میرا

داشتم بهش در مورد نازنین خودشون میگفتم.اینکه بعید نیست بشه روزی که با مشکلی ده هزار برابر نازنین غیر خودشون روبرو شه و هچ نازنین پرستی نداشته باشه دور و برش.اینکه هر چی فکر میکنم و هر چی تلاش میکنم تو کتم نمیره که یعنی از بی رحمی منه که نمیتونم فرق کمک خواستن واقعی و جلب توجه بیمارگونه رو بفهمم یا واقعا جلب توجهه؟

اینکه نکنه مونث بودنم حس رقابت میده بهم و مجبورم میکنه حسادت کنم به توجهه و .... نه این نیست.ترجیح میدادم بخشی از این توجه گیر نازنین خودشون بیاد.گیر یه نازنین دیگه با درد واقعی.با نیاز به کمک واقعی.نه یه چرخه ی پوچ.که جلب توجه میخواد توجه میکنی مشتری گیر میاره و باز رو جلب توجه کلید میکنه و تو هم که مشتری ای.توجه میکنی.تا ابد داری توجهه رو جای اشتباهی حروم یه نفر میکنی انگار.

هیس.بسه.

فقط اینکه جهان نازنین کم نداره.یه جوری یه نازنین رو نازنین نبینین که به باقی نازنینا ناز نرسه.

حرفم خلاف میراست.میدونم.

ولی نازنین توی اینجا یه شخصیت نیست.یه تیپه.از آدم های محتاج کمک.حالا هر آدمی.چرا باید خاص تر از باقی عمل کنه؟

تو هم میگی زشتی و من نمیبینم

اندر کوری دیگه ای که دارم اینه که دارم مدام جوکای مربوط به لباس تیم ملی رو میبینم و تحقیرای ملت درباره شو میشنوم و هر چی نگاه میکنم نمیفهمم مشکلش چیه؟دقیقا چرا این همه تحقیر و تمسخرش میکنن؟

به عنوان یه دختر اونم دم بخت شرم باد بر من

از تمام سیندرلایی فقط پامه که کوچیکه

برای کنکور درس خوندن به نحو بدی خسته کننده شده امروز برام.با اینکه وقت زیادی تو دست و بالم دارم بیش از حد بلدم تلفش کنم.صرف منتظر بودن میکنم.منتظر نگین بودن منتظر تلگرام بودن منتظر اس ام اس بودن منتظر فلان فیلم بودن و این به نحو چندش آوری مزخرفه و خسته کننده.تاریخ ادبیاتو خوندم.نه البته تماما.یه روخوانی ساده این حرفا رو نداره.چیزی که برای تاریخ ادبیات الان زورم میاد اینه که مجبورم ده برابر سخت ترش رو یه ور دیگه برای یک سوال که ممکنه بیاد ممکنه نیاد حفظ کنم و اون ور واقعا مجبورم چون ممکنه تمام بخت و سرنوشت من بسته باشه به همون تکه  اسم لعنتی.البته اغراق کردم.ممکنه بیشتر از یه سوال ازش بیاد ولی خب مهم تر و سخت تر از تاریخ ادبیات کوفتیه.

به خانم ساکی اس ام اس دادم و بابت تدریسش تشکر کردم.اینکه زبان فارسی جزو نقاط عذاداریم برای کنکور نیست رو مدیونم بهش.حتی اون بخش از تاریخ ادبیات که یادمه رو هم مدیونم بهش.حالا چرا دارم اینا رو تعریف میکنم؟

چون بهتر از درس خوندنه برام.ولی خب...همینم داره خسته م میکنه.زیاد.بسه.برم پیش خلاقیت تصویری

نه...بذار یکم بمونم...

به اتاقم که نگاه میکنم غصه م میگیره.بهم ریختگی غیر جذابش عصبی کننده ست.کاش الان اون دامنی که مامانم قراره برام بدوزه آماده بود.کاش دستم این همه مو نداشت.کاش این بند تسبیح اینقدر تو دست و پام نبود.کاش تمیز بودم.کاش الان یزد بودم وسط پارک آزادگان و پام تو اون حوضه بود.کاش هنوزم مثل اون موقع مرغابی بودم.

هیس...چیزی نیست.حداقلش اینکه محسن پناهی هنوزم تو واتس آپ به من پی ام میده و هنوز نفهمیده که دانشجوی دانشگاه شیراز نیستم.حداقلش اینکه بالش نگین تو اتاقمه و به نحو جذابی رنگش به رنگ پتو مسافرتی ای که تو دبیرستان کادو گرفتمو شبا روم میندازم میاد.ساعت دوازده که بشه منم تغییر شکل میدم به همونی که شاید دلم بخواد در آینده باشم.نمیگم چی.نمیتونم بگم.ولی میشم همون.دوازده نشد،دوازده و نیم.نه.اصلا همون دوازده.سیندرلا طوره.

