-
بخشی از مفاهیم بیولوژیکی
دوشنبه 23 فروردین 1395 20:52
خوب بود که امروز پردیس اومد.یه حس ناتمومی داشتم که با دیدنش برطرف شد.نشستم عکساشو دیدم.از احتمال سقوطش میگفت و اینکه جیغ میزنه که من هنوز دوس پسرم نداشتم انصاف نیست.خب منم برای هزارمین بار گفتم حالا اگه من قرار بود بیفتم داد میزدم وای من هنوز پامو از ایرانم بیرون نذاشتم.انصاف نیست. خیلی مفهوم فلسفی عمیقی داره.نیازمند...
-
هنوزم :| گویاست فقط
دوشنبه 23 فروردین 1395 20:42
میگه بهم که فقط کافیه اسمشو بگم.که بقیه شو درست میکنه. خب خیلی خره خداوکیلی.من برا اینکه درستش نکنه بش نمیگم :|
-
بازگشت به گذشته دردناک(کتاب عربی) و بازگرداندن تکه ای که بازمانده(مدادم)
یکشنبه 22 فروردین 1395 22:15
آخرین باری که عربی خوندم با 47 درصد شدنش اونقدر شوکم برد که از اون موقع تا حالا به کتابه که نگاه میکنم ماتم میبره و بغضم و کم کم یواش یواش اشکام میاد پایین و...خب بسه.بحثو عوض کنیم.گریه م گرفت.میخواستم بگم که مدادمو لاش جا گذاشتم. من نگاشم نمیتونم بکنم حالا باید برگردم بهش برای برگردوندن مدادم.
-
روحگیر
یکشنبه 22 فروردین 1395 21:41
تو جست و جوم برای عکس نفهمیدم چی شد که خر شدم اونقدریکه برم از امیرحسین بپرسم که اون مینیاتوره رو باز برام میفرستی؟خب طبیعتا پرسید کدوم مینیاتور.اینکه بگم مینیاتوره فرشچیان و اون بپرسه که چرا میخوایش و وایسا پیداش کنم و بگردم دنبال جوابشو بسازمشو بگمشو از اینکه خودم شیک سرچ بزنم وقت گیر تره.پیداش کردم.میخواستم یه سایز...
-
طعم تلخ ته خیار
یکشنبه 22 فروردین 1395 12:25
رفتم دارم در به در دنبال یه عکس میگردم از یه چیز تا محرکم باشه برای جنب و جوش به سمت چیز هایی که باید به دستشون بیارم ولی واقعیتش چیز خاصی دست نیازید به من که بشه دسک تاپ لپ تاپم ولی خب من بازم میکردم.امیدوارم کلی کلا.پاریسو سرچ کردم دانشگاه هنر تهرانو سرچ کردم اساسا چیزی نجستم.حوصله م سر رفتم بلاگسکایو باز کردم تا...
-
الردئوکمخهعغالراذدئمهعغلابرذدئومنهعاغلبزرذدئومخهعاغلبر
شنبه 21 فروردین 1395 22:21
واقعیتش همونقدری که خوشحالم یاسی وبلاگ داره و پر قدرت پست میذاره یک دومش ناراحتم که امیرحسین وبلاگ داره ولی هیچ قدرت و تمایلی برا پست گذاشتن نداره. و اینکه امیرحسین خوابگاه کوفتیش اینترنت نداره و صدای توی هال داره اعصابمو خط خطی میکنه.یه دادی هم سر بابام زدم که حرمت قرص های اعصابمو نگه داشت و فحشم نداد.ولی خب واقعیتش...
-
خلیفه
پنجشنبه 12 فروردین 1395 21:51
فکر کنم دیگه این عقده ی الکترای من داره شور قضیه رو در میاره.اینکه من خواب ببینم بابام زن گرفته و اینو ببینم که از من سو استفاده میکنه تا به زنش نزدیک شه و من براش یه وسیله م برای رسیدن به عشقش و نه خود عشقش مسخره ست. بعدم اینکه من اتاقمو از دست بدم.مشکلی باهاش نداشتم.یعنی وقتی که گفتمم بله نداشتم.در واقع داشتم.ولی...
