واقعیتش کاربرد وبلاگ برای من ابراز وجود نیست.یک سطل زباله ست که برام میمونه.زیاد جا نمیگیره و گاهی میتونم برگردم از آشغالاش استفاده کنم.یا مثلا استفاده ابزاریم بکنم مثلا.چمیدونم.خیلی کاربردا برام میتونه داشته باشه.کلا چیز مناسب و خوبیه.



خب قرار بود اینجا از رده خارج شه ولی خب از اونجایی که حال ندارم وب جدید بسازم و از اول شروع کنم کسشر نوشتنو نتیحتا اوکیه.دان.از همنیجا شروع میکنیم.


بسم الله الرحمن الرحیم


با رمز یاحسین این حرکتو میزنم من.

شنل قرمزی.یحتمل موقت

بهم گفت که حس میکنه داره همه چیزو از دست میده.چند دقیقه بعدش بدون اینکه یادم باشه چند دقیقه قبل اینو گفته بهش گفتم که حس میکنم دارم همه چیزو از دست میدم.بدون اینکه یادش باشه چند دقیقه قبل اصلا خودش بوده که ایده ی حس از دست رفتن همه چیزو داده گفت که منم همینطور.

بهش گفتم که خوب میشه.نهایتا با یه هفته.یهم گفت که خوب میشم.درست به محض اتمام وقت آزمون.بهش گفتم که اینجوری نیست.

پارسال سه روز فرار کرد.از همه چی.مخصوصا من.هیچ وقت بهم نگفت که کجا رفته بوده.ازش که پرسیدم گفت که میخواد گفتنشو نگه داره برای یه وقتی که نیاز باشه به گفتنش.گفتم که مثلا کی؟ و گفت که قبل کنکورم.و نگفت.و نگفت.و نگفت.

و هنوزم نگفته.

حس میکنم کوپن اهمیت گرفتنم رو قبلا مصرف کردم.جاهایی که لازم نداشتم.مثلا وقتی که هم اتاقیم باهامون بهم زده بود.البته.فکر میکردم لازم دارم.مامانم فرداش عمل داشت.الان 5شنبه کنکورمه.دوشنبه عمل مامانم.و این بینم...کی میدونه؟

الان توی 36 ساعت گذشته 3 ساعت خوابیدم.2 ساعت گریه کردم.5 ساعت دعوا کردم.10 ساعت سریال دیدم.1 ساعت درس خوندم...و خواستم،خواستم و خواستم و خواستم و خواستم که بیشتر بخونم و هر بار که دفترجنده هامو میاوردم جلو نگاه به هر اسمی که میکردم یادم به زمانی که توی یکسال گذشته نوشته بودمش میفتاد و زیر گریه میزدم.خواستم سوالای کنکور 94 رو بزنم ولی هر سوالی که بلد نبودم که تو ذهنم بود که باید تو ذهنم باشه ولی واقعا توی ذهنم نبود بغض میکردم و میرفتم زیر پتو قایم میشدم.فکر نکنم اینجوری بتونم برم سر کنکور.نه؟

خیلی خنده داره که یه نفر سر جلسه نشسته باشه که به هر سوالی که نگاه میکنه مثل بچه ها زیر گریه بزنه و هنوز 5 دقیقه از آزمون نگذشته مدادشو بندازه دور که چرا؟

من تا قبل از اینکه با پردیس دوست بشم درد و دل نکرده بودم.یعنی تقریبا تا دوم دبیرستان.فکر نمیکردم آدم ها حق دارن از مسئله های کوچیکم ناراحت بشن. مثلا اینکه فلان معلم بهشون گفته داستان بنویسن برای یه جشنواره و تمام تلاششونو کردن و نوشتن.خواستن پاور پوینت درست کنن و تمام تلاششونو کردن و درست کردن.و پاشدن یه روز تعطیل دو خط اتوبوسو تا به انتها با مادرشون سوار شدن و رسیدن به محل جشنواره ی مضحک سبز و بعد به وعده ی معلم عزیز تمام طول جشنواره شامل تمام سخنرانی های مسخره و کلیپ چرت ما میتوانیم که هیچ ربطی به جشنواره ی سبز نداره و اینکه کلمه ی بلبل یکبارم در گلستان سعدی نیمده ولی شاهنامه چرا منتظر این باشم که اسم منو بخونن و برم بالا و داستانمو بخونم و چیزی که درست کرده بودمو نشون بدم.تو ذهنم داستانو میخوندم تا تپق نزنم.سعی میکردم هول نشم.و جالب اینجاست که وقتی برنامه تموم شد و من صدا نزده شدم منتظر بودم مجری برنامه فقط یه کلمه اسممو بگه بین تشکر از خاله خانم معاون پروشی مدرسه که برای بابای معاونت فرهنگی ترشی سیر انداخته.و نگفت.

فکر نمیکردم آدما حق دارن از این قضیه ناراحت شن.ولی من شدم.من گریه کردم.من زیاد جلوی آدما گریه نمیکنم.مثلا پریسا و فرایین که دو سال و نیم هم اتاقیم بودن یکبارم گریه ی منو ندیدن با اینکه من یکسالشو هر شب گریه میکردم ولی اون بار من وسط خیابون گریه کردم.مامانم رفت به معلمه فحش داد و معلمه کلی عذرخواهی که اصلا منو یادش رفته بوده.بعدم برای نشان عذرخواهی کتابی که به رسم قدردانی به خاله خانم معاون مدرسه م دادن بودنو بهم داد. و گفتم که نمیخوامش.فقط میخواستم بدونم که اصلا دیدینش؟خوندینش؟

کتابو گرفتم.هنوز دارمش.لاش گلای خونه قبلیمونو خشک میکردم که دوتاشو دادم به امیرحسین.

