بخشی از مفاهیم بیولوژیکی

خوب بود که امروز پردیس اومد.یه حس ناتمومی داشتم که با دیدنش برطرف شد.نشستم عکساشو دیدم.از احتمال سقوطش میگفت و اینکه جیغ میزنه که من هنوز دوس پسرم نداشتم انصاف نیست.خب منم برای هزارمین بار گفتم حالا اگه من قرار بود بیفتم داد میزدم وای من هنوز پامو از ایرانم بیرون نذاشتم.انصاف نیست.


خیلی مفهوم فلسفی عمیقی داره.نیازمند اینه که شما هم منو خوب بشناسین هم پردیسو.خیلیم البته لازم نیست خوب بشناسین.در این حد بدونین کافیه که من خدای انجام ناخنک به تجربیات درون مرزی ام.پردیس خدای در آغوش کشیدن تجربیات برون مرزی.هیچ همپوشانی ای نداره زندگی منو پردیس جز پارت دبیرستانمون.قشنگ جمع زندگیمون یه زندگی کامل در لول خودمون میتونه باشه.البته این یاسی رو هم بیارینش این گوشه موشه ها و به مقدار لازم ازش استفاده کنین.هم پوشانیش باهامون زباده ولی یه چیزایی داره که در هیچ بنی بشری نیست.باید باشه تا یه چیز کامل به دست بیاد.حالا بحث منحرف شد.من نیمد پز دوستایی که امروز دیدمشون و یکیشون هنوز عکسایی که ازم گرفته رو نفرستاده برامو بدم.(برم بهش بگم عکسامو بده الان میام)

درمورد اون مفهوم فلسفی عمیق میگفتم.اگه بخوام رک و بی ادبانه ش رو بگم با عرض معذرت باید بگم اگه شما تمامی گه های عالم رو هم تناول کنی اگه هواپیمات در حال سقوط باشه در حالی که از ترس ریدی به گه هایی که الان ریدیشون و نمیتونی تناولشون کنی فکر میکنی و حسرتشونو میخوری.


فن بیانم ریده وگرنه من خیلی دختر گلی م.خیلی باهوشم.خیلیم حرفای خوب میزنم^.^

ریپورتم نکنین بابا!ریدن و گه یه سری مفاهیم بیولوژیکن.حالا قسمت شد درباره ی سایر مفاهیم بیولوژیک و نسبت های فامیلی هم صحبت میکنیم.بوس بهتون

هنوزم :| گویاست فقط

میگه بهم که فقط کافیه اسمشو بگم.که بقیه شو درست میکنه.

خب خیلی خره خداوکیلی.من برا اینکه درستش نکنه بش نمیگم :|

بازگشت به گذشته دردناک(کتاب عربی) و بازگرداندن تکه ای که بازمانده(مدادم)

آخرین باری که عربی خوندم با 47 درصد شدنش اونقدر شوکم برد که از اون موقع تا حالا به کتابه که نگاه میکنم ماتم میبره و بغضم و کم کم یواش یواش اشکام میاد پایین و...خب بسه.بحثو عوض کنیم.گریه م گرفت.میخواستم بگم که مدادمو لاش جا گذاشتم.

من نگاشم نمیتونم بکنم حالا باید برگردم بهش برای برگردوندن مدادم.

روحگیر

تو جست و جوم برای عکس نفهمیدم چی شد که خر شدم اونقدریکه برم از امیرحسین بپرسم که اون مینیاتوره رو باز برام میفرستی؟خب طبیعتا پرسید کدوم مینیاتور.اینکه بگم مینیاتوره فرشچیان و اون بپرسه که چرا میخوایش و وایسا پیداش کنم و بگردم دنبال جوابشو بسازمشو بگمشو از اینکه خودم شیک سرچ بزنم وقت گیر تره.پیداش کردم.میخواستم یه سایز دیگه ازشو گیر بیارم برای دسک تاپم که به کله م زد ببینم که این مینیاتور چیه.تصویر کاملش چه شکلیه.اصلا قضیه ش چیه.هر چی گشتم خیلی خیلی به اطلاعات کم و محدود و به درد نخوری رسیدم ولی این وسط اگرم شد و اطلاعات به درد بخوری ازش پیدا کردم محرکم شد که بیشتر دنبالش بگردم.حتی همین دخترو پیدا کردم که با یه مرد دیگه تو یه تابلوی دیگه از همین فرشچیان دعواش شده و داره قهر کنون میره.