:|

چقدر چیپ که تمام پست های اخیر من با :| تموم شده.واقعا که :|

ممنون که درست شدی

وقتی بلاگ اسکای رو نیاورد هول کردم.ترسیدم مجبور باشم برای دست یابی دوباره به اینترنت ری استارت کنم لپ تاپو.بعد یعنی تمام یک هزار پنجره ای که باید سیو میکردم و گشاد بازی هنوز نذاشته غیب میشد:|


آیم جاست بورد

همه ی بدن من بسته و لابد توقع میره ازم که فردا برم اون یک ساعتو مثل دیروز تو کلاس ورزش جون بکنم :|

خنگ


اندر باقی پست قبل که جا موند بگم که ایشون حتی اونقدر جذابه که وبلاگ منو وقتی من بغل دستش نشستم و کاملا عالمه به اینکه نمیتونستم آپ کنم و نکرده م چک میکنه و تازه از آپ نشدنه تعجبم میکنه.تا وقتی که یادش بیاد من بغل دستشم :|

از تمام جذابیتش یه مانتو دزدیدم ازش و یه بند کیف به تمام جذابیت ها اضافه کردم

بیا یکم از یاسی یاد بگیریم و جذاب تر زندگی کنیم.جوری که حتی شلوغ پلوغی اتاقشم جذابه پدرسگ:|

حتی گل هاش توی گلدون هم بلدن به نحوی جذاب خشک بشن یا کتاباش جذاب بریزن رو هم و کاغذاش جذاب خط خطی بشن.شت.لعنت بهش:| اعصاب نمیذاره برام.تمام خوشحالیم اینه که جذابیت اون تماما ارثیه:| آرامش بخشه.نه؟

عبت تر از اونا،اونایی که برمیگردن و دنریس تارگرینو مخفف میکنن به "دنی" :|

از من بیکار تر و عبث تر توی دنیا هم هست.فی المثل آدم هایی که میان گیم آف ترونزو نقد میکنن و قسمت آینده رو پیش بینی میکنن و توضیحاتی درباره ی هر تکه ش بهمون میدن اونم وقتی که ساعت 8 صبح قراره پخش شه این قسمت بعد کذایی سریال.


بوی بهبود ز اوضاع جهان نمیشنوم

دیشب امیر اومده اُرد میده که امروز 5 فصل دینی رو تموم باید بکنی.منم جای اینکه بگم کون لقش و به زندگیم برسم نشستم 5 درسو تموم کردم.منتهی در یک تمام کردنی که فکر کنم فقط یه تیتر از هر درس یادم باشه ولی خب بی ریلکس.من تو خوندن درس شاید بتونم تقلب کنم.تو جواب دادن سوالاش که نمیتونم.نتیجتا عصر با مفهوم تازه ای از درصد تست های دینی آشنا میشین.یوسف اول زنگ زد.میخواست گیم آف ترونزو تعریف کنه قبل اینکه ببینم.از خواب بیدارم کرد تقریبا.یعنی بیدار بودم ولی اون تمام خوابی که میتونست تو سر من وجود داشته باشه رو پروند.میخواست گیم آف ترونزو اسپویل کنه.قطع کردم.باز زنگ زد.گفت قول میدم خوب تعریف کنم.باز قطع کردم.اس ام اس داد که تو اس ام اس بعدی تعریف میکنم!گوشیمو خاموش کردم.اومد تلگرام.گفت به به.تا اومد بگه من نتو قطع کردم!دیدم عوض اینکه منتظر بشینم زنگ خونه رو بزنه بیاد تو تا تعریف کنه بهتره بشینم ببینمش.

و دیدم و از همین تریبون اعلام میکنم که اگه یوسف زنگ زد بهتونو خواست تعریف کنه.بذارین تعریف کنه.مطمئن باشین که بهتر از چیزی که سریال بود خواهد بود.


خهعلغبراذدن


من یگانه نو اچیومنت عالم هستی نیستم که.بقیه تون بگین چه جوری با عذاب این قضیه کنار میاین منم همون کارو بکنم :|

من نمیخوام برم خونه

د گریت گتسبی رو زدم تا برسه به اون تکه ی آهنگ توگدر.چیزی که یاسی مدت ها پی میگفت که ضربان قلبش رو باهاش تنظیم میکرده و باعث شد که توجهم بهش جلب شه و بهش گوش کنم.تکه ی فیلم با موزیک متن توگدر تکه ی خیانت دیزی با گتسبیه به شوهرش(که البته من هیچ وقت به اون نگفتم خیانت ولی به آخر داستان گفتم).تنظیم کننده های ابتداییه ضربان قلب رو گوش دادم.میدونین.یه زمان زنگ موبایلم بود.تو درمانگاه بین نعل اسبی و دانشگاه روی تخت نشسته بودم.فکر کنم بعد از سرم بود.بعد از این بود که امیر مقنعه م رو سرم کرده بود چون من دستم بند پنبه بود و خونه خشک نمیشد.یه چند تا آهنگ براش گذاشتم که کدومشو بذارم زنگ موبایلم...اینو گفت.

