بیدار که شدم منو خورد.وگرنه مجبور بود بچه هامو بزرگ کنه

میخوام یه پتو بردارم از اون راه راه ببریا.برم کنج یه غار کوچیک ته ته ته تهش بکشونم روم و بگیرم بخوابم.دلم میخواد که نمونم.هیچ درسی نباشه برای خوندن آدمی برای جواب پس دادن خطری برای ترسیدن آینده ای برای نگران شدن کاری برای انجام زندگی ای برای کردن تلگرامی برای چک در و دل هایی برای دادن...دلم میخواد نباشم.دلم میخواد از هرجایی که مال من نیست،حوزه ی من نیست کوتاه بیام.مثل آینده ی فرزند فلان مادر.مثل حال فرزند مادر دیگر.مثل آینده ی کنکوری فلان 18 ساله.مثل وطن شهرنشینی یه شهرنشین.مثه خونه ی مرد سخت کوش برای خانواده و ایران اسلامی ملت مسلمان متمدن سنت پرست.

شاید تهش تونستم شاید تهش شد از توی تکه ی بد ذهنشونم کوتاه شم.از روی زبونشون.از روی چشماشون.شاید تهش رفتم تو همون غاره.لای پتوی ببریم خوابیدم و شایدم یه ببر که اونم از حوزه ها کوتاه اومده بود اومد کنارم و اونم خوابید پیشم.

چشمای بسته و مژه هاش و دهن باز آرومش


فقط اینکه من بلدم بشینم بدون تهوع دخترونه به عکس یه جسد نگاه کنم و براش اشک بریزم.سوگواری کنم.که چقدر قشنگ و آروم مرده.

ولی دیدم نه.نباید.که رفتی که برای کی...چرا زیر گریه بزنم؟

تنفر عمیقم از اینستا و اینکه حالو بدتر میکنه و نه بهتر باعث نشد که بازم نرم.

دیدم دیالوگ نوشته از آرتور میلر مال کتاب مرگ فروشنده که:

آدم یه عمر زحمت میکشه و یه خونه میخره...بعد اون همه زحمت مالک خونه میشه...اما هیچکس نیست که تو اون خونه زندگی کنه.

مثل همه بارهای ننر شده و حساس شده ی اخیرم بغضم گرفت.یاد بابام افتادم.یاد حرفی که باعث شد خونه قبلیمونو ول کنیم.اینکه من گفتم مگه من چقدر دیگه هستم که بخوایم مدام خونه سازمانی نشین باشیم که بابام به خاطر این حرف از ترس اینکه کسی نباشه که دیگه تو این خونه زندگی کنه اونجایی که عاشقش بودو رها کرد.

خواستم از یاد آوریش زیر گریه بزنم...

روی لیختنشتاین



ناتینگ ابوت ایت

فقط از من نیست.اینجا همه از هم ناراضین

هر وقت حس کردین دیگه آمادگی اینو دارین که از تمامی جهان اطراف متنفر شین پاشین برین یه سر ترسیم فنی بخونین.اگه دیدین کافی نبود بیاین و به یادگیریش بدون هیچ گونه آموزشی رو بیارین.

کارتون تمومه.

زیاد از مردنش ناراحت نشم فقط لطفا

بیدار که میشم علاوه بر عدد ساعت که کوچکتر بودنش از روزای پیش خوشحال ترم میکنه اینکه با داد و بیداد عضوی از اعضا هم بیدار نشدم شادی آوره.ادامه ی روز تنها صحبتیش که میتونه ناراحتی آفرین باشه اینه که مدام از من میپرسن:خواب بودی؟ یا از هم میپرسن: مهزاد خوابه؟

برای منجر نشدنم به دختر بی حوصله و اعصاب خراب مزخرفی که دیروز بودم اول قرصامو میخورم بعد کش موهای آبی رو بر میدارم و موهامو یکم متفاوت تر از دیروز میبندم و با جینگول پینگولای تو جعبه ی میزتوالتم ور میرم تا ببینم میتونن تل بشن گوشواره یا گردنبند چسبون یا گردنبند آزاد.اول چسبون بعد تل بعد که یهو از سرم میفته میشن گردنبند آزاد.پررنگ ترین رژی که دارمو میزنم و گوشواره ی لنگه به لنگه میندازم بعد میشینم رو کتابام.امیرحسین بهم گفته بود که خیلی نمونده.این مدت باید مثه بز بی احساس باشم.مثلا هر چی رخ داد به درک که رخ داده.من کنکور دارم.تمامی مسائل حتی حتی حتی اضافه وزنی که بابام میگه شبیه امینم کرده و وزن منو توی ذهنش چیزی حدود 120 تخمین میزنه و شیرینی و شکلاتی که من هیچ وقت دوست نداشتمو از دم دستم قایم میکنه تا نخورم و یکم دیگه م آب و غذا رو روم میبنده و ولم میکنه تو کوچه تا بدو ام عرق بریزم وزن کم کنم، میتونن صبر کنن تا بعد کنکور تا حلشون کنم.که فقط مسئله ی مرگ و زندگی شاید بتونه بیاد جلو تر.البته خب اونم گمون نکنم.باید ببینم مثلا کی میمیره.برم ختمش یا نه.