من نمیدونستم آدما حق دارن برای همچین چیزی ناراحت شن.برای همین هیچی به کسی نمیگفتم که نفهمن من چقدر ضعیفم.فکر میکردم آدما فقط حق دارن دو جا ناراحت شن.کسیشون بمیره.شکست عشقی بخورن.هر بار که حس میکردم دیگه نمیتونم نگه دارم خودمو و همین الانه که باید برای یه نفر گریه کنم مینشستم و دعا میکردم که یه کسی از فامیلام بمیره.بابابزرگمو همینجوری کشتم من.من غمگین بودم.فکر نمیکردم حقشو دارم.خواستم یکی بمیره که به بهانه ی مردن اون همه ی گریه هامو گریه کنم.

بعدا که بزرگتر شدم یعنی سالی که پردیس کنکور داشت که خب البته خودمم اون سال کنکور داشتم ولی خب یادم نبود واقعیتش فکر کردم که یه جای دیگه م هست که آدما حق دارن ناراحت باشن.وقتی که کنکور دارن.

به امیر گفتم که تقلب شده.داستان من اول نشده.اون موقعا بانو مهزاد بودم.با لحن ادبی خاصی گفت که شکی نداره که تقلب شده وگرنه از طرفداران پر و پاقرص اون داستانه و فکر نمیکنه که کسی حق داشته باشه اول اعلامش نکنه و اگه اینکارو بکنه فاقد صلاحیته.

به کسی نگفتم واقعیتش که معلم ادبیات دوم راهنماییمون حروم زاده بود.اینکه پگاه و افروز عالی بودن رو خب...چشم.ولی دختر خانم مجرب هم؟بعد جالب اینکه عکس پگاهو که دید گفت که چقدر قشنگه و جذاب.

البته کاری ندارم که گلستان خوانی ربطی به جذابیت چهره و اندام نداشت یا اگرم داشت من تو دوم راهنمایی عقلم بهش قد نمیداد ولی خب...پگاه حق نداشت قشنگ و جذاب باشه الان.بعد اون همه سال.

من از پیش دبستانی که یه دختر بچه خجالتی بودم و فقط میتونستم موقع اجرای نمایش کف دستمو نگاه کنم تا الان کل مسیرهای انحرافی زندگیم همین بوده.هر بار که من وسط راه اصلی ای که برای زندگیم انتخاب شده به خاکی زدم به همین سمت به خاکی زدم.هر بار که راهم دور شد به خاطر همین راهم دور شد.و الان...حس میکنم همه چیز از دست رفته.حس میکنم نگرفتمش.حس میکنم گمش کردم.حس میکنم یه آقاگرگه سر راه خونه مادربزرگه پیدا شده و بهم گفته که میتونم گل بچینم برای مادربزرگم و حواسمو به گلا پرت کرده و مادربزرگمو خورده.گرگه مادربزرگمو خورده.شما واقعا فکر کردین شنل قرمزی اونقدر احمق بود که نفهمید گرگه مادربزرگش نیست؟شما هنوزم گول داستانایی که میسازن برامونو میخورین؟چوپان دروغگو تا ابد به خوبی و خوشی زندگی کرد.گرگ گله شو نخورد.مادرش همیشه باورش میکرد.معشوقه میساخت.نوبت به نوبت باورش میکردن.دختر کبریت فروش کبریت نمیفروخت.سوباسا به دوست پسر مامانش میگفت عمو.شنل قرمزی مادربزرگشو به خاطر حواس پرتیش به یه مشت گل کنار جاده از دست داده بود.واقعا فکر کردین برای اینکه گرگ خودشو هم بخوره و همه چیز تموم بشه لحظه شماری نمیکرد؟

میدونین.بهم نگین فرار کن.بهم نگین گرگ مادربزرگتو نخورده و این خود خود مادربزرگته.بهم نگین که هیزم شکنه که رد میشه من و مامان بزرگمو از شکم گرگ بیرون میاره.

فقط...من کنکور دارم.من به آدما سه جا حق دادم حالشون بد باشه.یکیش اینه.چیزی که از دوم دبیرستانم داشتم براش کتاب جمع میکردم،5شنبه این هفته تمومه.فکر نکنم انرژی داشته باشم که بازم برم سراغش.بعد این همه فکر نکنم نتیجه ی شکست پروژه ی 95 شروع دوباره باشه.نتیجتا شاید بتونم بگم که این آخر همون چیزیه که از 15 سالگی شروعش کردم.از خودتون راضی نباشین در برابر من.میدونم بد بودم توی تمام این مدت برای همه.هر کسی که خوب بود حتی.میدونم بد بودم.افتضاح بودم.ولی نباید اینجوری میشد.نباید اینقدر دربرابر من از خود راضی وجود میداشت.خب میدونین یه اصلی هست.مطمئنا چیزی که باعث شده شما بابتش از خودتون راضی باشین کاری نکرده که من یک ساعت تمام اینو ننویسم.کاری نکرده.متاسفم.ولی منم دارم به نقطه انزجار از آدمیجات میرسم.بسه.



بمیرم الهی براش.صاحبش شعور نداره.خاک تو سر صاحبش.نگاش کنین تو رو خدا.طومار طومار عنوان مینویسه.البته اینجام محدودیت کاراکتر داره

چقدر اینکه من جای یه کلمه عنوان ده خط عنوان مینویسم وبلاگمو زشت کرده:(


+128 تا بیشتر نمیتونه باشه.واقعا که.

پولای شماست که بخش رایگان سایتو نگه داشته

من عاشق بخشهای رایگان سایت قلمچی م.

مرسی که ده برابر پول یه آزمون معمولی رو میدین میرین قلمچی.بخشای رایگانم یه جور تله ست که بیفتین تو دام بخشای پولی ده برابر گرونتره.ولی هیس.گوش ندین به حرف من.من یه بیشعور گدام که یه قرونم حاضر نیستم تو حلقوم کاظم پول بریزم.ولی شما برید.خوبه.گول بخورید.آفرین خاله قربونتون بشه.