روبندی چشمای این دختر موهاشه.قشنگ نیست؟

یه جور خاصی پیوند خورده فضولیم به پیدا کردن موجودیت این دختر.دوست دارم بدونم کیه.داستان اساطیری خاصی داره؟مدل خاصی داشته؟شمایل دیگه ای ازش دیده شده؟کشیده شده؟یه جوری برام اسرار آمیزه که فکر کنم یه قسمت از وجودمو توش جا گذاشتم.مسخره ستا ولی خیلی ساده من تا اونقدر ازش ندونم که در صورت بالا رفتن علم نقاشی کشیم بتونم چشم بسته یا اقلا بدون نگاه کردن به اصل بکشمش بهتر نمیشم.

دنبال یه راهیم که بشه با فرشچیان حرف زد درباره ش :-؟ تو اینستاگرامم به چند تا مینیاتوریست که افاده شون کمتره پیام دادم  و در موردش پرسیدم.منتظر جوابشونم.در واقع دارم یه تحقیق با موضوعیت این دختر راه میندازم.بعدنا منتشرش میکنم.جدی.شوخیم ندارم.


+آخرین بار این حسو به طراحی چهره ی بک داشتم.به خاطرش رفتم کلاس طراحی تا تهش تونستم بکشمش.چیزایی که روح آدمو درگیر میکنن برای پیشرفت آدم خوبن.من تو بک طراحی یاد گرفتم و تو این مینیاتور عزیز...نمیدونم چی:)


طعم تلخ ته خیار

رفتم دارم در به در دنبال یه عکس میگردم از یه چیز تا محرکم باشه برای جنب و جوش به سمت چیز هایی که باید به دستشون بیارم ولی واقعیتش چیز خاصی دست نیازید به من که بشه دسک تاپ لپ تاپم ولی خب من بازم میکردم.امیدوارم کلی کلا.پاریسو سرچ کردم دانشگاه هنر تهرانو سرچ کردم اساسا چیزی نجستم.حوصله م سر رفتم بلاگسکایو باز کردم تا بشینم چرت و پرت بنویسم و منی که امروز درس نمیخونم.مسخره م نیست.مگه همه هر روز درس میخونن؟خب آره میخونن ولی خب من نتونستم امروز برم کتابخونه و بدتر از اون پوست صورتمو بردم.زشت شدم به حد خر.البته نباید بهش اهمیت بدم.باید؟

یه تکه از پوست چونمه فقط.همین.منم که رو زشنی زیاد زیاد زیاد وسواس نداشتم.فقط میدونین مدت ها بوده که ملت در مورد من فاکتور زیبابودن یا نبودن رو در نظر گرفتن.هرچند خودم جون کندم تا این فاکتورو از بین ببرم ولی خب چیزیه که معمولا در مورد یه دختر اولین فاکتوریه که درباره ش قضاوت میشه.به قول امیر حسین زشت بودن فقط غمنگیزه ولی دختر زشت بودن فاجعه ست.حالا کار به این حرفا ندارم در هر صورت نظرات متفاوتی در این زمینه به دستم رسید چون من تمامی تلاشمو کردم که این فاکتورو هل بدم به عقب تو قضاوت در موردم.

این باعث شده افرادی که عادت کردن این فاکتورو درباره ی یهدختر اول ببینن از اونجایی که تو من پشت شلوغ بازیامو حرف زدن هامو گوش دادن هامو خریت هام و عجیب گری هام قایم شده و حق انتخابی برای زیبا بودن یا نبودن رو درمرحله ی اول نمیبینن زیبا نبودنه رو وصلش میکنن.دتس ایزی.

مهم نیست.اصلا نمیدونم چیشد به اینحا رسیدم.ولی خب باور کنین موهای سحر خوشرنگ تره.

در کل میخواستم برسم به اینکه...

هیچی

حتی یادم نیست میخواستم برسم به چی.شاید بهتره همون نمایشنامه رو بنویسم.همون یکی در مورد اون خانمه که...یعنی اون آقاهه که معشوقه ش میمیره و میشه بدن آزمایشی آزمایشگاه تشریح آقاهه.