دوره کردن ادبیات مث خر طول میکشه.یه آزمون.شایدم دو آزمون.استراتژِیم اینه که یک شهر آباد به از صد شهر خرابه.نکته آویزون میکنم به پاتختیم و منتظر میشم نگین بیاد سرم غر بزنه که کاغذا رو دیروز خریده بوده و حق ندارم اینقدر زود چیز تموم کنم و اگه همینجوری ادامه بدم دیگه هیچی برام نمیخرن.از اونجایی که فکر اضافه شدن خواهر کوچیکترم به آقا بالاسرام در منزل هم میتونه به بعد کنکور موکول شه موکولش میکنم به همون موقع.عربی یه آزمون.امیرحسین خوابه یوسف بلده اشکالامو رفع کنه ولی خودشم تو یکیش مشکل داره ولی خر تر از اونه که اعتراف کنه و میریزه سر سوال که اشتباهه.منم مثه اون فکر میکنم ولی تا دو مرد عاقل و بالغ و دارای صلاحیت بهم نگن نمیگم اشتباهه که یوسف نه عاقله نه بالغه نه دارای صلاحیت.مرد ولی فکر کنم باشه.باید از اعضای شرکت کننده تو تولد بپرسم که حدود 200 بار شلوارشو کشیدن پایین.دستش خط افتاده و گروهو کرده ما همه نازنین هستیم و عکسشو گذاشته.این چیزا ضربه ی روانی فاجعه ی نازنین رو کمی تسکین میدن.دینی دو تا آزمون و خب نتیجه ش بدک نیست.زبانم یکی دو تا سوال.حال ندارم بیشتر انرژی بذارم براش وقتی که امروز انرژی زیادی ندارم و چیزای زیادین که انرژی بذارم براشون.من هنوز همون رژ رو  دارمو صنایع دستی به خودم آویزون کردم و موهامو مرتب نگه داشتم و حدود 4ساعت و نیم درس خوندم که حس میکنم بیشتر از 3 ساعت نباشه.

تو اینستا آدمای جذابو گشتم و حسودی کردم بهشونو چیزایی که ممکنه منم جذاب کنه پیدا کردم و نگاشون کردم و آهنگ رژ لب قرمز رو گوش دادمو پوآرو و سر نگین که اومد برام فرانسوی صحبت کنه داد زدم که بره بیرون و لباسی که برام خریده بودن و رد کردم و قهوه رو ریختم رو لحاف چهل تکه ی بافت مادر مادر بزرگم و منتظر موندم که امروز بهتر از دیروز باشه.بعد ناهار شاید خلاقیت تصویری رو دوره کنم.شایدم موسیقی.من فردا سنجش دارم.سنجش قبلیم 230 بود.امیرحسین میگه خرم با همونم حتی میتونم قبول شم ولی من خر نیستم.افت ها رو میشناسم.اینکه توی اون عمومیام خوب بود و عربی 67 درصد شاهکار من تو سنجش محسوب میشه و اینا.

یادم باشه ساعت نگینو بگیرم تا چک کنم برای درسی از عمومیا بیشتر از ربع ساعت وقت نذارم.ساعتای خودمو چک کنم شاید درست کار کردن.

امیرحسین میگفت اتاقم شبیه اتاق مسافراست.کسایی که زیاد قرار نیست بمونن.نمیدونه این سبک زندگی ایه که عادتم دادن بهش.تو چیزایی که برات در نظر میگیرن زیاد تغییر ایجاد نکن چون حقشو نداری و همیشه مسافر باش ولی اصلا سفر نکن.چون مسافر نبودن موجب میشه دل ببندی و ذوق کنی که از بین رفتنش موجب ضربه ی روحی میشه و سفر کردن موجب بیرون رفتن از خونه و خطرهای زندگی کردن و ضربه ی جسمی میشه.من ازش متنفرم ولی میتونم بعد کنکور فکر کنم بهش.نه؟

همه چیز منتظر میمونه جز مرگ و زندگی.کی قراره بمیره؟

خدا خیرش بده رتبه ی کنکورمو همین مرگ و میراست که میتونه بهتر کنه.