خواب

فقط اینکه همه چیز.اینکه خوشبختی زندگی اروپایی طور گونه و حرف زدن و حرف زدن و حرف زدن و حرف زدن و قاطیش سیگار دود کردنو خندیدن تو خیابون تماما خلوت نیمه شب امن گیجت میکنه اونقدر که نمیدونی واقعا.نمیدونی چی.نمیدونی کجا.نمیدونی چه موقع.نمیدونی چرا.که این همه خوشبخت باشی ولی بازم بلد باشی انواع سوالات رو بپرسی.انواع کلمات پرسشی رو سر در انواع جملات بچسبونی و از یه مفهوم سوالات مختلفی که توشه رو بکشی بیرون.که چرا چی چطور کجا...


فقط اینکه خسته کننده باشه مثه سگ دویدن و خواستنش وقتی تهش اونم یه بدل داره در عمقش که ختم میشه به تمامی پرسش های مسخره ای که حتی ارزش ذهنی ندارن چه برسه به ارزش ادبی.اینکه بربخوری به مشکل بی مشکلی در انتهای هرگونه خوشبختی ای.برفرض رخ دادنش البته.اینکه ساعت یک و نیم روز شنبه باشه و یک ساعت و نیم از هفته ای که در انتهاش چیزی که از 15 سالگی تا 21 سالگی دغدغه ی جدیت بوده روشن شه و رسمیت بگیره و تو حتی...تو حتی...

دردش اینبار استخون شکنه.مثه گیجی قبل امتحان ریاضی یک ترم یک نبود که میدونستم میفتم و رفتم و افتادم و قسم میخورم که هر ثانیه از امتحانو در آستانه ی پاره کردن برگه ی امتحانم و جیغ کشیدن سر استاد ابلهمون بودم و آهنگ های آلبوم ترامادول شاهین نجفی رو میخوندم و به این فکر میکردم که اگه از ننه بابام قهر کنم یه استودیوی موسیقی میزنم و حالا حتی نمیتونم تاریخ موسیقی کلاسیک رو هضم کنم.گیجی قبل ریاضی یک توی ترم یک و خستگی وحشتناک بعدش و من که دمغ و عنق تو راه برگشت به خوابگاه میخواستم گوشامو بگیرم و به پریسا و الهام بگم که خفه شن و یک کلمه ی دیگه اگه یکی از غلطامو رو کنن جیغ میزنم.

مثه بارای قبلی نیست.هرچند این اولین باره که برام رخ میده.اینکه بشینم و حس کنم ساعت شنی جلوم گذاشتن و داره شناش میریزه و البته این شن نیست و جای شن محتویات شیشه عمرمه که داره قطره قطره ش رو زمین میریزه.

که البته شلوغش کردن هم بخشیشه ولی این مشکل هست که مشکل من فقط یه امتحان برای افراد اغلب 18 ساله نیست.مشکل من فقط یه امتحان نیست.حتی زنجیره هایی نیست که بهش وصله.حتی این نیست که کارم زندگیم اختیار لایف استایلمو داشتن اختیار زندگی و نحوه ی نفس کشیدنمو داشتن نیست.فقط حتی صرف خود هنر نیست.ارزش های والای وجودی و اثبات شخصیت و بزرگی و ارزش داشتن انصرافی که گذشت و اشکهایی که ریختم نیست.این اصلا این چیزا نیست.هر تکه ایش نهایت ترسه.هر تکه ای از روز 5شنبه به بعد برام نهایت ترسه.حتی وقت دکتر ساعت 6 روز شنبه م.حتی نوبت نگرفتن آرایشگاه روز شنبه صبحم.حتی رسیدگی به دوستانی که رهاشون کردم.حتی صحبت با نسیم درباره ی نشست داستان خوانی.

یه جا نوشته بود استرسی که خانم ها در شب زفاف دارن به خاطر ترس از درد پارگی پرده بکارت نیست و حاصل از ترسیه که از زندگی متفاوت و جدید بعد از شب عروسی دارند.از مسئولیت ها و تمامی فشارهای زندگی جدید.از این مرحله ی نو.5شنبه برای منم همینه.

و جدای از این بخوام به خوب نبودن اوضاع فکر کنم و ...نه.بهتره بخوابیم.میگفت که مشکلات با خواب حل میشن.هر قدر بزرگتر خواب بیشتر

تو کوچمون قدیما یه یدالله مشنگ داشتیم، بچه ها ازش می ترسیدن، من عاشقش بودم. اصلن یه چیزایی می گفت مغزت سوت می کشید...

یدالله مشنگ اواخر عمرش می گفت یه پری دریایی تو استخر باغ آمیز محموده. مدام تو کوچه ها می دوید و می گفت : " پری دریایی... پری دریایی... خیلی خوشگله، خودم دیدمش، خودم می گیرمش، خودم دیدمش." یه روز صبح پیداش کردن، که افتاده بود روی استخر باغ آمیز محمود. برعکس افتاده بود آروم با موج تکون می خورد. مثل انارای پوسیده که از نوک درخت میفتن تو آب.


نمایشنامه محمد

100

من نشستم وسط یه مشت اسکناس ده هزاری و پتو و کاغذ و دفتر و پارچه با یه لپ تاپ که با سوپرنچرال درونش تبدیل به تمام زندگانیم شده.میخوام فرار کنم کاری نداره.باز میکنم لپ تاپو یه قسمت از سوپر نچرال.دان.فرار با موفقیت انجام شد.

یادمه سمانه دوران دبیرستان میگفت که اگه دین تو سوپر نچرال 100 تا زنم داشته باشه حاضره بره زن 101میش شه.من گفتم که من خونه شو با اون 100 تا زن خراب میکنم میرم زن اولش میشم.واقعیتش من حوصله م زود سر میره.دینم که بچه خوبیه اهل رعایت عدالت نتیجتا 100 روز یه بار بخواد بم سر بزنه کلامون میره تو هم.