دارم چرت میگم.مهم نیست.

فقط تکه ی آخری از گریت گتسبی که این آهنگه رو داره.دختره تو بغل گتسبیه.کنار دریا.جایی که خونه ش روبروش قرار داره.اندوهگین میگه که:"من نمیخوام برم خونه."

میدونی.خیلی آشنا بود.خیلی دردناک آشنا بود برام.


فقط بدترین تکه ش اینجاست که از ته قلبم مطمئنم چیزی نیست که بتونه بهترش کنه حتی.بدتر...چرا.

اهودتکتمجوبییهکجمنهتن

حتی با پست زدنم از بارش کم نمیشه.خواب؟لطفا

میشه لطفا؟

میترسم.خیلی.مخصوصا الان.

درصدای کنکور هنر خوب نیست ولی چه تضمینیه که من بهتر باشم؟

نیاز دارم به دو رقمی بودن حتی اگه 99باشه.

هیچ وقت هیچ چیزی یه گره تو زندگیم نبوده که تمامی ادامه ی زندگیم یا به باز شدنش یا به چیدن طناب بسته بشه.انگار که همه خوشبختی های جهان یه جا جمع شده باشن یا حداقل...مخالف تمام باورهای فلسفیمه این حرف.جمع شدن تمام خوشبختی ها تو یه نقطه.

فقط میدونم که خوشحال خواهم شد.همین.

بهش نیاز دارم

خسته کننده س

فکر کنم که به یه مرض غیرخاص دچار شدم.هنوز براش اسمم انتخاب نکردم حتی

مخصوصا گیم آف ترونز

چقدر همه چی خالیه.حتی گیم آف ترونز.


من یه بیکار ایده آلم^.^

خب

همین الان تو همین یک ساعت گذشته تعداد پستای اردیبهشتم از کل فروردینم بیشتر شد.

یعنی دارم خوب میشم؟


یه باور احمقانه داشتم بچگیام که وقتی سرماخورده بودم یا مریض بودم اگه قرص تو گلوم گیر میکرد و میومد بالا و مزه ی حل شدنشو تو دهنم میچشیدم و تلخیشو...یعنی خوب میشم.

امروز دپاکین تو گلوم گیر کرد و حل شد تو دهنم و ...

یه پست دیگه بذارم میرم دینی میخونم

من امشب رو دنده ی من قبول نمیشم نیستم.رو دنده ی واقع بینی ام که من دینی نخوندم و اگه قبول نشم ممکنه دلم بخواد به هر لحظه ای برگردم که به جاش درس بخونم.ستایشو یادمه.البته وبلاگشو.اون موقع که المپیاد ادبیات داشت و سرش میخوند یه جور وحشتناکی پیگیر به نظر میومد.یه جور وحشتناکی خواستنش خواستن بود.قبول شد.امیرحسین که کنکور داشت واقعا تجلی یک کنکوری موفق بود.شبای ناخوشایندش که پیش میومد و دوست داشت چیزای خوشایند بشنوه برا دل به خواهش نبود که میگفتی که قبول میشه.تو چشماش که نگاه میکردی نمیتونستی قبول شدنشو نبینی.(همین بود که اون یک ماه حد فاصل کنکور تا نتایجش که منو خل کرد سر اینکه قبول نمیشه اونقدر دردناک بود).امیرحسینم قبول شد.

مشکل اینجاست که من که به خودم نگاه میکنم در مقایسه با اونا هیچ خواستن خاصی که بشه بهش امیدوار بود برای این قضیه نمیبینم.همینه که اینقدر همه رو نسبت بهم بی اعتماد کرده.اینقدر باور ناپذیره که بتونم...

من واقعیتش تو بیوی اینستامم نوشتم نو اچیومنت.نتیجتا هیچ تلاش منجر به موفقیتی ندارم.حالا بماند که خود تلاشو هم کم و بیش ندارم.تمام اطلاعاتم از موفقیت آدماییه که موفق شدن.تصویر قبل از موفقیت و بعد از موفقیتشونه.نمیخوام مثبت اندیش باشم.بذارین همون واقع بین خودمون بمونم.هر جور حساب میکنم تصویر من هیچ ربطی به تصویر قبل از موفقیت افراد نداره.

البته مهزاد اونقدر چاقه که دنده هاش پیدا نیست اصن.گوشت و چربی.خاک تو سرش

یاسی دنده ش جذابه.دارم فکر میکنم اگه مهزاد قرار بود دنده داشته باشه دنده ش چه شکلی میشد.