-
من میشناسمت
یکشنبه 8 فروردین 1395 01:33
میدانی یک کمی افسرده طور دارم تلاش میکنم تا خودم را بیرون بکشم.انگار که تا کمر فرو رفتنم هنوز برای تسلیم شدن کافی نباشد.دقیقا دقیقا دقیقا میدانم که تا کمر فرو رفته ام.دقیقا دقیقا فشار تلاش بیرون آمدن را را روی مچ دستم و ساقشان و آرنج و شانه ام حس میکنم و باور کن که خسته کننده است.
-
خر
جمعه 6 فروردین 1395 21:03
باید برم خلاصه نویسیامو جمع و جور کنم که بدم به رضا.حتی اگه نخواد باید بکنم تو حلقش.محبت زورکی.بهش گفتم اگه بگه هیچکدومو نمیخواد کلشو بش میدم.نتیجتا بهتره خودش بگه که کدومو. برای خودمم بهتره.من میمونم و چار پنج صفجه از درک عمومی هنری که لاشم باز نکردم.سستم توی تصمیم گرفتنم.نه؟ گمشین بابا.خیلیم خوبم.دلتونم بخواد.اون...
-
دیوانگی آموز اگر طالب علمی هرگز نخورد آب فلانی که به عقل است
جمعه 6 فروردین 1395 20:57
اندر احوالات دیوانگی های من که میشود به عنوان حملات عصبی طور هایی که خانواده ی ننر من به آن دیوانه خانگی شدن من میگویند و با یک جیغ کوچولوی من توی خواب زهره اشان ترک دار میشود،میشود گفت که همه شان مثل سگ از من میترسند!و قبل از یاد آور شدن ابروی که بالای چشمم نهادینه شده به دور و برشان نگاه میکنند و کلی سبک سنگین...
-
عصبیه.جدیش نگیرین
پنجشنبه 5 فروردین 1395 12:23
غربت تو وطن خودمو بار اول نیست که حس میکنم.یعنی شما میتونین خونه م رو به عنوان وطنم حساب کنین شهرمو به عنوان وطنم حساب کنین کشورمو حتی،میشه توش غربتو حس کرد.لااقل من بلدم حس کنم.شمام بلد نیستین بگین بیام یادتون بدم. مثلا ساده ترین مدل یادگیریش اینه که دانشگاه یه شهری جز شهر خودتون قبول شین.اون موقع اون شهر که خب شما...
-
موجودات سبک مغز و خنگ و کودک مذکر و آریایی
چهارشنبه 4 فروردین 1395 23:46
نگا شوهر خوب و اهمیت دهنده اون نیست که برگرده وقتی زنش داره خوشگل میکنه و خوشگل که بره عروسی بغ کنه و عصبی و غصه دار و ناراحت که خوشگلیت برا عروسیه و مهمونی و برا من اونجوری و اینجوری ای. اونه که وقتی میبینه زنش داره خوشگل میکنه کارش که تموم شد از پشت نزدیک شه بهش و بغلش کنه و ببوستش و ...خبه خبه.پورن که یاد...
-
زدم اون فالو گذشت اختر و کار آخر شد
چهارشنبه 26 اسفند 1394 16:08
هنوز لاک نزدم.هنوز حتی کامل نکندم قبلیا رو. تفسیر:نویسنده نه درست درس میخواند و نه درست از فکر یزد بیرون آمده و از مادرش اینکه میشود یک چند روزی برود یزد یا نه را پرسیده و با یکمی داد و بیداد روبرو شده.البته مفهوم دیگری که برداشت میشود این است که نویسنده واقعا واقعا هنوز لاک هایش را کاملا نکنده و عصر حنابندان است.با...