اطلاعاتی وسیع تر از مرده ها میخوام.مثل اون مرده که دخترش شب عروسیش مییمره و مومیاییش میکنه و مانکن مزون عروسیش میذارتش و 80 ساله که بدن مومیایی دخترش مانکن مغازه شه.(دروغ راستشو نمیدونم.ارزش داستانیش مهمه برام) یا همه ی اونایی که با مرده هاشون برای آخرین بار عکس میگرفتن.(میدونم که راسته) یه مدت بعد از خوندن کتاب بوف کور صادق هدایت(البته فقط صفحات اولیه) همزمانی جالبی داشت با دیدن عکس های مرده ها.اونایی که بعضا دارن با لبخند به دوربین نگاه میکنن.باور کنین که وحشتناکه.و من واقعا از نزدیک جو مرگ رو حس میکردم که حس میکنم.البته خب حمل بر خود ستایی نذارین کتاب صادق هدایت نباید به آدم قاعدتا جو مرگ بده.شایدم باید بده ولی خب من هیچ وقت از دید شخصیت راوی نخوندمش.روایش برای من راویش نبود.اون دختره ی نیلوفر تعارف کن مینیاتور با لباس چسبون سیاه بود که یهو روی تخت میمیره و بعد تکه تکه توی چمدون جا میشه.برای همین بود که برام جو مرگ داشت و همزمان شدنش با کشف اون همه عکس مرده توی 18 سالگیم وقتی که مریضم بودم و خرانه فکر میکردم که دارم میمیرم تجربه ی صورتی وارانه ای از حس مرگ بهم داد.که خب جذابه.خوشحالم دارمش.


+توش پیچک های سیاه که دور بدن نم ناکتون میپیچن و با خودشون میبرنتون به اعماق زمین و موهای نم دار چسبونتون روی کف کله تون با حالت چندشناکی چسبیده نقش اولو بازی میکردن.

الردئوکمخهعغالراذدئمهعغلابرذدئومنهعاغلبزرذدئومخهعاغلبر

واقعیتش همونقدری که خوشحالم یاسی وبلاگ داره و پر قدرت پست میذاره یک دومش ناراحتم که امیرحسین وبلاگ داره ولی هیچ قدرت و تمایلی برا پست گذاشتن نداره.

و اینکه امیرحسین خوابگاه کوفتیش اینترنت نداره و صدای توی هال داره اعصابمو خط خطی میکنه.یه دادی هم سر بابام زدم که حرمت قرص های اعصابمو نگه داشت و فحشم نداد.ولی خب واقعیتش از اینکه توی خودخواهی ملت دور و برم سهمی ندارم زیاد خوش حال نیستم.یعنی خب واقعیتش خیلی هم متوقع نبودم که خودخواهی کسی از اطرافیانم برگرده و به نفع من تموم شه ولی خب حداقل فکر کنم انتظار داشتم که اگه کسی بخواد خودخواه نباشه و منطقی خواه باشه یه بخشی باشه که به نفع من تموم میشه.

که نشد.

البته خب چیزیم نیست.هر کی ندونه فکر میکنه چه خبره.من امروز روز بانمکی داشتم.کافه کاغذی رفتم و توش واقعا درس خوندم و چیپس و پنیر خوردم و بارون اومد البته یه سری چیزا باعث شد نسبت به چیزی که هستم احساس تنفر کنم ولی خب من حوصله ی پرفکت بودن برای بقیه رو نداشتم.حوصله ی کسی بودن برای نگاه تمجید و نداشتم.ازش به خودم آف دادم.خب کیه که دلش نخواد تحسین بشه؟تحسین که نشدم گفتم خب جهنم.من آف میدم از تلاش برای تحسین.

البته خب آف ندادم.واقعیتش اینه که آف ندادم.فقط خب آی وازنت دت گود.آی وازنت این دت لول.شاید همین.

