی دکمه ی فلش رو به بالای کامپیوترش را میگرفت و تمرین میکرد.پارسال در المپیک رکورد دو هفته و 7 ساعت زد که به خاطر کاربرد زیاد عدد 7 در این رکورد به او مشکوک شدند و مورد حمله ی تروریستی قرار گرفت که باعث شد فردی که قبلا در طبقه ی اول ساکن بود و مادر و پدر و خواهرش را در یک تصادف و دو برادرش را حین استفاده ی وسیله ی دستگیر اختراعی و معشوقه ی مو بلند و سیاه چشمش را در یک تظاهرات از دست داده بود و مدام سالیانه تمام سواد ادبیش را برای خلق زیباترین اثر هنری سال و برنده شدن جایزه ی سم طلایی به کارببرد و موفق نشود و شکست هر ساله ش برانگیزه ش بیفزاید در حالی که سال آخر زیباترین اثر هنری ممکنه را نوشت و اثرش در بخش داوری منتظر نتیجه بود عاشق یک دختر موکوتاه چشم قهوه ای سوخته ی عادیِ قد متوسط غیر باربیِ دماغ گوشتی شد و داشت برای خواستگاری از او اقدام میکرد که برنده ی جایزه شد.خوشبختانه عصر همان روز در اقدام تروریستی ورزشکار اشتباها هدف گرفته شد و مرد.بدبختانه این مربوط به همان سالیست که نویسنده ی طبقه ی هشتم را که نائب قهرمان بود برنده اعلام کردند و سم نادرست از آب درامد.کسی که حالا طبقه ی اول است یک کارگر روزمزد است.هر روز ساکنین تمامی طبقات ترمیم میکند. زخم بسترشان را. از تمامی تکنیک های موجود استفاده میکند و بسیار خبره است.بیماری قبلیش که روانشناس درمانش کرد این بود که هر روز زودتر از هر کس دیگر مقالات طبقه دهمی را میخواند و تحلیل میکرد.دچار توهم بود که کنترلچی است که خدا را شکر درمان شد و حالا با رضایت خاطر کامل به کارگردی روزمزدش میپردازد.

نفر یازدهمی هم تخت خواب لازم ندارد.توی اتاق نمیخوابد.فکر میکردند فاحشه است.چون هر روز خودش را از پنجره پرت میکرد پایین و بیرون میرفت و آنقدر توی بیرون رفتنش غرق میشد که از خستگی غض میکرد و توی تختش نمیخوابید.هفت سال بعد از اینکه فکر کردند فاحشه است واقعا فاحشه شد.بعضی گفتند به خاطر ترور معشوقش بوده و بعضی هم گفتند که پتانسیلش را داشته.وقتی که واقعا فاحشه شد فهمید که اینکه بدانند فاحشه ای از اینکه فکر کنند فاحشه ای خیلی خیلی راحت تر است.از آن به بعد هر روز که خودش را از پنجره پرت میکند پایین کف زمین خوابش میبرد.مشتری ها خودشان بلدند چه طور پیدایش کنند.

وظیفه ت اینه که من هر چی میگم گوش کنی تا ذهنم خالی شه و بتونم بخوابم.پس به وظیفه ت عمل کن

خب.گوش کن.

من یه چیزی هست که با هر بار خلاقیت نمایشی خوندنم میخوام کتابه رو ول کنم وی ه کاغذ و یه نویسنده ی روون پیدا کنم و شروع کنم به نوشتنش ولی دقیقا هیچ وقت این کارو نمیکنم چون چیزی حدود یک ساعت و نیم که معمولا بیشتر میشه ی هر روزه مو باید اون کتاب سبز رنگ رو خلاصه برداری کنم تا به فصل ده برسم و وقتی که به فصل ده رسیدم میتونم تازه هر چی نوشتمو اونقدر بخونم که حفظ شم و برگردم و سوالایی که ازش دارمو جواب بدم در حالی که میدونم امکان اینکه ازش تو کنکور سوال بیاد نهایتا یک درصده و هر روزم امکان اینکه من بتونم کنکور بدم کمتر میشه.

حالا اون چیزه یه مجموعه از نمایشنامه های غیر قابل اجراست.یعنی خب ممکن نیستن بتونن نمایشنامه ی اجرا شدنی ای باشن.فقط اسمشون نمایشنامه ست چون من دلم میخواد که نمایشنامه باشه.ایده هم زیاد دارم براش اتفاقا.صرفا نه شعور نوشتنشو دارم نه توانشو مثلا.