نشستم با نمایشنامه محمد گریه کردم.نمیخوام اسپویلش کنم.هرچند شاید هیچکدومتون هیچ وقت نخواید و نتونید بخونیدش ولی خب نمیخوام اسپویلش کنم با این وجود ریلی.

صرفا اینکه تلخ بود.مخصوصا...میدونستین یه چیزی رو؟اگه تفنگو بذارین رو شقیقه تون و شلیک کنین صدای گلوله رو نمیشنوین.چون سرعت حرکت گلوله بیشتر از صوته.

و داستان ید الله مشنگو میدونین؟

براتون میگمش.صرفا قبلش روشن سازی کنم که تعداد اسکناس های ده هزاری ابدا زیاد نیست.نتیجتا فکر نکنین من پولدارم.من هیچی پول ندارم.

محسن

سر سفره م آب معدنی که آوردیم زد زیر خنده گفت چرا تو اینا آب کردین برا مهمون؟زشته.

وقتی 4 سالش بود یه پست فیس بوکمو حرومش کردیم

البته خب من این حرفو بلند زدم.

پسر بچه نیم وجبی با 7 سال سن و 16 کیلو وزن(دقیق)  اومده تو اتاق من میگه چقدر اتاقت نامرتبه:|

به تو چه فضول مگه اتاق ننه ی تو رو بهم ریختم :|


ولی جذاب تر از همه ش این بود که امیر بدون استفاده از هیچ روش اثبات و حتی بیانی برای بدبختیش،از من بدبخت تر بود:)))

من آدمی نبودم که برگردم و وقتی یکی میخواد از بدبختیاش بگه تا ثابت نکنم من از اون بدبخت ترم ولش نکنم ولی جدیدا تبدیل به یکی از اون خوباش شدم:))) برا من درد و دل نکنین یه مدت.کلا از من فاصله بگیرین چون دستم بهتون برسه با رسم شکل و برهان خلف و مستقیم و استدلال استقرایی و استنتاجی جوری توجیهتون میکنم که من بدبخت ترم که اگرم توجیه نشدین اقلا روش های اثبات یه مسئله رو یاد بگیرین.


البته خیلی بهتر از اینه که تنهایی سفر کنم و متوجه بشن که ابدا بلد نیستم بازی کنم:|

محمد میگه ماهی شبیه من شده.خودمم میخوام نارسیست باشم و بگم که آره.شبیه من شده.شمام ندونسته که ماهی شخصیت اصلی دختر یکی از نمایشنامه های محمده تایید کنید که ماهی شبیهمه.البته...حداقل شبیه قبلنام هست دیگه.


فقط اینکه تمامی افسوس عالم که من اجازه ندارم تنهایی سفر کنم تا چیزی که دوست دارم من باشه رو بازی کنم.

یه فرصتم داد برای به فحش کشیدن تمامی عوامل پشت صحنه.

سپری شدن تمام روز به من فرصتی برای خوابیدن داد.که ممنونم ازش.


#ترومن_شو

کنکور 95 من اگه 96ی در پی داشته باشه من یه "همیشگی" تو گزینه های ثبت نام کنکورم خواستار خواهم بود

خب اولین روز بدون تلگرام خود را چگونه گذراندید؟


رفتم یه دوش خفن گرفتم.البته.نه خب.من تو حمام که میرم اونقدر حوصله م سر میره که یادم میره یه دوش خفن بگیرم.همه چیز همون مراسم تکراری.یکم شامپو بردار آب قاطیش کن بمال به کله ت.بعد اگه اعصاب نداری چنگ بزن تا جون موهات دراد و اگه اعصاب داری با ملاطفت نوازششون کن و بذار از کفی شدن با شامپو لذت ببرن.تو کل این پروسه تمام نوشته ی روی قوطی شامپو در مورد اینکه باید عمل مو شویی رو 3 دیه طول بدی فراموش کن.فراموش کردی؟دان.حالا موهاتو بشور.قبلش تنتو هم کف کفی کن چون معلوم نیست حال داشته باشی صابونو هم برداری.بعد خواستی باز شامپو.نخواستی م نرم کننده.سر این حتی اگه اعصاب نداشته باشی باید با اعصاب برخورد کنی.میتونی بعدا با درست آبکشی نکردن موهات و جا گذاشتن نرم کننده بینش تلافی اعصابی که گذاشتی براشونو در بیاری.بعد حوله بپیچ بیا بیرون.

چیزی که خفنش میکرد این بود که از اونجایی که بعدش باید میخوابیدم رفتم و لباس خواب نرمه رو برداشتم و پوشیدم و جدا از تعلق به جهان لباس های غیر نرم خوابیدم.خواب خوبی نبود.تمام مدت کولر روشن بود و من تمام مدت خیس بودم.عجیبه زنده م.


بیدار که شدم کاغذ پاستل روغنی ایامو گذاشتم جلوم.جای کانال تلگرامش خط خطی کردمو خوندم.خط خطی کردمو خوندم.نگین معترض بود که چرا رنگ خوشگله رو برداشتم ولی خب گم شه.رنگ خوشگله با لباسم ست بود و بلند ترین پاستل روغنی موجود بود.وقتی قرار نیست از یه رنگ خوشگل چون خوشگله و حیفه استفاده کنیم پس برای چی خوشگله؟پس برای چی داریمش؟

من از همه ی چیزای خوشگلم استفاده میکنم.تا یا تموم شن یا زشت.یهمم میگن دختر خر فلانی که بلد نیست از چیزاش نگه داری کنه.ولی وقتی من به حفاظت از میراث باستانی م اعتقاد ندارم و ممکنه برم رو در و دیوار تخت جمشید خط بکشم چون همین خط منم یه دو هزار سال بعد برای حفظش ملت داد میزنن که دست نزن بهش.این با هوشمندی تمام کشیده شده.این دو هزار سال عمرشه...توقع ندارین که از پاستل روغنی سبز آبی خوشگل خواهرم که دیگه حتی نقاشی م نمیکنه برای خط خطی استفاده نکنم؟


قهوه که درست کردم بابام با عصبانیت گفت که داری درست میکنی تا بیشتر بیدار بمونی؟خیلی بیشتر بیدار موندنت کار خوبیه که برای انجامش کمکم میگیری؟من خیلی کول گفتم که نه دارم درست میکنم تا سرم خوب شه.و اونقدر زیبا و معصومانه قانع شد که یادم اومد وای آی لاو دت من که البته وقت سحر که به در و دیوار ایراد گرفت و وسواس زندگانیشو به نمایش گذاشت یادم رفتش نتیجتا نمیتونم بگم که وای آی لاو دت من.