فردا میرم دانش آموز.شایدم خوابیدم.نمیدونم.ولی الان میخوام بخوابم.حس یوزلس بودن دارم.شت.این چه زبونیه که من دارم بهش حرف میزنم؟باید هنوز در تلاش باشم؟

نمیخوام خودمو قایم کنم.میخوام قایم شم ولی نمیخوام خودمو قایم کنم.فرق دارن اینا

خلیفه

فکر کنم دیگه این عقده ی الکترای من داره شور قضیه رو در میاره.اینکه من خواب ببینم بابام زن گرفته و اینو ببینم که از من سو استفاده میکنه تا به زنش نزدیک شه و من براش یه وسیله م برای رسیدن به عشقش و نه خود عشقش مسخره ست.

بعدم اینکه من اتاقمو از دست بدم.مشکلی باهاش نداشتم.یعنی وقتی که گفتمم بله نداشتم.در واقع داشتم.ولی تمایلم به مظلوم نمایی خودم و بدست آوردن دل بابام که نذارم اوضاع بینمون از اینم بدتر شه نذاشت داشته باشم.گفتم که مشکلی نداره و مامان بزرگم میتونه تا هر وقت که بخواد اتاق منو برداره برای خودش و منو راه نده.

ولی متاسفانه من نیازمند یک جایی برای خودمم.حداقل یه فضا فقط برای خودمو لازم دارم.که بچینم وسایلمو دور تا دورش و هر وقت دلم خواست بهمش بریزم و اگه چیزی شد برم توش قایم شم.

الانم دارم صدای بابامو میشنوم که از کیسه ی خلیفه ی من میبخشه.که به مادرش میگه مهزادم میره تو اتاق نگین میخوابه.میدونم.کمه.احمقانه ست.اینکه بخوام از بخشیدن همین چیز کوچیکم دریغ کنم خیلی بیشعورم.میدونم که حتی اینجا هرگز اتاق من نبوده.من صرفا مسافرش بودم.خونه تابستانیمه و وقتایی که میخوام از یه دانشگاه به دانشگاه بعدی منتقل کنم خودمو ولی بازم بهش نیاز دارم.یه نوعی از نیاز در این رابطه ی من و اتاقی هست که اوایل خوابگاه نشینیم دغدغه ی اصلیم بود.اینکه من نمیتونم با 4 نفر دیگه تو یه اتاق باشم چون من همیشه عادت داشتم به اینکه اتاق خودمو داشته باشم.فضای خودمو.پناهگاه خودمو.فرار کردن بهش عظیم ترین بخششه واقعیتش.

ولی خب.مهم نیست.:)یه کاریش میکنم.گوشواره هامو درست میکنم.تا بازم زیاد شن.کادو هامو یه گوشه میچینم و نگاشون میکنم.تو فکرم که همه ی چیزایی که دارم تقسیم بشن به اونایی که کادو گرفتم و اونایی که قراره کادو بدم و اونایی که کادو نگرفتم ولی مامانم میکشتم اگه کادو بدم :|

دتس کول

من میشناسمت

میدانی یک کمی افسرده طور دارم تلاش میکنم تا خودم را بیرون بکشم.انگار که تا کمر فرو رفتنم هنوز برای تسلیم شدن کافی نباشد.دقیقا دقیقا دقیقا میدانم که تا کمر فرو رفته ام.دقیقا دقیقا فشار تلاش بیرون آمدن را را روی مچ دستم و ساقشان و آرنج و شانه ام حس میکنم و باور کن که خسته کننده است.



خر

باید برم خلاصه نویسیامو جمع و جور کنم که بدم به رضا.حتی اگه نخواد باید بکنم تو حلقش.محبت زورکی.بهش گفتم اگه بگه هیچکدومو نمیخواد کلشو بش میدم.نتیجتا بهتره خودش بگه که کدومو.

برای خودمم بهتره.من میمونم و چار پنج صفجه از درک عمومی هنری که لاشم باز نکردم.سستم توی تصمیم گرفتنم.نه؟

گمشین بابا.خیلیم خوبم.دلتونم بخواد.اون موقع که خل میشدم کجا بودین که حالا سر سست بودنم برا تصمیم گیریم ارد میدین؟گمشین جمش کنین این نگران بازیا رو.والا من اعصاب مصاب ندارم.