ولی مامانش اسمشو گذاشت باران

جذاب ترین دختربچه ایه که تو زندگیم دیدم.از اولش جذاب بود.یعنی تقریبا از بدو تولد.مامانش دماغ داشته آه.اندازه خرطوم فیلم.اونقدر که حتی بعد عمل کردنشم هنوز یه چیزایی مونده.دماغ قوز داره زگیل داره برگشته رو لب تمام جادوگرای دنیا رو از مادرش اقتباس کرده بودن برای همین به دنیا که اومد سوال مامانش این بوده که:دماغش خوبه به نظرتون؟

خوشبختانه دماغش خوب بود.یعنی چیز بدی به نظر نمیومد.یه عده میگفتن باید بزرگ شه ولی یه عده دیگه میگفتن که دماغ تو از همون اولم معلوم بود چه فاجعه ایه.نتیجتا این مشخصا اون نیست.

هنوزم دماغش خوب مونده.

گریه نه.یا خنده یا غرغره جیغ طور.بغل هر غریبه ای میرفت.هیچ وقت از غریبه ها گریه ش نگرفت.

باباش تو فکر بود که نکنه آی کیوی بچه ش پایینه و فرق غریبه و آشنا رو نمیفهمه که واکنش مورد قبولی نشون بده.

اولین واژگان زبانیش مامان و بابا نبود."دست نزن" بود.بعدش مامان.بابا و بعد اینا "تشریف بیارین"

توی 4 سالگی با ازدواج مخالف بود و نمیخواست بچه دار بشه چون باید "زور میزد".توی 6 سالگی در صورتی که مرده مهربون بود و سیکس پک داشت و لباس عروسیش مروارید دوزی داشت سعی میکرد موضعش رو نسبت به ازدواج تغییر بده.

5 سالگیش بهش گفتم که داستان بگه برام و داستان یه خرسی مهربونی رو گفت که در انتهای داستان میفهمه مهربونی کردن منجر به خوشبختیت نمیشه ولی با اینجال منجر به آرامشت میشه پس برای بخش خوب وجودته که بهتره انجامش بدی.خودش داستانو ساخته بود.درباره ی نبرد خیر و شر در قالب دو خرس بود که پیروزی و شکستش مفاهیم متفاوتی در بر داشت.(تو وبلاگم نوشتم داستانشو اون موقع)

زیتون دوست داشت و ماءاشعیر.متنفر بود از سوسیس و کالباس.

الان که 9 سالشه لغات فرانسوی رو دزدکی یاد گرفته ، سر میز صبحونه سیاست های برجام آقای روحانی رو نقد میکنه و معتقده که موانع بر سر راهش که از سمت خودی ها بوده باعث موفق نبودن این قضیه شده،معتقده که دانشگاه شیراز به درد نمیخوره چون پدر و مادرش که دانشگاه شیراز خوندن هیچی نشدن(پدر و مادرش ایده آل ترین فرمین که دو نفر میتونن بعد از ازدواج به انفعال ازدواج نیفتن و غرق روزمرگی های بیخود نشن داشته باشن.از جلسات داستان خوانی گرفته تا اداره کردن امور موسسات خیریه ی مربوط به کودکان کار)،نمیخواد ازدواج کنه ولی میخواد که مستقل زندگی کنه و از پیش پدر مادرش بره،میخواد برای من شوهر پیدا کنه تا بتونه ساقدوش من بشه چون داره از سنش میگذره و هنوز ساقدوش نشده.


قبل اینکه به دنیا بیاد مامانش میگفت دلم میخواد اسمشو بذارم باران.دختر جوونامون میخندیدن که نه یه بارگی بذار تگرگ.


کونم


یک میلیون چیز هست که میتونم راجع بهش ساعت های حرف بزنم ولی ترجیح میدم سکوت کنم.یعنی در واقع کونم نمیکشه جز سکوت کاری کنم

جذبیات

خب:

سیگار کشیدن اون دختره سلین تو بیفور سانست

چایی درست کردنش روی گاز و رقصیدنش با آهنگه و ادای خواننده هه رو دراوردنش

با تلفن حرف زدن الکیش تو بیفور سانرایز

رقص خیابونی ای که دیدن

درس خوندنش از اینور به اونور

دختره مالنا و بدن تازه دوش گرفته ش زیر آفتاب و خم شدنش روی صندلی در حال خوندن نامه ی شوهر سربازش

همون دختره مالنا با اون لباس نیم برهنه روی کاناپه ی پذیرایی و سیگار کشیدنش حین خیاطی

وقتی که موهاشو قرمز کرده بودو خواست سیگاری روشن کنه که همه فندکش شدن

تو حیاط کتابخوندن لولیتا زیر فواره و نحوه ی آدامس جویدنش و مجله ورق زدنش

موهای کارولین توی 5 خوک کوچک وقتی که نیمه شب بیدار میشه تا مردی که حدس میزنه عاشق شوهرشه رو با تحریک کردن امتحان کنه و متوجه میشه که درست فکر میکرده

بوسیدن شوهرش بعد از اینکه بهش میگه که به خدا قسم یه روز میکشمت

هنر خوندن دختره و مجسمه سازیش و روی دیوار خونه ش نقاشی کشیدنه توی د وو

یا همون بازیگره توی د تایم تراولر وایف وقتی که یه زمینه رو برای ساختن طرح هاش آماده میکرد

و از همین چیزا دیگه...