-
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
سهشنبه 25 اسفند 1394 22:27
نشسته بودم و داشتم لاک هایی که ساناز روی دستم چسبانده بود را میکندم و به اینکه یعنی چقدر میشود بدبخت بود که برای تمامی مراسم پیوند یک زوج اعم از بله برون و عقد و حنابندون و عروسی و پاتختی جز یک لباس برای پوشیدن نداشت و به این فکر میکردم که یعنی اینکه من این لاک ها را بکنم یعنی لاک جدیدی خواهم زد یا تمامی فرصتم برای...
-
3و4و5
جمعه 21 اسفند 1394 21:54
بیشتر از اون حدی که قرار بوده توش پیش رفتم.بیشتر از اون حدی که قرار بوده دارم توش دست و پا میزنم.انکارش میکنم.ولی هست.مطمئنم که هست.حداقل به یک نوعی از بیچارگیه که شیطنت کودکانه یمن و دست زدن بهش خرابش کرده.لذت خواهی بیش از حد زمانی من از بین بردتش و این بدترین کاری بود که میتونستم با بهترین چیز زندگیم بکنم اینکه...
-
هلن
جمعه 21 اسفند 1394 12:20
یک مدل یک طرفه بودن فوبیا دارم که مثلا وقتی وارد خیابانش میشوم هی میترسم که نکند اینقدر بروم که بعدش نتوانم برگردم. خب طبیعتا من یاسی نیستم که ماشین بردارم و ببرمش وسط بیابان و بعد تا ته جانم بروم جلوتر تا جانم بالا بیاید و بمیرم من از آن آدم های ساده هستم که یک مسئله ی ساده ی داخل یک خیابان دو طرفه را یک طرفه جلوه...
-
انصافا
پنجشنبه 13 اسفند 1394 01:54
داشتم یک سری چیزها را تحمل میکردم.مثلا اینکه اینترستلر واقعا فیلم خوبی نیست.لطف کنید نگویید که من هیچی از ادبیات نمایشی نمیدانم و فقط یک کتابخوان هستم که نمیتواند حتی بداند پایان باز در فیلم به چه معناست.اینکه مثلا من اینجوری غذا میخورم اینجوری مینشینم اینجوری که دیسک کمر ندارم و کمر درد دارم و فقط کافیست برگردید و...
-
فروید،لطفا دوستم داشته باش
سهشنبه 11 اسفند 1394 22:26
مرد – چرا از علم فرار میکنی؟ دختر – من اگه فرار میکردم الان اینجا نبودم. مرد – پس چرا به نظر میاد که فرار میکنی؟ دختر – چون لزومی نداره وقتایی که مجبور نیستیم درگیرش بشیم.مثلا وقتی یکیو عاشقانه دوست داری ترجیح میدی به جم تی وی پناه ببری یا به کتاب درسیات فصل کدام هرمون ها شما را عاشق میکنند صفحه 512؟تفکر ازلی و ابدی و...
-
استخوان ها
سهشنبه 11 اسفند 1394 00:28
مغز سه روز طول میکشه تا خودشو وفق بده.
-
فروید،لطفا دوستم داشته باش
یکشنبه 9 اسفند 1394 23:37
یک: صحنه تیره است.مثلا سرمه ای.آبی خیلی خیلی تیره.با یک نور زرد،شبیه به چراغ خواب روشن میشود و بعد خاموش.فاصله زمانی هر روشنی تا خاموشی پشت سرش 3 ثانیه است ولی فاصله زمانی هر خاموشی تا روشنی پشت سرش 5 ثانیه.همانطور که به نظر می آید تاریکی نقش غالب تری دارد. روشنی سه ثانیه ای بر دختری سفید پوش که وسط صحنه به وسیله ی...