دو تا آزمون ادبیات زدم.93.ریاضی و تجربی.اولی 57.دومی رو با شعار کام آن مهزاد.دو دت اگین.دت ویل بی بدر. انجام دادم و به نتیجه ی 51 درصد رسیدم و :| شدم.این شد که دیگه به رگ بی خیالی زدم و اومدم از این گفتم که روز بدون تلگرامم رو چه جوری گذروندم.البته برا این بی خیالی حدودا 5 تا اپیزود فرندز مصرف کردم که الان از سر درد دارم اور دوز میرم فرندزا رو.


تنها صحبتم برای آِیندگان اینه که ادبیات چرته.بماند که من در آرزوی ادبیات نمایشی هستم ولی ادبیات چرته.مسخره بازی مزخرفی که پشت بندش کمین کردن ببینن تو بلدی فساحت چه معنی میده و فصاحت چی و اگه ندونین بینگ:|تو هیچ گهی نمیشی.در حالی که من اصلا هیچکدومو تو صحبت کردنم به کار نمیبرم.لازم به ذکره من خیلی انسان خوش صحبتی م و اگه قرار باشه صفتی برام به کار بره همون فصاحت کلام شیفته ی من میشه.البته این برا حمل بر خود ستایی و اینا نیست.برا اینه که شما بفهمین چقدر چقدر چقدر چقدر ادبیات مزخرفه و مخصوصا بخش قرابت معنایی.وقتی که من متوجه میشم دقیقا یه انسان زبون نفهمم چون چیزی که من از بیت فهمیدم و مطمئنم درسته یک درصد با چیزی که طراح سوال احمق فک میکنه درسته قرابت معنایی ندارن.


بخش تاریخ ادبیات که دیگه مرثیه ای دیگه لازم داره.چرا من وقتی قرار نیست یک کتاب از محمد بن منور بخونم باید بدونم بابابزرگش سعید ابن ابی الخیر رو اینقده دوس داشتهههههه که نگو.یا وقتی اصلا و ابدا تمایل ندارم یه کلمه از اشعار بانو راکعی رو ببینم حتی باید اسامی شعراشونو که خودشون حفظ کردن یه داستانه رو حفظ کنم؟

تازه.من بدبخت ترم.من هنر کنکور دارم.ده برابر اعلام کل کتابای ادبیات اسم و کار مهم و اثر هنری و سبک و کوفت و زهر مار جلومه که حتی اگر موفق با حفظشون بشم معلوم نیست به پاسخگویی 50 درصد سوالات یک مبحث ساده درک عمومی هنر هم نائل شم.


خب.میگرنم منو داره میبره به سرزمین هایی که نباید.دیگه ممکنه جوری ادب و مملکت وطن رو به فحش بکشم که خود حداد عادلم نتونه برای بلایی که سرم آورده واژگان مناسب فارسی گزینه کنه.

فقط میدونم که نظام آموزش و پرورش محترم و سازمان سنجش گرامی یه روز منفجر شد من و شما هیچ وقت همچین صحبتی با همدیگه نداشتیم.



مت د هپیست گرل این د ورلد:)))

فکر کنم حدودای فروردین بود که من به پردیس و یاسی گفتم که اگه بتونم بئاتریس لدرز رو پیدا کنم خوشبخت ترین دختر روی زمین میشم:))))


اند دن آی دید ایت^.^

چشم تو صدام بود و من خرمشهر آواره:| خوار و مارت کنکور

بهم گفته بود که فقط در صورتی برام از اونجا چیزی میخره که حس کنه اون چیزی که داره میخره متعلق به منه و باید مال من باشه.نگفتم بهش ئه چه جالب منم دارم اینکارو میکنم.میخوام کنکورمو بدم و دور و برمو خالی کنم از هر چیزی که حس میکنم متعلق به من نیست.که خب بار اولمم نیست که اینکارو میخوام بکنم.ولی خب شاید اینبار توش موفق ترین باشم چون تمام بارهای قبل یک به تمام معنا شکست خورده بودم که جلوی به درد نخور ترین وسیله ی زشت چرتم وای میستادم و میگفتم بریزمش دور...نریزم...بریزمش دور...نریزم...و یک هو  اون مزخرف به درد نخور تبدیل میشه به عزیز ترین چیزی که وجود داره.

البته یه چیز طبیعیه.غیر قابل اعتماده.به قول یوسف اینکه دقت میکنی روزی که داری میری موهاتو کوتاه کنی چقدر از همیشه خوشحالت ترن؟اینو هر بار که میخواد سیگارو ترک کنه و تلگرامشو حذف کنه میگه.هر بارم اینکارو انجام میده.البته خب لزومی به دلتنگی نیست دو دیقه بعدش باز برمیگرده.

امیرمیگفت که داره مدام فریاد میزنه که بگذرین.تموم میشه.که باید به تمام آدم های دور و برش اینکه ولش کن رو یاد آور شه.اینکه گیر نشو بهش.ولش کن.میره.