جذابن

جانم؟

کاش میشد یه چیزی گفت.فحشی.دری وری ای.جیغی.دادی.سرود ملی ای.یه چیزی که تهش این نشه که:

میدونم.

منم.

میدونم.

هستم.

خدافظ

اگه یکی بیاد ببینتمون چی؟منو میکشن.هیس.نترس.کسی بیدار نیست که

دیشب تا ساعت 5 صبح و شایدم بیشتر توی تختم میپلکیدم و به همه چیز فکر میکردم.البته نه به همه چیز.بیشتر به سیف پلیس.دنبالش میگشتم که پیدا کنم.تک به تک کوچه ها و خونه ها و خیابونا و پارکا و کوه های اطرافو چک کردم.تک به تک چیزایی که میشناختم.انگار جایی وجود نداره.کلافه میشدم عصبی میشدم و بهم میریختم فکر میکردم که مگه من چیکار میکنم که به سیف پلیس نیاز دارم؟فهمیدم که حتی اگه نخوام کاری کنم برای آرامش فکری اینکه اگه بخوام کاری کنم اینجا سیفه یه سیف پلیس نیاز دارم.نمیدونم چرا باید ساعت 5 صبح چیزی که نذاره بخوابم این باشه.اینکه باید کلید پشت بومو پیدا کنم که راحت بتونم درشو ببندم و بدونم که خودم بلدم بازش کنم.بالای پشت بوم رفتن بدون بستن در مثه رفتن مضطراح بدون بستنه دره.فقط در صورتی باید انجامش بدین که مطمئن باشین تو ساختمون تنهایید.داشتم میخواستم آرامش اینکه فقط...توقع زیاد و بی شرمانه ایه احتمالا.چیزایی که تا الانم داشتیم خوب بودن.نبودن؟خوب بودن.عالی بودن.فقط میترسم کافی نبوده باشن.

دیشب تا 5 صبح ناخواسته فکر میکردم.تو فرهنگ عامیانه بهش میگن فکر و خیال.تو فرهنگ سنتی میگن به شیطون لعنت بفرست و بخواب.شیطون دیشب بهم میگفت که تو اینجوری نمیتونی ادامه بدی.ظلم میکنی در حقش.بهم میگفت که برو پشت بوم.بهم میگفت که چرا وقتی هیج تکه ای نداری که توش راحت باشی چسبیدی و بازم هی میخوای زندگی کنی؟بهم میگفت که از خونه برو بیرون.خیابونا.راه برو.برو تا برسی به چمران.تو یکی از کوچه باغاش خودتو قایم کن.تو قصر الدشت تاریک بمیر.تو پارک کوهپایه 8 هزار پله رو برای 8 تا شهید گم نام برو بالا و بغل اونا خودتو چال کن.صفت گم نامشونو که دوست ندارن ازشون بگیر و اسم خودتو بهشون بده.اون وقت هم اونا خانواده دارن هم پدر مادرت یه دختر شریفی که شهید شده.خودتم آروم بخواب.شیطونه حرفای خوبی میزد پدر سگ.احتمالا دیشب خر شده باشم باش خوابیده باشم.مست بودم ولی.هیچی یادم نیست.فقط یادمه صبح که بیدار شدم-منظورم بارهاییه که بیدار شدم-در و دیوارو نگاه کردم و فهمیدم که آقا شیطونه یه یادداشت نذاشته و نرفته.کنارم خوابیده بود هنوز.براش وان نایت استند نبودم.بیدار شد موهای ابروهای پرپشتشو از جلوی چشماش کنار زد منو که دید لبخند زد و از قرمزم قرمز تر شد با عشوه شاخاشو تکون داد و گفت:صبح بخیر عزیزم

بعدم در حالی که دنبال چنگالش میگشت گفت:بریم پشت بوم؟

تقویم من مثه تقویم مصیه

زندگی نباید طوری بگذره که حتی بترسی بری سراغ تقویم تا بخونی که امروز چندمه.


لطفا

بهم گفت که حای اگه این سنجشمو بشم 500 سنجش بعد رو هزار و سنجش بعد رو دو هزار میدونه که سر کنکور که بشینم از همه بهترم و قبول میشم.