من فردا 8 صبح کلاس دارم.3 امتحان دارم.80 صفحه اسلایدی که یک صفحه شو نخوندم چون داشتم همون کنکوره رو میخوندم.بعد الان بیدارم و حتی درسه رو نمیخونم.خب خوابم نمیبره.ریزن ایناف.قبلنا اینکه شب امتحان خوابم نمیبرد یک نشونه از طرف باری تعالی بود که درس بخونم و اگه میخوندم به شدت خوب میشد نمره م و اگه نمیخوندم از اونجا که کفران نعمت نخوابیدنمو به جا آورده بودم و تلاش میکردم با هر روشی که میشه بخوابم نمره ی فاحعه ای دریافت میکردم.

الان صرفا نشونه ی اینه که ظهر دو ساعت خوابیدم.نشونه ی خاص دیگه ای نیست.نهایتا میتونه یه چند تا عامل ساعت بدن و اعصاب و فکر و این دری وریام قاطیش باشه

داشتم به حرف خانومه گوش میکردم.کار به این ندارم که بهم نیاز نداشت و اینکه بهم نیاز نداشت با تقریب خوبی ضد حال خوبی بود ولی خب به جبران ضد حالی که بود منظورم از گوش کردن به حرفش عمل کردن به حرفش نیست.

آخه اون میگفت که انصراف ندم.مدرک کامپیوترمو تمام و کمال بگیرم و بعد به بابام بگیرم حالا که من دختر گلی بودم و مدرکمو گرفتم تو هم پسر گلی باش و کل تابستونو بفرستم تهران دوره ی نمایشنامه نویسی و اینا ببینم.داشتم گوش میکردم یعنی اینکه حرفشو بازم مرور میکردم با صدای خودش و ته لهجه ی یزدی خاص خودش و سکته های بینش و بعد از اول بهشون گوش میکردم.داشتم به این فکر میکردم که انگار تصمیم بسیار اقتصادی تریه.

و باور بفرما که این اقتصادی بودنه چیز موثریه.حداقل الان.تو گشنگی نموندما.صرفا یگانه منبع درامد من یعنی بابام نباید بفهمه که انصراف دادن من علاوه بر جنبه های عاطفی و غیر مادیش و اون یه ذره غیر مستقیم های مادیش میتونه از نظر کاملا مستقیم مادی هم گرون تموم شه.

میشم یه مهندس کامپیوتری که...خب بقیه ش معلوم نیست.هرچند اینم معلوم نیست.بالاخره من شب امتحان پایگاه داده م به صورت نخونده دارم شر و ور تحویل وبلاگم میدم نتیجتا بعید نیست همون مهندسه رو هم نتونم بشم.

مامانم ولی خوبه.آخه تا حالا هیچ وقت ندیده بوده که دختر ارشدش بتونه تو یه روز 10 ساعت درس بخونه.حس میکنه حتما براش مهمه.نتیجتا برای خودشم مهم میشه.بلیو می اور نات مادر شدن به همین سادگی و البته وحشتناکیه.

حالا از اون طرف کسی که من داشتم سرش بازی در میاوردم تا برسه به جایی که بتونیم با هم بازی کنیم داره سر من بازی در میاره.انگار من حوصله دارم بازی کنم باهاش.بد موقعی اومده به نظرم.مثلا یکی دو سال پیش یا یکی دوسال دیگه یا مثلا یه وقت دیگه خلاصه.الان من یکی بخواد باهام منچم بازی کنه میزنم شل و پلش میکنم چه برسه به اینکه بخواد از طریق دست پس زدنو پا پیش کشیدن عاشقم کنه.والا.ملت چه توقعاتی دارن برای خودشون.تلافی چیو سر من در میاره؟تلافی اینکه نظرم عوض شد؟جهنم.تلافی اونو این شکلی در نیاره چون من عوض اینکه مشتاق شم باهاش بازی کنم و غصه بخورم که چرا منو نمیخواد و براش جذاب نیستم میام سر و ته درگیریم با قضیه رو تو یه پست هم میارم اونم به خاطر اینکه الان جوابمو داده.بیاد مثلا...چمیدونم.برام کادو اون لیوان 17 تومنیه رو بخره و بشکنتش قبل اینکه بهم بدتش.اونقدر آزار میبینم که تو تمام پروسه هه هرگز آزار ندیده.


+یه پرده از نمایشنامه ی غیر قابل اجرامو میذارم اینکه لیوانه رو بخره و بشکنه.

بلاگفا خر است

ها.دیدی بهت خیانت کردم.هه هه هه.حقته