خب راست میگه.منکر این قضیه نیستم ولی من همون آدمیم که اگه از روزم ارضا نشم نمیخوابم تا یه اتفاق خوب بیفته که به زندگی کردنم توی اون روز بیفته و ممکنه تو خستگی تمام اینور و اونور دور خودم بچرخم و در های جدیدی بگشایم تا امروزم منو راضی کنه.نتیجتا توقع نداره که وقتی من از هر روز خدام ناراضیت عمیقی حس میکنم در حال حاضر و هیچ روزی اونقدر خوب نیست که بخوای بعدش 14 ساعت بگیری بخوابی همه رو بگذرونم که تموم میشه؟

البته.راست میگه.میدونم.هرچند.مطمئن نیستم تموم شه.مطمئن نیستم بگذره.یعنی چرا.میدونم میگذره.ولی مطمئن نیستم چیزی که ازم میگیره چیز با ارزش تری نباشه.یعنی مطمئن نیستم که چشمامو باز کنم و ببینم که ئه.چه خوب.تموم شد و بعد با خرابی ها رو برو نشم.

مثه تموم شدن یه جنگ و با سرخوشی به صلح فکر کردنه و بعد چیزی که میبینی...یه مشت آوار و درختای سوخته و آدمای متلاشی شده و خون های ریخته باشه.نمیخوام جسد عزیز ترین کسی که دارمو کف زمین ببینم وقتی که میتونستم با جنگیدن نجاتش بدم شاید.نمیتونم خرابه های خونه ی پدریمو ببینم وقتی که شاید میشد نجاتش داد.حفظش کرد.شاید امیر با ملاقات کردن فجایع جنگی مشکلی نداره.نمیدونم.ولی من دارم.من عادت دارم از همه تخم مرغ های شکسته املت درست کنم و تلاش کنم خوشمزه شه.

و الان تخم مرغی که شکسته زمان من برای کنکورم نیست.آدمای دور و برمن که شکستن.خودمم که شکستم.رابطه هامه که شکستن.خب من شکسته.اون شکسته.کیه ک بتونه املت درست کنه؟

خود تنفری خاصی دارم.وقتی که غر میزنم.که من میدونم کسی که دارم براش غر میزنم حال و روزش بدتر از من نباشه بهتر از من نیست.

البته همه کنکوریا نیسان آبی ن.همیشه حق با اوناست.ولی بازم...آخه من پشت نیسانه نوشتم بیمه ابولفضل :|

نمیخوام یه چشمشون به رانندگی خرابم باشه و یه چشمشون به بیمه ی ابولفضل.نمیخوام.حس میکنم باید موهامو کوتاه میکردم.گور بابای اینکه گذاشتم بعدا برم چتری بذارمو خوشگل مشکل بشم.

البته.اثری نداره.داره؟

من بی حوصله ترین نباشم هیچ ترینی ندارم

محمد اسم شخصیت نمایشنامه شو گذاشته ماهی.احتمالا من بعد از آشنا شدن با ماهی صفوی بود که حس کردم ماهی هم میتونه اسم قشنگی باشه.

البته باید هشدار بدم که من به اسامی معنی واضح دار کراش دارم.مثه ماهی غزل گیسو قصه ترنج...

البته به لی لی م کراش دارم چون لی لی یا باید خود یاسی باشه یا باید هیچ ربطی به یاسی نداشته باشه.

تقویمم به دیوار آویزنهواز سقف تقریبا آویزونش کردم با یه کاموا ی سرخابی که ازش محافظ هندزفری م درست کردم و شالگردن،نه.نمیدونم چند روزه که رفتنش رو ضربدر نزدم.چند روزه که 14 ساعت میخوابم و اگه کمتر شه حس میکنم که نمیتونم نفس بکشم.غر زدن برای امیرحسین به نحو مصیبت باری عذاب وجدان آوره.مثل اینکه با هر غری که میزنی یه تکه از مغزش مچاله تر میشه و یه تکه از روحش خسته تر.هر چند که در ادامه ش بگه که به روح اعتقادی نداره.البته من تمام تلاشمو میکنم که در غر زدن کوتاهی نکنم.هر سوراخ سمبه ی جهان که قایم شده باشه پیداش میکنم و اون غری که باید میشنیده و با خوابیدن و سیگار کشیدن با آرش و درس خوندن و تو جلسات مزخرف دانشگاهشون ازش فرار کرده رو میچپونم تو حلقش.که اگه شده از من بدش بیاد،بیاد.ولی من از اون بدم نیاد.

خب میدونین اگه در نظر بگیریم که تمامی رابطه ها محکومه به فنا شما بین دوست داشته نشدن یا دوست نداشتن کدومو انتخاب میکنین؟مثلا عرفان خیلی رک و مستقیم و صادق برگشت به دوست دخترش گفت که مثه قبلنا دوسش نداره.اول که شنیدم گفتم چه موجود بی رحمی:| ولی خب بعد که فکر کردم دیدم که اگه دوست داشته نشم ترجیح میدم بدونم.اینکه دوست داشته نشی بدون اینکه مستقیما بدونی کشنده ست.مرسی من یه بار تجربه ش کردم هنوز از اون خیابونی که حین تجربه کردن اون قضیه یه بار ازش عبور کردم متنفرم و هنوز دلم با آقای فال حافظ فروش ملاصدرا صاف نشده.

عرفان پسر صادق گل و منطقی ای ایه.خواسته یه مدت در ارتباط نباشن که بفهمن چی به چیه.البته متاسفانه من موجود گل و منطقی ای نیستم.کسی اینو به من بگه توی تمام با من نبودنه جوری زجرش میدم که برگرده بگه گه خورده:|

شهر هرت که نیست یهو یه نفرو دوست نداشته باشین دیگه:| ننه باباتونو یهو دوست ندارین میرین بچه فراری میشین؟

من دو دیقه ای یکبار یه نفرو از زندگیم رندوم انتخاب میکنم و تا ته حدش از احساس محبت نسبت بهش تهی میشم.دو دیقه بعدشم بهش میگم.حدودا یه ربع زمان میدم بهش که محبته رو برگردونه.موفق شد 6 برابر قبل دوسش دارم.موفق نشدم خب مشکل خودشه.من حال ندارم به موفق نشدنشم فکر کنم.