-
^.^
جمعه 7 اسفند 1394 21:57
نتیجه ی یک آدم مریض بودن دارا بودن افکار مریضه.افکاری که برمیگردن بت میگن تو اگه نتونی چار کلوم وبلاگ نوشت بنویسم چه جوری میتونم ادبیات نمایشی بخونم یا هر کوفتی شبیه این. نتیجتا.پیش به سوی وب نویسی ^.^
-
زیر صفر
جمعه 7 اسفند 1394 15:25
اومده بود کنار صندوقا.برگشت و دنبال شناسنانه ش گشت.نبود.یکم بعد داشت به زنش که شناسنانه شو به جای اون نیاورده میگفت که آیکیوش کمتر از صفره. میدونی چیه؟من هیچ وقت دوست ندارم کسی بهم بگه که آیکیوم کمتر از صفره.میدونی یه جوری سنگین تر از اونه که حقم باشه.مخصوصا به خاطر شناسنامه ای که خودش یادش رفته. میدونی برگشتم گفتم...
-
اسفند
جمعه 7 اسفند 1394 02:03
باید بنویسم.اسفند شده دیگه.
-
دوستش دارد شماره ی صفر
جمعه 16 بهمن 1394 02:35
یک دفعه زد به سرش که چی؟چرا؟اصلا چه معنی می دهد؟واقعا تو با خودت فکر کردی که...؟تو اینقدر احمقی که...؟تو مثلا...؟ یک دفعه زدم به سرش که:هیس. زد به سرش که:مسخره بازی در نیار.تو نمیفهمی...؟تو واقعا هیچ وقت...؟ زدم به سرش که:هیس.میگم هیس. زد به سرش که:تو همیشه همینطوری...همیقدر لاابالی و بی فکر و ....؟تو واقعا شعور...؟تو...
-
آقا بزرگ پرنده،آقا کوچیک جهنده
جمعه 16 بهمن 1394 02:25
از وقتی که آقا بزرگ رفته بود حدودا 19 سال میگذشت.درست قد سن و سال آقا کوچیک.یا اصلا قد چین و چروک های روی پیشانی ش ضربدر سه.به سن و سال و قر و اطوار و مهر و محبت میانشان هم نمی آمد که بخواهد تخت تنهاییشان جز تخت مرده شور خانه باشد.که خب البته زندگی طوری بو میدهد که تا بخواهی زرنگ باشی و کف دستت را بو کنی نمیفهمی کدامش...
-
بازیگران غیر حرفه ای
جمعه 2 بهمن 1394 16:47
میتونم قسم بخورم الان که نشسته بودم و داشتم درمورد کارگردان بزرگ سینما میخوندم دقیقا از ذهنم تصویری بیرون اومد از تو وقتی که گوسه ی اتاق تکیه داده به پایه ی میز کنار پنجره نشستی و داری درباره ی اینکه هرگز به ذهنت خطور هم نمیکرده که یه کارگردان بخواد بازیگر غیر حرفه ای انتخاب کنه، حرف میزنی. تا اینجاش که مشکلی...
-
شاعرانه
پنجشنبه 1 بهمن 1394 23:28
من موهایم باز میکنم پریشانسان میکنم تو فقط یک کاری کن...که نترس. توی زندگی قبلی ام شیر بوده ام. امضا باب راس +قبل از اینکه سرطان کچلش کنه.
-
گه نخور بانو
سهشنبه 29 دی 1394 00:00
داشتم به این فکر میکردم که حالا که تمامی زندگی من از اجبارهای مقرری روزمره وار رها شده(اشاره به تمام شدن دانشگاه و آخرین ترمی که لازم بود بخوانم و نزدیک شدن ایام انصراف) چرا باید و برگردم و خودم را مثل خر اذیت کنم که دوباره در دام یک سری اجبار مقرری روزمره وار دیگر بیفتم(اشاره به درس خواندن خروار برای کنکور هنری که...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 آذر 1394 14:43
وقتی که میخواست بنویسد تالاپ تالاپ خاصی داشت.دنبال یک ریتم خاصی بود.از اعداد شمارشی شاید.بعضا هم از اصوات و نام آوا ها.مثلا بشمارد که یک دو سه یا تاپ تاپ تالاپ تالاپ تاپ یا تق تق.مثل موسیقی زدنی خاص بود انگار.دنبال یک سری حرف بود انگار.استرسش گرفته باشدش.ماریایی که میگفت خواندن آهنگ مورد علاقه آراممان میکند که...