دیوانگی آموز اگر طالب علمی هرگز نخورد آب فلانی که به عقل است

اندر احوالات دیوانگی های من که میشود به عنوان حملات عصبی طور هایی که خانواده ی ننر من به آن دیوانه خانگی شدن من میگویند و با یک جیغ کوچولوی من توی خواب زهره اشان ترک دار میشود،میشود گفت که همه شان مثل سگ از من میترسند!و قبل از یاد آور شدن ابروی که بالای چشمم نهادینه شده به دور و برشان نگاه میکنند و کلی سبک سنگین میکنند.همه را هم آرام کرده که به ابروهای من گیر ندهند.خلاصه کلی از من دیوانه حساب میبرند گاهی.


+حتما یا باس بمیریم یا دیوونه شیم که بفهمن به خواسته هامونم ممکنه که بشه یکم ارزش داد.وگرنه با عاقل زندمون کسی کاری نداره که.

عصبیه.جدیش نگیرین

غربت تو وطن خودمو بار اول نیست که حس میکنم.یعنی شما میتونین خونه م رو به عنوان وطنم حساب کنین شهرمو به عنوان وطنم حساب کنین کشورمو حتی،میشه توش غربتو حس کرد.لااقل من بلدم حس کنم.شمام بلد نیستین بگین بیام یادتون بدم.

مثلا ساده ترین مدل یادگیریش اینه که دانشگاه یه شهری جز شهر خودتون قبول شین.اون موقع اون شهر که خب شما رو مال خودش حساب نمیکنه نهایتا میتونه به عنوان یه مهمون بهتون احترام بذاره و تو شهر خودتونم...خب برای امتحان انگیزه ی غربت میتونین یه بار تشریف ببرین تو دانشگاه شهر خودتون حتی همراه یکی از دوستاتون.وقتی نذاشتن حتی تو محوطه وارد شی یا سر یکی از کلاسا همراش باشی بلد خواهی بود غربتشو حس کنی.


+یکی از بدترین بخشای انصراف دادن از دانشگاه اینه که دیگه دانشجو نیستی.نتیجتا به هیچ جا تعلق نداری.برای تعلق داشتن یا باید شوهر کنی یا بری سر کار یا یه دانشگاه دیگه بری.اساسا نصف ادامه ی زندگی آدما و نصف کارایی که میکنن برای اینه که به جایی تعلق داشته باشن و حس غربت نکنن.


+بدی ایرانی بودن اینه که ساده میتونی حتی به کشورتم تعلق نداشته باشی.کافیه موهات بیرون باشه آرایشت تند یا مانتوت کوتاه.خود کشورت میاد میگیرتت.


+عصبی ام.میدونم.حق دارم باشما.البته نه به خاطر خودم.هر چند میدونین...مهم نیست واقعا.من هیج وقت اهل تعلق داشتن به جایی نبودم.اینو میشه از دو دیقه ای یه وبلاگ داشتنم فهمید.از قصد ازدواج نداشتنم حتی.از اینکه شغل ثابت آزارم میده و شهر ثابت حتی.ولی بعضا حتی آدمای بی تعلقم دوست دارن به یه جا تعلق داشته باشن.من تعلق داشتن به ذهن آدمایی که تو ذهنمن رو انتخاب کردم.خیلی وقت پیش.هنوز پشیمون نشدم ازش.

موجودات سبک مغز و خنگ و کودک مذکر و آریایی

نگا شوهر خوب و اهمیت دهنده اون نیست که برگرده وقتی زنش داره خوشگل میکنه و خوشگل که بره عروسی بغ کنه و عصبی و غصه دار و ناراحت که خوشگلیت برا عروسیه و مهمونی و برا من اونجوری و اینجوری ای.

اونه که وقتی میبینه زنش داره خوشگل میکنه کارش که تموم شد از پشت نزدیک شه بهش و بغلش کنه و ببوستش و ...خبه خبه.پورن که یاد نمیدم.روابط زناشوییتونم من نباس یاد بدم بهتون.فقط اینکه خیلی حرکات جذاب تر از غر زدنم وجود داره موجودات سبک مغز و خنگ و کودک  مذکر آریایی.

زدم اون فالو گذشت اختر و کار آخر شد

هنوز لاک نزدم.هنوز حتی کامل نکندم قبلیا رو.