کاری به اینکه قشنگ دروغ میگه ندارم.آخه نیاز دارم به اینکه گاهی یه نفر باشه که بلد باشه اینقدر قشنگ دروغ بگه.کار به اینم ندارم که حرفش از نظر منطقیم زیاد جور در نمیاد ولی کار به این دارم که یعنی میشه؟

حیف هوا نیست ریلی.اونم هوا به این گرمی

جمعه ی این هفته سنجش دارم و عدم آمادگی مزخرفم و اینکه من قول داده بودم امروز ده ساعت بخونم و فقط 7 ساعت و شاید نیم تای دیگه خوندم اذیت کننده ست.شاید پررویی باشه یا از سر شکم سیری حرف زدن ولی خب انگار که روش وسواس پیدا کنم.انگار که وظیفه م باشه تو دنیا اقلا رو یه چیز وسواس پیدا کنم.

قصد غر زدن ندارم.شاید رفتم از نازنین اون تیغی که برای رگ زدن مداومش مدام استفاده میکنه رو قرض گرفتم و موهای پامو زدم.مسلما مربی ورزشم خانم آرانیک بسیار بسیار خوشحال و خرسند و خر کیف میشه.هر جلسه شعارش اینه.رو به من:جمع و جور تر شدی انگار!

نه خانم محترم من همون چاق گنده ای که بودم هستم و تنها دلیلی که باعث میشه باهاش مشکل داشته باشم اینه که آدمای اطرافم زیاد یادآوریش میکنن که البته همونم کون گشاد کسیو نمیدوزه که بره کلاس ورزش.تنها دلیل برای اون دلخوشی خانواده ی ورزش دوست مزخرفمه که نمیفهمن وظیفه ی هیچ آدمی نیست که ورزش کنه و حداقل من به عنوان یه فرد حاضر در برخی اجتماع ها تعداد افراد خری مثل شما رو زیاد نمیشناسم.

مادر یوگا خواهر باله پدر کوه نوردی تنیس و نرمش روزانه.و به ذهنشون خطور نمیکنه که همه قرار نیست اینجوری زندگی کنن.اینقدر سالم.با غذاهای ارگانیک و برنج و نون قهوه ای و شکر قهوه ای و مرغ شهری بدون روغن و ماست خیار نخوردن با عدس پلو و نارنج نخوردن با ماست و ورزش و ....

سوال اینه که شما واقعا از این زندگی کوفتی توام با سلامت کسل کننده غذایی لذت میبرین که میخواین افزایششم بدین؟

من الان یه کنکور لعنتیو 5مین باره دارم میدم و هنوز وارد دانشگاهی که میخوام نشدم.حتی با این روند ممکنه اینبارم نشم.ممکنه داغش به دلم بمونه جدی.بعد واقعا لازمه که با سالم موندن همچین عمری رو افزایش بدم؟

یعنی خب من اگه نرسم به چیزی که براش عالم و آدمو بهم ریختم به جهانیان ثابت کردم ارزش گیوه فاکم ندارم.به خودم حتی.هیچ ارزش و اهمیتی از من برای من نخواهد موند.حالا بخواین همچین آدمی که نمیتونه درست و حسابی برای تنها آرزوی زندگیش که تو راهش قدم برداشته بجنگه رو با غذای سالم زنده نگه دارین.حیف هوا نیست؟

شاید احمقانه باشه.شاید زود باشه.شاید حتی پررویی باشه.من که چیزی بارم نیست.ولی خب...میشه زودتر تموم شه همه ش؟

نمیدونم بک بلد بود که کجا متوقف بشه یا نه

توی گیم آف ترونز دختری هست که برای تبدیل شدن به استاد بی چهره وارد معبد شده.باید یک سری مراتب ریاضتی رو میگذرونده.اولیش خلاص شدن از تمامی تعلقاتش.تمام چیزایی که بهش هویت میدادن.لباسش.پول هاش.یادگاری هاش.چیزایی که باعث شناسایی شدنش میشدن.تا بتونه تبدیل به هیچکس بشه.هر روز ازش میپرسیدن که تو کی هستی؟و باید جواب میداد که هیچکس.و باید تلاش میکرد تا واقعی به نظر بیاد.

اولین مرحله ش گفتن این بود که کیه.توی دروغ گفتن های باور نکردنی کتک میخورد.دومین مرحله ش قاطی کمی دروغ باور کردنی بین معرفی خودش بود.دروغای کوچیک.اگر اونا هم باور کردنی نبود کتک میخورد.توی هیستوریش دست میبرد و بعد کم کم با تواناییش برای تبدیل شدن به آدم های دیگه برای خاطره سازی و زندگی کردن به جاشون میتونست که هیچکس باشه.

این وسط خطایی از دختره سر میزنه که علاوه بر اخراجش از معبد موجب میشه که چشم هاش رو هم ازش بگیرن.

گدایی کردن دخترنابینا توی شهر وقتی که هیچکسو نداره و حتی جایی رو نمیبینه.ساعت ها دور از خونه ش.استاد بی چهره پیشش میاد.میگه:اسمت چیه؟

دختره میشناستش.میگه:دختر اسمی نداره.