میتونستم خودمو میکشتم


من به این قرطی بازیای تیغ زدن و شایعه ی از بالکن پرت کردنو کما رفتنو اینا اعتقاد ندارم.

حتی پارک آزادگان ساعت 5 صبح..

سایه ش رو دیدم.دروغ میگم اگه بگم امیدوار نبودم که بیاد.اومد و با احتیاط نزدیک شد که:"حالت خوبه؟" و بعدش اومد و همونجوری که رو تخت به پهلو خوابیده بودم خودشو بهم چسبوند و لباشو گذاشت روی موهام و دستشو حلقه کرد زیر تنم و محکم گرفتم.بغلم کرد و گفت که هندزفری بذارم تو گوشمو آهنگ گوش بدم تا خوابم ببره و بدون هیچ حرف اضافه ای رفت و احتمالا خوابید.سحر که بیدارش کردم پاشد با چشمای بسته یه راست رفت توی پذیرایی و رو مبل خوابید و یه پتو ام کشید روش.لبخند میزد وسطش.چون من داشتم حرف میزدم باهاش و از حرفام خنده ش گرفته بود ولی خوابتر از اون بود که بتونه بخنده.

مبلامونو داده بودیم روکش.نبودن که به رسم سحر خوردنا روشونو چایی بخوریم.منگوله هاشون خاطره ی بچه های فامیل بود.برای حراست ازش قبل از اینکه ببرنشون رفتم و یکیشونو کندم انداختم تو اتاقم.سحریا رو دوست دارم.ماه رمضون رو.دیگه ابدا آدم معتقدی نیستم واقعیتش ولی تو ماه رمضون همه جا امنه.

هنوزم نمیدونم

خب طبیعیه که شبی که با خلا خاص میل به ادامه ی زندگی ای که هست خوابیده بشه صبحش منتهی میشه به اینکه "چرا باید درس بخونم" و اصلا و ابدا جواب "چون تو یک فردی هستی که از دانشگاه سراسری سابقت در رشته ی مهندسی ای که بودن ملتی که براش خودکشی کردن و نرسیدن بهش و دوستان و آرامش عمیقی که داشتی انصراف دادی و خونه نشین شدی در بین یه مشت آدم که در صورتی که برادر شوهر خاله شون تو خیابون در وضع نامناسبی ندیده باشدت پیشنهادت بده جهت آمیزش جنسی شرعی که بتونی 24 تیر 95ش کنکور هنر بدی و اونقدر خوب که به نمایش تهران برسی" مناسبش نیست.جواب یوسف قابل پرستش تر بود مثلا.اینکه بشین درسی که دوست داری رو بخون.من خواص مواد دوست ندارم.ولی به مدت 4 دقیقه خوندمش و 11 دقیقه ی مابقی رو به درست راست کردن مداد نوکی خواهرم سپری کردم و خرده نوک هاش رو هورتی کشیدم بیرون و این شده که تا به اینجای کار من ربع ساعت درس خوندم.

تقویم یاسی رو آویزون کردم به شاخه ی تیزه یکی از اون گل خشکا که اگه بیرون بریزیش به دستت با حالتی ابدی میچسبه.حتی نمیدونم تو کدوم روزش هستم.میدونم دوشنبه ست.آخه گیم آف ترونز میاد.هر چند از بین این 7 قسمت صرفا یه سکانس قابل قبول داشت ولی خب چیزیه که اگه نبینم یوسف بلده بابتش هنوز زنگ بزنه و تهدیدم کنه به اینکه اسپویل میکنه.یه اس ام اس که دیشب قبل اینکه از محمد خواهش کنم برام یه جوک بگه به پردیس دادم که صبح دلیوریش اومد.جواب قابل پرستشی بود.چیزی که از محبت پردیس انتظار میره.ولی من جوابی براش نداشتم.ترجیح میدادم روانپزشکم زن نبود.یا اگه بود مثل پردیس بود.با منش اینکه سه ساعت از دردهات بگی و بعد بپرسه که "خب حالا من باید چیکار کنم؟"  منش یه دکتر حرفه ایه.من همدردی نمیخوام.من برای همدردی دوست هامو داشتم.من نمیخوام که از جیغ زدن تو خواب بگم بعد بهم بگی که آخی.من فقط میخوام که دیگه تو خواب جیغ نزنم.دیگه تو خواب تو یه اتاق با پریسا و فرایین نباشم و با هم دیگه سوسیس و سیب زمینی و ماکارونی و ناگت درست نکنیم و من هنوز توی دنیای سابقم باشم.من میخوام اونجا باشم.میخوام.واقعا میخوام.ولی من انصراف دادم.پایانی بهتر از خواب هام براش رخ داد.پایانی بهتر از هر چیزی.تو یه اتوبوس با یه دختر تازه عقد کرده کنار دستم که ازم پرسید میتونم بپرسم چرا گریه میکنی؟ و من که میخواستم توضیح بدم بیشتر به گریه افتادم که گفت اگه گریه ت بدتر میشه نگو.روی صندلی خالی کنار دستم دراز کشیدن و با سرگیجه و سر درد و سنگینی سر بعد از گریه فکر کردن به اینکه خب حالا دیگه باید چیکار کنم؟باید چه جوری شروع کنم؟