تفسیر:نویسنده نه درست درس میخواند و نه درست از فکر یزد بیرون آمده و از مادرش اینکه میشود یک چند روزی برود یزد یا نه را پرسیده و با یکمی داد و بیداد روبرو شده.البته مفهوم دیگری که برداشت میشود این است که نویسنده واقعا واقعا هنوز لاک هایش را کاملا نکنده و عصر حنابندان است.با لاک نصفه که نمیشود که.

نماز اول وقت و ایمان به خدای متعال را هم فراموش نکن.

زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

نشسته بودم و داشتم لاک هایی که ساناز روی دستم چسبانده بود را میکندم و به اینکه یعنی چقدر میشود بدبخت بود که برای تمامی مراسم پیوند یک زوج اعم از بله برون و عقد و حنابندون و عروسی و پاتختی جز یک لباس برای پوشیدن نداشت و به این فکر میکردم که یعنی اینکه من این لاک ها را بکنم یعنی لاک جدیدی خواهم زد یا تمامی فرصتم برای لاک داشتن همان لاک های زورکی ساناز بوده و بس.

البته خب.من نیاز داشتم به اینکه این لاک ها را بکنم.واقعا واقعا.


تفسیر:نویسنده به انصرافش از رشته ی کامپیوتر اشاره دارد و اینکه آیا انصراف دادنش از رشته ی کامپیوتر به معنی قطع شدن فرصت دانشجو بودنش میشود یا نه.

نماز اول وقتت را بخوان و ایمانت را هم به خدا از دست نده و بدان که صبر خیلی خوبه و از اینا که تو فالا میگن :|

3و4و5

بیشتر از اون حدی که قرار بوده توش پیش رفتم.بیشتر از اون حدی که قرار بوده دارم توش دست و پا میزنم.انکارش میکنم.ولی هست.مطمئنم که هست.حداقل به یک نوعی از بیچارگیه که شیطنت کودکانه یمن و دست زدن بهش خرابش کرده.لذت خواهی بیش از حد زمانی من از بین بردتش و این بدترین کاری بود که میتونستم با بهترین چیز زندگیم بکنم اینکه اینجوری بذارم خودش خودشو ازم بگیره.


یحتمل باید هر چیزیو چند برابرش کنم.مقدار قبل دیگه جواب نمیده.من ننر شدم.آره.من خیلی ننر شدم

هلن

یک مدل یک طرفه بودن فوبیا دارم که مثلا وقتی وارد خیابانش میشوم هی میترسم که نکند اینقدر بروم که بعدش نتوانم برگردم.

خب طبیعتا من یاسی نیستم که ماشین بردارم و ببرمش وسط بیابان و بعد تا ته جانم بروم جلوتر تا جانم بالا بیاید و بمیرم من از آن آدم های ساده هستم که یک مسئله ی ساده ی داخل یک خیابان دو طرفه را یک طرفه جلوه میدهند و کلی خاک بر سرشان میزنند فقط من یک فرقی با بقیه ی ساده های عالم دارم.اینکه صرفا یکم بیشتر از بقیه بلدم خیابان دو طرفه را یک طرفه جلوه بدهم.


مثلا کانال لفت میدهم.چون نمیتوانم برگردم و بگویم که ممنون.برگردم و بگویم که نه.این طور نیست.برگردم و یگویم که دوستت دارم.


این یک خیابان یک طرفه ایست که نمیشود ازش دو طرفه متصور شد.نمیشود هم خوشخیال بود که دو طرفه است و یک طرفه متصور شده.یک طرفه ی یک طرفه ی یک طرفه است.

+مثل اینکه معشوقه ت هلن کلر باشد و یک هو فلج بشود و تمام لامسه ش را هم از دست بدهد.


انصافا

داشتم یک سری چیزها را تحمل میکردم.مثلا اینکه اینترستلر واقعا فیلم خوبی نیست.لطف کنید نگویید که من هیچی از ادبیات نمایشی نمیدانم و فقط یک کتابخوان هستم که نمیتواند حتی بداند پایان باز در فیلم به چه معناست.اینکه مثلا من اینجوری غذا میخورم اینجوری مینشینم اینجوری که دیسک کمر ندارم و کمر درد دارم و فقط کافیست برگردید و بگویید که آخی.عزیزم. و نه اینکه به کمر درد جزئی آدم یک درد قلبی واقعی اضافه کنید.دارم مثل خر پشت هم مزخرف میگویم.عکس هایی دارم گل تر از برگ درخت.جانمارم امروز تو کمد خوابیده.خوابای خوب میدیده.خوش به حالش ریده :|


ادبم هم نم کشیده رفته پشت درخت کاج سر پا گرفته شده تا یک خری بیاید و ازش خواستگاری کند و پوشکش را با ایزی لایف تعویض کند.