استاد میگه که:اگه دختر اسمش رو بگه امشب میتونه زیر یه سقف بخوابه.

- دختر اسمی نداره.

+ اگه دختر اسمش رو بگه میتونه غذا هم بخوره.

- دختر اسمی نداره.

+اگه دختر اسمش رو بگه میتونه چشم هاش رو از اول داشته باشه.

- ...


وسوسه کننده ست خب.ولی همون اندازه متوقف کننده ست.اگه به سقف راضی میشد غذا گیرش نمیومد اگه به غذا راضی میشد چشماش و اگه به چشماش راضی میشد دیگه هیچ وقت نمیتونست استاد بی چهره بشه.شاید حالا علاوه بر سقف نداشتن غذا نخوردن و ندیدن نتونه استاد بی چهره هم بشه ولی اقلا شانسشو از دست نداده.

آدم باید خیلی بفهمه که بتونه بفهمه کجا متوقف بشه و قبول کنه و کجا وسوسه نشه.

یه روز بک رو تعریف میکنم.

فروغ فرخزاد و ابراهیم گلستان رابطه جذابی داشتن.واقعنی جذاب.

فروید،لطفا دوستم داشته باش

 

مرد – چرا از علم فرار میکنی؟

دختر – من اگه فرار میکردم الان اینجا نبودم.

مرد – پس چرا به نظر میاد که فرار میکنی؟

دختر – چون لزومی نداره وقتایی که مجبور نیستیم درگیرش بشیم.مثلا وقتی یکیو عاشقانه دوست داری ترجیح میدی به جم تی وی پناه ببری یا به کتاب درسیات فصل کدام هرمون ها شما را عاشق میکنند صفحه 512؟تفکر ازلی و ابدی و خداوار بودن معشوق بهتره یا اینکه دم خدا گرم چه هرمونایی.چه حالی میده؟

مرد چیزهایی یادداشت میکند.دختر روی پای سمت راستش خم میشود و میگوید:به نظر میاد فرار میکنم چون...میدونی...خاله ی مامانم خیلی جوون بود.خیلی قشنگ بود.تو اوج جوونی و خوشگلی با یکی بزرگتر از بابات ازدواج کنی و حتی نفهمی که چقدر در حقت ظلم شده و تمامی وظایف بانوگری رو به جا بیاری خیلی ظلمه.خیلی غم انگیز حتی.میدونی کار به گناه و مجازاتش ندارم.البته.گاهی دارم.بستگی داره به نفعم باشه یا نه.فقط اینکه اگه خاله ی مامان من یه روز از روز های سرد زمستون با یه نویسنده ی جوون انگلیسی که قیافه ی ماست خیار انگلیسیا رو نداشته زیر کرسی با هم عشق بازی کنن و خاله ی مامان من براش تمامی قصه هایی که بلده رو بخونه و مرده تمامشو به خاطر بسپاره و یه روز از یه مترجم پاره وقت که باقی وقتشو تو قصابی گوشت حلال کار میکنه بپرسه معنیشونو و همه رو بنویسه و داستان کنه...اینجوری خاله ی مامان من خیلی آدم خوشبخت تریه.نه؟میدونم خوشبخت نشده ولی بیا خوشبخت تصورش کنیم.بیا هندیش کنیم و به خاطر سپردن تک به تک واژگان خاله ی مامانمو بزرگ نمایی کنیم.بیا کمدیش کنیم و وسط مسطا نویسنده هه رو بفرستیم دنبال ترجمه ی اوه مای گاد به فارسی.باور کن نمیشه یا خدا!میشه وای ابرفضل!

مرد لبخند میزند.مدلی که جلوی یک خنده را گرفته باشد.

  ادامه مطلب ...

سرزتش ساعت ها

عصری که بیدارم کرد از خواب ازش خواهش کردم که میشه لطفا امروز فقط درسایی که دوست دارمو بخونم؟

فکر کنم خنده ش گرفت.گفت البته که میشه.

نشستم خلاقیت نمیشی خوندم.داشتم درس 17 رو تموم میکردم که یهو خواستم جیغ بزنم که نمیخوام بقیه شو بخونم.هر چند من الان خیلی با سواد و خوب و عنتلکتم.شما ازم بپرسین که سینمای اکسپرسیونیست آلمان با سینمای امپرسیونیست فرانسه چه فرقی داره...خب...وایسا فکر کنم...چه فرقی داشت؟

یادم نیست:|

خب اقلا میدونم سینمای اکسپرسیونیست آلمان با سینمای رئالیست روسیه خیلی فرق داشت.اونا مبتنی بر تدوین بودن ولی برا سینما اکسپرسیونیست آلمان تدوین به تخمشم نبود.هنری ترین نوع سینماست ناسلامتی.فقط حیف که فرقشو با امپرسیونیست فرانسه نمیدونم.