وبلاگی که احتمالا مال الهامه رو میخونم.نزدیکمه.خیلی زیاد حتی.یه حرفیم درباره ی مقنعه زده بود.خود الهام.که منم یاد بابام افتادم که علاقه ی قلبی خاصی به مقنعه داره و خیال میکنه تمامی بانوان سرزمین من مقنعه پوشن.مخصوصا تو شهر ولگرد پرور شیراز.و از قضا هر دوستیم رو روزی دیده که در اوج نجابت پوششی به سر میبرده و به سایر بانوان سرزمینمم کاری نداره.مرد خوبیه.بابای خوبی بوده.ولی خب در پدر من بودن به قدر کافی از زمین و زمان کشیده.در واقع زمین و زمان مغزی و تعریفی خودش.اینکه میپرسید دوست داری منم ژولیده پولیده بیام مدرسه ت و من گفتم که هر مدلی که بیاد بهش افتخار میکنم چون میدونم که چیه و برام مهم نیست اگه بقیه فکر میکنن نباید بهش افتخار کنم و فکر میکردم که "اوه شت .خوار پاچه خواریو..." و دیدم که از این جواب ناراحت شد.عصبی حتی.برداشت کرد که من حتی بابام برام مهم نیست.آبروش.حیثیتش.ولی من فقط گفته بودم که آبرو و حیثیتش تو موهای شونه کرده ش نیست.تو کت شلوار پوشیدنش نیست.

که خب البته طبیعیه.زبون هم رو نفهمیدن از مشکلات حاد روزگاره که گریبان گیر جامعه ی پدر فرزندی شده.گریبان گیر باقی جوامع هم شده البته.که برای من خیلی خیلی خیلی زور داره چیزی که نخواستمش نخواستمش نخواستمش تا وقتی که واقعا خواستمش رو به نظر بیاد که از سر لزوم،ترحم،نیاز خواستم.اونم احتمالا به خاطر پاره ای دیگر از همین زبون هم را نفهمی جوامع دیگر.

ولی من همیشه سعی کردم نیاز های حیوانیم رو بشناسم و مغلوبشون نشم.نیاز گرسنگی که فعاله نرم کل منوی غذا رو بریزم رو بروم یا نیاز خواب که فعاله نیام وسط حرف زدن با مامانم بخوابم یا نیاز محبت که فعاله نیام ول بشم وسط خیابون که تو رو ارواح جدت بهم کمک کن.همیشه همه ی تلاشمو برای این قضیه کردم و آزار میبینم اگه چیزی مغلوب شدنم در نیاز حیوانیم به نظر بیاد وقتی که نبوده.باعث میشه فکر کنم که "نکنه واقعا بوده؟" باعث میشه تمام اعتمادی که باور کنین ذره ذره جمع میکنم نسبت به خودم از بین بره به خاطر این قضیه که یه نفر از منظر دل باهوش خودش بلده بشینه و همه چیزو مدلی که با اطلاعات کم و با اعتماد به نفس زیادش میبینه تفسیر کنه.

اینکه صبح بیدار شدم در بی میلی تمام به ادامه دادن هر بعدی از تک به تک ابعاد این زندگی که شما باید خوب بگذرونیدش تا منجر به خوب گذشتن در آخر و زندگی جاودانتون بشه،به سر میبردم و دارم فکر میکنم که اگه بشینم و تاریخ هنر بخونم این سوال برام پیش میاد که چرا انسان های نخستین نیاز داشتن به یک زندگی جاودانه؟

اینکه میدونم همه ی این بی میلی حتی از قدرنشناسی عظیمم نسبت به جهان هستی نشئت میگیره ولی خودخواهی درونم که یه دختر بچه ی احمقه بغض کرده لج کرده که من چرا باید مجبور باشم جوری زندگی کنم که دیگه نخوام زندگی کنم؟

جواب اینکه "قرصاتو خوردی؟" هم باعث میشه لج کنم و قهر کنم و سوال اینکه "درباره ی زندگی نکردنت اقدامی هم کردی؟" زهر بریزم که "مگه من مثه دوس دختر خرت خل و چلم تیغ به دست بگردم تو تلگرام پست بذارم؟".تحملم از دست خودم هم خارجه چه توقعی از دست آدمیانم میره؟اینکه از من موجودی بسازن که تحملش از دست کسی خارج نباشه؟

نه.نه واقعا نه.تو این مورد یه توقع ساده دارم که به خاطرش به نحو پیچیده ای حاضرم زمین و زمان رو بهم بدوزم.

جدایی نادر از سیمینو دیدم.یه تکه هاییش.نمیگه جدایی سیمین از نادر.سیمین رفت.ولی جدایی نادر از سیمینه.میدونین به طرز واضحی یکی از راه هایی که میتونین یه زن رو ترک کنین اینه که اجازه بدین ترکتون کنه.بی رحمانه ترینشه.بی رحمانه ترین.برای برگشتنش که ترک نشه باید غروری دو برابر وقتی که شما ترکش میکنین و التماستون میکنه برگردین صرف کنه.تنهایی عذاب وجدان دارش و وجدان راحت مرد قصه از خوشخیالیش به مرد بودنش و تازه از نبودن زنه غرم میزنه.

قشر پر توقع جامعه؟شاید

هنوز تصمیم دارم زندگیمو عوض کنم.شاید بار آخر تهدید کنم که اگه نیاین عوضش میکنم ولی تهدید لازم نیست دیگه انگار.چند وقت پیش بود که شبیه یک نحو ابدی خسته شده بودم.برگشتم.باز خسته شدم.برگشتم.الانم خسته م.مث هزار بار قبلی میخوام مهره های زندگیمو از اول بچینم که اول و آخرش مثه سیمین نشم.مثه شهرزاد بودنو ترجیح میدم واقعیتش.که بری وقتی م که میرن برنگردی دیگه.بهتم میگن سیاه بخت برات سکته میکنن و اشک میریزن و عروسی میگیرن.تهش ولی چیزی حتی ازت نرفته.ملتم عاشقت میشن فالوت میکنن برا خنده ت و حتی زهر مار گفتنت غش میکنن و عاشقانه مینویسن.نمیدونم.نمیدونم


+نت خونه ی ما 24 کیلوبایت در ثانیه ست.گیم آف ترونز که برای دانلود زده شد اول متن بودم و تموم که شد دانلود قبلش تموم شده بود حتی.خیلی نوشتم.خیلی