+اختیار زندگی ام را داشتم یه گلیم چهل تکه میخریدم.البته مطمئن نیستم که همچین چیزی وجود داشته باشد ولی میخریدمش.یک گربه ی خر و یک لاک پشت گاو.نه نه گربه نه.سگ.شبیه هاپو.دلم برای هاپو هم تنگ شده.عزیز ترین سگ عالم.البته بعد از نازنین پاشکسته ی من.بعدش هم کلی کاغذ میچسباندم به در یخچالم که با چسب نواری یا چسب برق میبستمش بعد هم یک مشت گلدان را میدادم یاسی آب بدهد و ارسلان را بیاورد تا از دعوایشان با سگ فعلا بی نام من لذت ببریم و بعد هم امیر می آمد و یک سری مزخرف پزشکی را روی زمین هوار میکرد و پردیس همان ها را با روانشناسی جارو میکرد و من و یاسی با خیال راحت از اینکه هر دوشان هم بحث هایشان را پیدا کرده اند تخمه میشکستیم میخوابیدیم یا یاسی عکس میگرفت و من ژست.یک پرده ی چهل تکه ی کلفت هم به پنجره میزدم تا مطمئن شوم وقتی که بکشمش از نور ذوق خواهم کرد و وقتی که پهن باشد آفتاب میفهمد که حوصله ش را ندارم.کامبیز.یا مثلا گل ها.یاسی مواظبشان است.مسئولیت کتاب هام هم با امیر.محمد هم آهنگ جدید می آورد و یو سفم آبقند درست میکند و تعارف میکند و...حوصله م از این هم بلد است سر برود.انصافا

فروید،لطفا دوستم داشته باش

مرد – چرا از علم فرار میکنی؟


دختر – من اگه فرار میکردم الان اینجا نبودم.


مرد – پس چرا به نظر میاد که فرار میکنی؟


دختر – چون لزومی نداره وقتایی که مجبور نیستیم درگیرش بشیم.مثلا وقتی یکیو عاشقانه دوست داری ترجیح میدی به جم تی وی پناه ببری یا به کتاب درسیات فصل کدام هرمون ها شما را عاشق میکنند صفحه 512؟تفکر ازلی و ابدی و خداوار بودن معشوق بهتره یا اینکه دم خدا گرم چه هرمونایی.چه حالی میده؟

استخوان ها

مغز سه روز طول میکشه تا خودشو وفق بده.

فروید،لطفا دوستم داشته باش

یک:

 

صحنه تیره است.مثلا سرمه ای.آبی خیلی خیلی تیره.با یک نور زرد،شبیه به چراغ خواب روشن میشود و بعد خاموش.فاصله زمانی هر روشنی تا خاموشی پشت سرش 3 ثانیه است ولی فاصله زمانی هر خاموشی تا روشنی پشت سرش 5 ثانیه.همانطور که به نظر می آید تاریکی نقش غالب تری دارد.

روشنی سه ثانیه ای بر دختری سفید پوش که وسط صحنه به وسیله ی رنگ پردازی پشت صحنه آبیِ مرده می نماید مسلط است.دختر بر زمین نشسته.دامن لباس خواب طور لباسش بهم ریخته و مچاله شکل دورش پراکنده شده و خودش با تمام قدرت زانو بغل گرفته است و چانه روی دره ی میان دو زانو گذاشته و با صدای نفس کشیدن منقطعی به شدت می لرزد.

آخرین روشنایی 7 ثانیه طول میکشد.زمانی برای اینکه دختر چانه از روی دره ی میان زانوهایش بردارد و به جمعیت نگاه کند.شاید توی چشم تک تکشان.بی آنکه سرش دیگر تکان بخورد و در آنِ آخر ثانیه ی هفتم دختر از ته گلو جیغ میکشد و همه جا تاریک میشود.تاریک تر از تمامی 5 ثانیه های تاریکی گذشته.