خب.مهم نیست.

بعدش نشستم و شروع کردم به کاری که باید مدت ها پیش انجامش میدادم.اصولا کارای تحقیقاتی خیلی کلافه کننده ن و بدتر از اون هیچ وقت نمیفهمی که امروز چقدر وقت میتونی پاش بذاری.مثلا من دیروز میخواستم نیم ساعت وقت بذارم براش یک ثانیه هم نتونستم.امروز میخواستم یه دیقه بذارم چیزی حدود 3 ساعتم رو گذاشتم.مشتاقانه.این برای یه کنکوری فاجعه ست.نتیجتا فردا و پس فردا و پسون فردا رو دیگه دست نمیزنم بهش.حالا هر قدرم میخواد فاصله بندازه نباید 3 ساعت امروزمو میگرفت.هرچند خب...یادمه امیر یه مدت یه بازی ای میکرد.(تماما از سر بیکاری) این که میومد رندوم یه موضوع رو انتخاب میکرد میزد تو ویکی پدیا.بعد میرفت تو یه کلمه از اون موضوع که لینک شده.بعد تو اون لینک رو یه کلمه ی دیگه و هی میرفت صفحه به صفحه.شما وقتی برنده ای که بتونی برگردی به جایی که اول بودی.خیلی بازی بیکارانه ایه.فقط افرادی که اونقدر بیکارن که بشینن روزی 10 ساعت درس بخونن که تهش برن پزشکی ایران بتمرگنو درسشونو نخونن و جاش فیلم ببینن و اینور اونور برن و معاشرت کنن و با دخترای ترگل ورگل عکس بذارن بلدن اینکارو بکنن.

اینجوری تحقیق کردنم همچین حالتی داره.مدام از یه پیوند میرسی به پیوند دیگه.مثه حرف زدن با یه عده میمونه.نمیدونی از کجا به کجا رسیدی.گذر زمانو نمیفهمی حتی.البته تو این قضیه شما باید متوجه مسیری که اومدیش باشی.چون خود مسیره که باید ذکر بشه(البته این مای کیس.بقیه رو نمیدونم)

جور لذت بخشیه برام.دوسش دارم.ولی همزمان باید به این فکر کنم که اگه قبول نشم آیا این سه ساعت برای این تحقیق رو سرزنش میکنم یا نه.

برم درس بخونم تا سرزنشش نکنم.


تو دوربین حلقه دار داشته باش، چاپش با من -_-

تمام چیزی که باید به یه نفر میگفتم این بود که بهم قول بده که عکس ها رو کاغذی کنیم.پراکنده شون کنیم تو کل جهان.مثل نوشته هامون.و هر بار که خاک هر تکه رو میتکونیم تو هر خونه تکونی هر عید هر سالی یهو برحسب اتفاق یکیشو ببینیم و لمس شده لبخند بزنیم.

اینکه اون خاطره ی لمس شدنی تو کاغذ تو یه لحظه رو از وقتی عکاسی دیجیتال گه زده به روزگارمونو از دست دادم.راحت تر عکس میگیریم.میدونم.ولی راحت تر عکس نداریم.من آدم نگهداری منتظم از همه چیز نیستم.همه چیزم همیشه پراکنده ست.زیر یه کوه کاغذ میگردمو فلان کاغذ واجب تر از هوا رو پیدا میکنم در حالی که مسلما نباید پیدا میشده.نگهداری عکس هم مازاد بر تمام کاغذهام که هر کدومو به یه دلیلی هنوز دور نریختم(یا توشون سر کلاس رمان نوشتم یا حاشیه یا خط خطیش جذابه یا ممکنه به درد نگین بخوره یا هر چی...)کار احمقانه ایه.ولی من میخوام لمسشون کنم.دلم برای لبخندی که با لمس هر تکه عکس داشتم و حسرتی که کاش هنوز همون موقع بودتنگ شده.

فکر کنم از وقتی که عکس ها دیجیتال شد من شروع کردم به حسرت نخوردن برای گذشته بودنم.


+استخوان های دوست داشتنی شاید تنها کتاب عالم باشه که فیلمش قشنگ تره.دختره تمام فیلم های دوربینشو تموم میکنه.همه رو عکس میندازه.خانواده ش میگن که ماهی یه حلقه رو بیشتر چاپ نمیکنن.دختره بهش تجاوز میشه و کشته میشه.ولی جسدش پیدا نمیشه.خانواده ش ماتم غریبی داشتن.انتظار هر لحظه برای پیدا شدن دخترشون.ناامید شدنشون.باز امیدوار شدنشون.آخه جسدش هیچ وقت پیدا نمیشه.جدی جدی هر لحظه ممکن بود برگرده.ولی با این حال وقتی پدره میخواست همه ی فیلم ها رو ببره تا چاپ کنه مادره دستشو میگیره.میگه.نه.قرار ما این نبود.ماهی یک حلقه.