-
دخترک سیگار فروش
جمعه 15 آبان 1394 23:01
دخترک سیگار فروش شب کریسمس انتهای فاجعه ی کاریش بود.خب او سیگار های خاصی که نمیدانم چه طور بوده میفروخته.مردم به معجزه ی کریسمس بیشتر از آن اعتقاد داشتند که نیاز داشته باشند شب کریسمس را در عالم هپروت بگذرانند.به غیر از اینم مثلا مرد خانواده واقعا نمیخواسته وقتی سر شام بعد از دعا بچه ها و زنش را بغل میکند بوی سیگار...
-
که اصلا چه
جمعه 15 آبان 1394 22:46
یک سری چیزها را میشود بیاری و بچینی شان دور هم گرد گیریشان کنی و برگردی بگویی که از سر میگیریشان.البته.خودمانیم.نمیشود.ولی فدای سرت.فدای سرم.کار دیگری که نمیشود کرد.نمیشود که برگشت و تا ابد الدهر غصه خورد و یک گوشه قاطی شمشادهای سبز با لبلس سبز مستتر نشست و به ناخن جویدن احتمالی و فدایت شم های تصنعی فکر کرد در حالی که...
-
دفتر سبزه
پنجشنبه 7 آبان 1394 00:54
یک چیزی هست توی این نرمال زندگی کردن هدفمند که به طرز غریبی میتونه در عین خواستنی بودن آزار دهنده باشه.اینکه بشینی و صبر کنی تا شاهزاده ی سوار بر اسب سفیدت از راه برسه و بعد دیگه نتونی که رهاش کنی.تو خیالت باهاش زندگی کنی ازش بچه دار بشی و با هم بچه هاتونو بزرگ کنین و زندگی کنین و اونقدر واقعی تو خیالاتتون با هم زندگی...
-
این قراره یا داستان کوتاه بشه یا نمایشنامه یا همین پست بمونه.بستگی به حالم داره.
شنبه 25 مهر 1394 02:10
اتاق دو در دو با یک تخت 10 طبقه و یک پنجره که درش هم محسوب میشود.هرکس بخواهد بیرون برود باید خودش را از پنجره پرت کند پایین.که خب البته آن ده نفر هیچکدامشان نیازی به در احساس نمیکنند.اصلا بیرون نمی روند.همین پنجره برای تامین ویتامین دی خونشان کافیست.اصلا برای ویتامین دی خون این ها بوده که در در نیست و پنجره است.یکیشان...
-
وظیفه ت اینه که من هر چی میگم گوش کنی تا ذهنم خالی شه و بتونم بخوابم.پس به وظیفه ت عمل کن
سهشنبه 21 مهر 1394 02:42
خب.گوش کن. من یه چیزی هست که با هر بار خلاقیت نمایشی خوندنم میخوام کتابه رو ول کنم وی ه کاغذ و یه نویسنده ی روون پیدا کنم و شروع کنم به نوشتنش ولی دقیقا هیچ وقت این کارو نمیکنم چون چیزی حدود یک ساعت و نیم که معمولا بیشتر میشه ی هر روزه مو باید اون کتاب سبز رنگ رو خلاصه برداری کنم تا به فصل ده برسم و وقتی که به فصل ده...
-
بلاگفا خر است
یکشنبه 19 مهر 1394 21:10
ها.دیدی بهت خیانت کردم.هه هه هه.حقته