ماهی یک حلقه از دختر عزیزت عکس چاپ بشه.


فیلم با یه عکس شروع میشه.که دختره از خودش گرفته.مونولوگ دختره در ابتدای فیلمنامه:

I remember being really small...

  
... too small to see
over the edge of a table.

  
There was a snow globe.

  
And I remember the penguin
who lived inside the globe.

  
He was all alone in there
and, I worried for him.

  
Don't worry, Kiddo...
He has a nice life.

  
He's trapped in a perfect world.

  
Look at that, Susie Q.

  
I remember being given a camera
for my birthday.

  
I loved the way a photo
could capture a moment...

  
before it was gone.

  
That's what I wanted to be
when I grew up -

  
- a 'wild-life photographer'

  
Sorry, mom.

  
I imagined that when I was older,
I'd be tracking wild elephants and rhinos.

  
But, for now, I'd have to
make do with Grace Tarking.

  
It's strange, the memories you keep.

  
I remember going with dad
to the sink-hole out at the Connor's farm.

  
There was something about the way
the earth could swallow things whole.

  
And I remember the girl who lived there.
Ruth Connors.

  
The kids at our school said
she was weird,

  
and now I know she
saw things other didn't.

  
Ready?
One, two, three

My name is Salmon, like the fish. First name, Susie. I was 14 years old when I was murdered, on December 6, 1973.
فیلم با همون عکس آغازین تموم میشه.مونولوگ آخر فیلم:
Nobody notices when me leave.

  
I mean, the moment when we really chose to go.

  
At best you might feel a whisper -
or, the wave of a whisper...

  
undulating down.

  
My name is Salmon. Like the fish.

  
First name, Susie.

  
I was 14 years old when I was murdered,
on December 6, 1973.

  
I was here for a moment.

  
And then I was gone.

  
I wish you all a long, and happy life.

دونت

نشستم دارم وبلاگی که یاسی گذاشته برامو میخونم.تو فکرم برم یه قرص بردارم و تو تخت دراز بکشم و بخورم تا قبل اینکه بخوام فکر کنم هنوز از امروزم ارضا نشدم و امروز هیچ گهی نخوردم بخوابم.

همیشه متنفر بودم از هوای گرم شبانه ی امتحانی.بوی قهوه ی شب قبل امتحان میده و مارمولک روی توری پنجره و لباس خواب نازک آستین حلقه ای بلند سابقم(که دیگه برام تنگ شده و دادمش به نگین) و کاغذهای پرت شده گله گله ی اتاق و جیرجیرک ها و چراغای خاموش.دوست داشتم اقلا بو سیگار میداد.یا بوی آهنگ لیت گودبای.

دلم حتی برای مارمولک روی توری اتاق سابقمم تنگ شده.دیگه ما خونه ی حیاط دار نداریم.حقیقت آزار دهنده ایه برام.

وبلاگه مال یه دختر عربه.میتونم گرما رو تو لحنش حس کنم.خب صادق باشیم مثلا لحن من گرما نداره.لحن یاسی هم.لحن امیر هم.محمد هم حتی.حتی مال محمد یک کمی سرده.لحن الهامم حتی گرما نداره.چیزی که گرمای بیش از لحن اون میاره غرق شدن تو فرهنگه و بومی کردن همه چیز حتی تجدد.بیش از حد اصیله.بیش از حد عریان.از اون عریانای بی زینت حمام نرفته و شیو نکرده.یه چیز تماما نچرال.این همه طبیعی بودن یه چیز به وحشت میندازتم.عادت کردم که اینقدرام طبیعی نباشم.عادت کردم همه چیزام اگه طبیعی م باشه طبیعی به نظرش آورده باشم.مثلا دماغمو طبیعی عمل کردم.یا به گریم بیشتر از آرایش عقیده دارم و همچین کوفتایی...اونقدر طبیعی بودن میترسونتم.میترسم که از گرماش شر شر عرق بریزم و موهام بچسبه بهم و لباسمم بهم و بعدم یه آقای چاق شکم گنده با موهای زبر سفید و سیاه سینه و شکم با تن لخت و سرخ و داغ و خیس عرق و کله ی کچل خودشو بچسبونه بهم.اینقدر ترسناک.

هنوز شعر شارل رو ننوشتم.هنوز زندگیشو مرتب نکردم حتی.مطمئنم نمیتونم هیچ وقت اون شغلی که دوست داشتمو بدست بیارم.تنها چیزیه که به عنوان شغل دوسش داشتم.میدونین.تنها چیز.

بی رحمانه ست که هیچی ندارم برای مانور.جولان که بماند.درس نخوندم.شارلو هم درنیاوردم.دانته که بماند.نتیجتا فاک می.